داستان زیبا و شنیدنی افسانه زردپری و شیرافکن قسمت دوم
افسانه زردپری و شیرافکن قسمت دوم: ديوها دهانشان را در آب دريا فرو كردند و هورت كشيدند تا سرانجام يك قطره آب هم در دريا نماند و تمام و كمال خشك شد. شيرافكن دروازهي قصر را ديد. به راه افتادند. به در رسيدند و وارد شدند. اما بعد از در قصر، دروازهي ديگري بود. شيرافكن آن را هم باز كرد. اتاق كه پيدا شد، ديد كه در اتاق هم دروازهاي است. آن دروازه را هم گشود و اتاق ديگري ديد.
حتما بخوانید: داستان زیبا و شنیدنی افسانه زردپری و شیرافکن+ قسمت اول
افسانه زردپری و شیرافکن قسمت دوم
همين طور رفت تا از هفت دروازه و هفت اتاق گذشت. سرانجام در اتاق هفتم زردپري را ديد كه روي تخت خوابيده است. يك چراغ بالاي سر او روشن بود و چراغ ديگري زير پايش. چراغ را از بالاي سر او برداشت و زير پايش گذاشت و آن چراغ را از زير پا برداشت و گذاشت جاي آن چراغ ديگر. در همين لحظه زردپري بيدار شد و تا شيرافكن را رو به روي خود ديد، اول خنديد و بعد زد زير گريه. شيرافكن حيرت زده و مات رفت و گفت: اي يار عزيز! آن خنده به خاطر چه بود و اين گريه به خاطر چيست؟
زردپري گفت: خندهي من به اين خاطر است كه عشقم بالاخره به من رسيد، اما گريهام از ترس اين است كه نكند ديو كاكلي تو را از بين ببرد.
شيرافكن گفت: ديو كاكلي كي ميآيد؟
زردپري گفت: هر وقت باد بوزد، بيدار ميشود. وقتي رعد و برق بزند، به راه ميافتد و باران كه ببارد، به اين جا ميرسد.
شيرافكن گفت: غصه نخور. حالا غذايي بده كه بخوريم. خيلي گرسنهام. بعد هم هرچه پيش آمد، خوش آمد.
زردپري زود غذايي براي شيرافكن آماده كرد. او غذا را خورد و سرش را روي زانوي زردپري گذاشت و دراز كشيد تا بخوابد، اما ناگهان باد شروع كرد به وزيدن. كمي هم كه گذشت، رعد و برق در آسمان تركيد. ترس زردپري را برداشت كه الآن ديو كاكلي از راه ميرسد. همين طور كه شيرافكن را نگاه ميكرد، زد زير گريه. قطره اشكي روي صورت شيرافكن افتاد و او را بيدار كرد. شيرافكن پرسيد: «چرا گريه ميكني؟
زردپري گفت: ديو الآن ميآيد.
شيرافكن گفت: اصلاً غصه نخور. مرگ من در خنجر من است. تا خنجرم زنگ نزند، من نميميرم. حالا بگو كي ميآيد؟
زردپري گفت: اولين قطرهي باران كه از آسمان به زمين بيفتد، او ميرسد.
در همين لحظه اولين قطرهي باران به زمين افتاد و ديو حاضر شد و فرياد زد: بو، بوي آدميزاد، اي آدميزاد! كجايي؟ چرا به خانهي من آمدهاي؟ هرجا باشي، به تو نشان ميدهم كه آمدن به خانهي من چه عاقبتي دارد.
شيرافكن جلو آمد و ديد كه ديو كاكلي چه قدر بزرگ شد. ديو گفت: «اي آدميزاد! چرا آمدي اينجا؟ مگر نميداني اگر پشه اين جا پر بزند، بالش ميسوزد؟ تو چه طور جرأت كردي و آمدي؟
شيرافكن گفت: من آمدهام كه بال تو را بسوزانم و از بين ببرمت.
ديو خنديد و گفت: اي شير خام خورده! از جلو چشمم دور شو، وگرنه تو را يك لقمهي خام ميكنم.
شيرافكن گفت: بگرد تا بگرديم.
شيرافكن خدا را ياد كرد و رفت كه با ديو كشتي بگيرد. با هم سرشاخ شدند. گاهي او زور ميآورد و گاهي ديو، اما هيچ كدام دست بالا نداشتند. هر دو خسته شدند و در خاك فرو رفتند. عاقبت شيرافكن در دل گفت: اي خاي بزرگ! مرا پيش اينها شرمنده نكن. بعد فرياد زد: يا خدا! ديو را بلند كرد و به زمين زد و سر او را بريد و پاهايش را قطع كرد. پاهايش را به جاي سرش گذاشت و سر را به جاي پا. در همين لحظه زلزلهاي در گرفت و همه جا را لرزاند و تمام طلسمها را شكست و زردپري هم از طلسم نجات پيدا كرد. كنيزهاي او نيز كه با جادوي ديو سنگ شده بودند، جان گرفتند. زردپري گفت: «اي شيرافكن! راستي كه مردي. تو شرط مردي را به جا آوردي. حالا من مال توام. چه دستوري ميدهي؟
شيرافكن گفت: الآن من تو را با قانون خود عقد ميكنم تا برسيم به خانهام و آنجا زندگي با هم را شروع ميكنيم.
شيرافكن زردپري را عقد كرد و زندگي با هم را شروع كردند.
شيرافكن و زردپري به خير و خوشي زندگي ميكردند تا اينكه روزي زردپري با كنيزهايش رفته بود لب دريا. دست و صورت خود را ميشست كه آب يك لنگهي كفش او را برد. كنيزها نتوانستند لنگهي كفش را بگيرند. آب آن را از اين شهر به آن شهر و از اين مملكت به آن مملكت برد تا رسيد به نزديكي پايتخت. در آن وقت پسر پادشاه ميخواست اسبهايش را آب بدهد، اما اسبها نزديك نميرفتند و آب نميخوردند و شيهه ميكشيدند. با خودش گفت: چه اتفاقي افتاده است؟ آبيارها را خواست و به آنها گفت: «تمام دريا را خوب بگرديد، ببينيد چي در آب است كه اسبها آب نميخورند.
آبيارها زدند به آب و تمام دريا را گشتند و تنها لنگهي كفش زردپري را پيدا كردند و براي شاهزاده آوردند. او تا چشمش به لنگهي كفش افتاد، يك دل نه صد دل عاشق صاحب ناديدهي آن شد و آرام و قرار خود را از دست داد و خواب و خوراك به او حرام شد. روز و شب گوشهاي نشست و ديگر با كسي معاشرت نكرد. پادشاه وقتي پسرش را در اين حالت ديد، حيرت زده شروع كرد به جست و جو كه چه چيزي باعث تغيير حالت او شده است. تا عاقبت پي برد كه شاهزاده عاشق كسي شده كه تا به حال او را نديده است. شاه فرمان داد كه هركس صاحب اين لنگه كفش را پيدا كند، او را والي يكي از شهرها ميكند.
این داستان هم جالبه: داستان معلم ریاضی و شاگردش: پاسخ منطقی شاگرد به یک سوال ساده ریاضی
این هم جالبه: اگه بتونی جواب رو 8 ثانیه ای در دنباله ریاضی بدی هوشت دست کمی از یه استاد ریاضی نداره!
خيليها به اين اميد رفتند، اما عاقبت دست خالي برگشتند. پادشاه از همه جا نااميد شده بود كه روزي زني به قصر او آمد و گفت: «اگر پادشاه قول بدهد كه مرا حاكم فلان شهر كند، من صاحب اين لنگه كفش را پيدا ميكنم.
پادشاه قبول كرد و پيرزن لنگه كفش را گرفت و با عدهاي سوار كشتي شد و رفت تا آن سر دريا. نزديك قصر زردپري كه رسيد، از كشتي پياده شد و خودش را گوشهاي پنهان كرد و منتظر فرصت ماند تا كي بتواند خودش را بيندازد وسط و كاري كند.
از قضا روزي زردپري با كنيزهايش براي هواخوري به لب دريا رفته بود كه پيرزن او را ديد و فهميد اين همان پري است كه دنبالش ميگردد. به بخت و اقبال شاهزاده آفرين گفت و جلو رفت و خوب كه زردپري را ديد، با خودش گفت كه اين پري آن قدر خوشگل است كه اگر زن هم او را ببيند، عاشقش ميشود.
پيرزن وقتي قصر زردپري را پيدا كرد، به كشتي برگشت و دستور داد كه بروند به قصر شاهزاده. وقتي رسيد، يكسر به سراغ او رفت و آن قدر از قد و بالاي زردپري، از چشم، از كمر باريك و موهاي بلند و پر شكن او، از بيني قلمي و ابروهاي كمانياش تعريف كرد كه عقل حسابي از سر شاهزاده پريد و او كه اختيار خود را از دست داده بود، دستور داد كه افرادش جمع شوند و بروند و زردپري را بياورند. پيرزن خود را جلو انداخت و گفت: «اي جوان! چه كار ميكني؟ از سر بيعقلي كاري نكن. هر كاري راه و روشي دارد. بايد با عقل و ترفند كار كني.
پسر پادشاه گفت: چه كار بايد بكنم.
پيرزن گفت: بيست مرد جنگي و يك داريه و يك كشتي بزرگ به من بده، تا بروم و زردپري را برايت بياورم.
پسر پادشاه قبول كرد و دستور داد كه كشتي خوبي براي آوردن زردپري آماده كنند. كشتي كه آماده شد، بيست نفر مرد جنگي مورد اعتماد خود را با پيرزن روانه كرد. وقتي سوار كشتي ميشدند، رو به پيرزن كرد و گفت: اگر زردپري را آوردي، تو را حاكم دو ولايت ميكنم، اما اگر دست خالي برگشتي، گردنت را ميزنم.
پيرزن گفت: خاطرت جمع باشد. خيال كن كه زردپري همين الان پيش توست.
پيرزن با پسر پادشاه خداحافظي كرد و با كشتي راه افتادند به طرف قصر زردپري. نزديك قصر كه رسيدند، كشتي ايستاد. پيرزن رو به مردها كرد و گفت: مرا اين جا پياده كنيد و خودتان كمي دورتر برويد و منتظر باشيد. تا از من خبري نشده، نبايد از جاي خودتان تكان بخوريد، حتي اگر سالها بگذرد. صداي داريه را كه شنيديد، حركت كنيد و به طرف صدا بياييد.
پيرزن از كشتي پياده شد و رفت و رفت تا رسيد به پشت قصر زردپري. خاكها را طوري جمع كرد كه به صورت قبر تازهاي درآمد. بعد بالاي قبر نشست. از قضا در همين روز، شيرافكن و زردپري و جمشيد براي شكار رفته بودند. وقتي برگشتند، ديدند پيرزني بالاي قبر نشسته و طوري گريه ميكند كه دل سنگ آب ميشود. شيرافكن تا نگاه كرد، دلش به حال او سوخت. رفت پيش پيرزن و از او پرسيد: مادر! چه اتفاقي افتاده؟ چرا گريه ميكني؟
پيرزن گفت: اي پسرم! جواني داشتم هم سن و سال تو كه مرده. حالا درمانده و حيرانم كه چه كار كنم. چه خاكي به سرم بريزم! نه كسي را دارم، نه جايي را. ماندهام كه سر پيري چه كار كنم و چه طور لقمه ناني پيدا كنم.
شيرافكن گفت: مادر! بيا با ما زندگي كن.
جمشيد كه پري زاد بود و حقهي پيرزنها را ميدانست، رو به شيرافكن كرد و گفت: برادر! اين كار را نكن.
شيرافكن گفت: دلم طاقت نميآورد. بايد او را با خودم ببرم.
پيرزن اشك ريخت و با شيرافكن به قصر رفت. شيرافكن از او خواست كه در خدمت زردپري باشد. پيرزن هم از خدا خواسته، شروع كرد به چرب زباني و حرفهاي شيرين به خورد زردپري ميداد. طوري هم چرب زباني ميكرد كه بعد از چند روز، زردپري ديگر نميتوانست لحظهاي دوري او را تحمل كند. خودش را در دل زردپري جا كرد. تا روزي رسيد كه پيرزن پي برد كه حالا وقت كار است و بايد زير زبان زردپري را بكشد. پس شروع كرد به نصيحت او. به او گفت: دخترم! نگذار شوهرت تنها به شكار برود. خدا نخواسته بلايي سر او ميآيد.
زردپري كه زودباور بود، گول او را خورد و بياينكه بداند حرفهاي پيرزن از كجا آب ميخورد و او واقعاً با دل صاف حرف ميزند يا نه، به پيرزن گفت: عيبي ندارد. مرگ او در خنجر اوست.
پيرزن كه خود را به هدف نزديك ميديد، گفت: خوب شد. حالا خيالم راحت است. به خدا شيرافكن را مثل اولادم دوست دارم و نميتوانم يك لحظه دوری او را تحمل كنم و از فكرش بيرون بروم. حالا ميدانم كه خدا نه فقط پسر ديگري به من داده، عروس خوشگلي هم به من بخشيده. دخترم! حالا بلند شو غذايي آماده كنيم كه الآن شيرافكن ميرسد.
هر دو رفتند و غذايي آماده كردند. فردا كه آفتاب زد و شيرافكن براي شكار رفت، پيرزن خود را غمگين و پريشان نشان داد. زردپري تا او را افسرده و ناراحت ديد، پرسيد: چي شده كه ناراحتي؟
پيرزن گفت: دخترم! چيزي نيست. دلم گواهي ميدهد كه شيرافكن خنجرش را گم كرده و مريض است.
زردپري ناراحت شد. اما پيرزن گفت: دخترم ناراحت نباش. خدا مهربان است. ولي دل مادر هيچ وقت به او دروغ نميگويد. شيرافكن كه آمد، تو خنجر را از او بگير و در صندوق بگذار.
زردپري با همان سادگي و زودباوريش گول خورد و حرفهاي زن را باور كرد. شيرافكن كه از راه رسيد، خود را غمگينتر نشان داد. شيرافكن هم كه مثل همهي مردها نميخواست زنش لحظهاي ناراحت شود، بند دلش پاره شد و گفت: چرا اين قدر ناراحتي؟
زردپري گفت: چيزي نيست. تو اگر مرا دوست داري، اين خنجر را همه جا با خودت نبر. بگذار پيش من بماند.
شيرافكن قبول كرد و خنجر را از كمر خود باز كرد و به زردپري داد. او خنجر را برد و در صندوق گذاشت و نفس راحتي كشيد. شب آسوده خوابيدند و روز كه شد و شيرافكن تير و كمان را برداشت و سوار شد و بيرون رفت، پيرزن پيش زردپري آمد و گفت: چه كار كردي؟
زردپري ماجرا را براي او تعريف كرد. پيرزن گفت: آفرين مادرجان! حالا خيالم كاملاً راحت شد. خوب بيا برويم ساعتي قدم بزنيم.
پيرزن نگاهي به سر و بر زردپري كرد و گفت: تو چرا طلاهايت را به خودت آويزان نكردهاي؟
زردپري گفت: چرا آويزان كنم؟ مگر اتفاقي افتاده؟
پيرزن گفت: زن و بدون آرايش؟! تو بايد خودت را آرايش كني.
زردپري گفت: نه مادرجان! شيرافكن كه آمد، آرايش ميكنم. او بايد از من خوشش بيايد. من تمام چيزها را براي او ميخواهم. وقتي او نيست، من براي كي آرايش كنم؟ تازه وقتي او بيايد و مرا آرايش كرده ببيند، بد گمان ميشود. نه مادر! اين كار را نميكنم.
اما پيرزن كه شيطان در پوستش رفته بود، گفت: دخترم! مردها وقتي زنشان را آرايش كرده ميبينند، خوششان ميآيد. وقتي مردي وارد خانه ميشود و ميبيند كه زنش آرايش كرده و از او پذيرايي ميكند، خيلي خوشحال ميشود و فكر ميكند كه زنش به خاطر او آرايش كرده. زود كليد صندوق را بده تا وسايل آرايشت را بياورم.
زردپري اين بار هم فريب خورد و فكر كرد كه پيرزن راست ميگويد. كليدها را به او داد. پيرزن به شتاب رفت و صندوق را باز كرد. اول خنجر را برداشت و آن را در چاهي انداخت كه كسي نتواند آن را پيدا كند. بعد وسايل آرايش زردپري را برايش آورد. زردپري خوب آرايش كرد. وقتي آماده شد، پيرزن گفت: دخترم! بيا برويم و ساعتي قدم بزنيم. يك كشتي ميگيريم و هوايي ميخوريم.
زردپري گفت: نه. من از شيرافكن اجازه نگرفتهام.
پيرزن گفت: دخترم! من مثل مادر توام. وقتي من اجازه ميدهم، يعني شيرافكن اجازه داده.
زردپري گفت: نه. اجازهي مرد چيز ديگري است. من براي او زندگي ميكنم. اگر او بفهمد كه بدون اجازه به هواخوري رفتهام، از من قهر ميكند. من هم نميتوانم قهر او را تحمل كنم.
پيرزن گفت: او چه طور ميفهمد كه تو به هواخوري رفتهاي؟ زياد سخت نگير.
پيرزن گفت و گفت تا زردپري را رام كرد. هر دو بيرون رفتند. زردپري كه نميدانست پيرزن چه خوابي براي او ديده، آسوده و آرام كنار او به راه افتاد. پيرزن داريهاش را برداشت و در ساحل كه ميرفتند، ميزد و ميخواند. مردانِ پسر پادشاه تا صداي داريهي پيرزن را شنيدند، پي بردند كه او كار خودش را كرده است. كشتي را پيش آوردند تا رسيدند نزديك زردپري و پيرزن. خوب كه نزديك شدند، آمدند و زردپري را گرفتند و به كشتي بردند. زردپري هرچه فرياد زد و كمك خواست، هيچ فايدهاي نداشت و كسي صداي او را نشنيد. پيرزن آسوده و آرام با مردها حرف ميزد. زردپري پي برد كه چه اشتباهي كرده و تمام حرفهاي پيرزن دروغ و فريب بوده، اما ديگر فايده نداشت و كار از كار گذشته بود. كاري است كه شده و بايد ساخت.
زردپري و پيرزن را اين جا داشته باشيد و بشنويد از شيرافكن.
شيرافكن از شكار كه برگشت، ديد نه پيرزن است و نه زردپري. تعجب كرد كه اينها كجا رفتهاند. اما به خود گفت كه شايد رفتهاند در ساحل بگردند. باز به خود گفت كه زردپري بياجازه جايي نميرود. به ناچار صبر كرد تا بيايند. ساعتها گذشت و گذشت، اما از آنها خبري نشد. عاقبت دل نگران شد كه چه اتفاقي افتاده، كه ناگهان دردي در بدنش احساس كرد. رفت به خانهي جمشيد و پي برد كه او به خواب چهل روزه رفته است. به زنش گفت: هر وقت بيدار شد، بفرستش پيش من.
تب شيرافكن هر لحظه بيشتر ميشد. تا سرانجام طوري شدت گرفت كه او را در بستر انداخت. رنگ او روز به روز زردتر و حالش نزارتر ميشد. تا طوري بيمار شد كه يكي دو روز بيشتر به مرگ او نمانده بود، كه جمشيد بيدار شد و كنار بستر او آمد. پي برد كه هرچه هست، كار پيرزن است. دست به او كشيد و ديد كه خنجرش نيست. جمشيد اطراف را گشت و آن را در چاه قصر پيدا كرد. شروع كرد به پاك كردن خنجر، اما هر كاري ميكرد، خنجر پاك نميشد. شيرافكن كه آخرين روزهاي زندگي را ميگذراند، گفت: اين خنجر با روغن مخصوص پاك ميشود. روغنش هم در سرزمين ماست. روزي هم كه مهمان پادشاه جنگليها بوديم، حس كردم كه همين روغن در غذاي آنها هم هست. اگر بتواني اين روغن را پيدا كني، من سالم ميشوم. ديگر اين كه موي ديوها را آتش بزن كه كارشان دارم.
جمشيد دست به كار شد. موي ديوها را آتش زد و آن ها بيدرنگ حاضر شدند. آنها را پيش شيرافكن برد و خودش رفت تا روغن بياورد. شيرافكن به ديوها خبر داد كه پيرزني با حيله و فريب زردپري را برده و آنها بايد بروند و او را پيدا كنند. ديوها قبول كردند و به راه افتادند تا رد و اثري از زردپري پيدا كنند.
اما بشنويد از زردپري كه تا به دربار پادشاه رسيد، هركس او را ميديد، چه مرد و چه زن، چه پير و جوان، انگشت حيرت به دهان ميگرفتند. زيبايي او زبانزد عام و خاص شد. پسر پادشاه هم تا چشمش به صورت او افتاد، مات و حيرت زده ماند و زانو زد و زمين را به شكرانهي وصل زردپري بوسيد. در اين لحظه پيرزن آمد و گفت: من كار خودم را كردم. حالا وقت آن رسيده كه تو به قولت وفا كني و حكومت ولايت را به من بدهي.
پسر پادشاه گفت:صبر كن تا عروسي كنيم. بعد با هم حرف ميزنيم.
زردپري تا اين حرف را شنيد، به پسر پادشاه گفت: شرط مردي نيست كه با زن مردم عروسي كني.
پسر پادشاه گفت: تو چه طور زن مردمي كه با اين پيرزن به اين جا آمدي؟
زردپري تمام ماجرا را براي پسر پادشاه تعريف كرد كه چه طور پيرزن او را فريب داده و با خودش آورده است. پسر پادشاه تا حرفهاي زردپري را شنيد، گفت: اين كه بد شد. حالا من چه كار كنم؟
پيرزن گفت: غصه نخور. مرگ شوهرش رسيده و همين يكي دو روزه ميميرد.
پسر پادشاه گفت: چه طور ميميرد؟
پيرزن ماجراي خنجر شيرافكن و اين كه جان او به خنجر بسته است و اگر زنگ بزند، ميميرد، همه را براي پسر پادشاه تعريف كرد. زردپري تا اينها را شنيد، اعتمادش به همه چيز از بين رفت. با خودش گفت وقتي پيرزني كه پايش لب گور است، اين طور مردم را فريب ميدهد و زندگيشان را از بين ميبرد، چه طور ميشود به ديگران اعتماد كرد كه آدم را فريب ندهند. وقتي پي برد كه اشتباه كرده و ديگر راه برگشتي نيست، زد زير گريه. بعد رو كرد به پسر پادشاه و گفت: حالا كه اين طور شده اجازه بده كه اگر شوهرم مرد، تا چهل روز عزاداري كنم. در اين چهل روز نميتوانم عروسي كنم.
پسر پادشاه قبول كرد كه چهل روز منتظر بماند. از طرفي زردپري از غم و غصه روز به روز لاغرتر و نزارتر ميشد. روزي از شدت غصه رفته بود پشت بام كه دو كبوتر آمدند و روي بام نشستند. زردپري تا آنها را ديد، گفت: اي كبوترها! خوش به حالتان! شما خوشبخت هستيد كه آزاد و رها پرواز ميكنيد. منِ بدبخت را بگو كه چه طور اسير دست نامردها شدهام.
ناگهان هر دو كبوتر معلقي زدند و شدند ديو. زردپري ديو را شناخت و از او احوال شيرافكن را پرسيد. ديوها گفتند كه شيرافكن مريض شده و ما را فرستاده تا تو را پيدا كنيم. جمشيد هم رفته تا روغن بياورد و خنجر را پاك كنند. زردپري گفت: به شيرافكن بگو كه من از پسر پادشاه چهل روز مهلت گرفتهام كه فردا تمام ميشود. هر طور شده، خودش را برساند.
ديوها گفتند كه غصه نخور. ما او را ميآوريم. بعد معلقي زدند و دوباره كبوتر شدند و پريدند و رفتند. زردپري خوشحال شد كه هنوز بختش بلند است.
از طرفي ديوها رسيدند به قصر شيرافكن. جمشيد هم رسيده بود و خنجر را روغن زده بود و حال شيرافكن هم خوب شده بود. تا ديوها را ديد، گفت: خوب. چه كار كرديد؟ زردپري را پيدا كرديد؟
ديوها گفتند كه او را پيدا كردهاند و در قصر پسر فلان پادشاه است. شيرافكن تا قصهي زردپري را شنيد، گفت:حركت كنيم. نبايد فرصت را از دست داد.
جمشيد گفت: بنشين پشت من و چشمت را ببند.
شيرافكن بر پشت او نشست و چشمش را بست. چند لحظه بعد كه چشم باز كرد، ديد در قلمرو پادشاهي ديگري است. رفتند و لباس خود را عوض كردند و لباسهاي كهنه پوشيدند. در شهر غلغله بود و همه ميگفتند كه پادشاه به خاطر عروسي پسرش و زردپري ضيافت برپا كرده و به مردم فقير غذا ميدهد. شيرافكن و دوستانش هم به قصر رفتند و ميان غريبهها نشستند. موقع غذا خوردن كه رسيد، خبر آوردند كه هركس ميخواهد كه شاهد عقد زردپري و پسر پادشاه باشد، آماده شود. شيرافكن زود آماده شد و جلو رفت. سر سفرهي عقد، شيرافكن خود را به زردپري نشان داد. زردپري تا او را ديد، فرياد كشيد و خود را در آغوش شيرافكن انداخت. پادشاه تا اين حالت زردپري را ديد، رو به شيرافكن كرد و گفت: شما كي هستيد؟ از كجا آمدهايد؟
زردپري گفت: اين شوهر من است.
پادشاه دستور داد كه شيرافكن را دستگير كنند و به زندان بيندازند. در اين لحظه جمشيد و هر دو ديو بلند شدند و شروع كردند به زدن مأمورهاي پادشاه. ديوها بعد دست به هم دادند و ستون قصر را ويران كردند. پادشاه تا ديد قصرش دارد ويران ميشود، از ترس پا گذاشت به فرار. پسر پادشاه كه به دام افتاده بود، شروع كرد به ناله و زاري و گفت: اين كار من نيست. اين پيرزن او را آورده. من خبر نداشتم كه او شوهر دارد. بعد كه خبردار شدم، پيرزن گفت كه شوهرش مرده. بايد اين پيرزن را مجازات كنيد.
جمشيد رفت و موهاي پيرزن را گرفت و آورد و او را پيش پاي شيرافكن انداخت. شيرافكن گفت: اي پير بدنام! بايست. آفرين به تو كه خوب قدر نان و نمك مرا دانستي. تو چشم بد به زن من داشتي.
اين را گفت و دستور داد كه پيرزن را به دم اسب ببندند و در بيابان بگردانند. پيرزن را بردند و با خواري و خفت كشتند. وقتي تمام اين كارها را كرد، رو به زردپري گفت: اين هم تجربهاي بود. حالا درس گرفتي كه بدون اجازهي شوهرت هيچ كاري نكني.
زردپري عذرخواهي كرد و قول داد كه بعد از اين بدون اجازهي او دست به هيچ كاري نزند. جمشيد هم جلو رفت و آنها را بر پشت خود سوار كرد و گفت: چشمتان را ببنديد.
هر دو چشم هايشان را بستند و چند لحظه بعد كه آن را باز كردند، ديدند كه به قصر پدر شيرافكن رسيدهاند. پدر و مادر شيرافكن از ديدن پسرشان خوشحال شدند و پادشاه دستور داد كه به خاطر عروسي شيرافكن و زردپري، هفت روز و هفت شب جشن بگيرند.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
امیدواریم از افسانه زردپری و شیرافکن قسمت دوم لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
این مطالب هم جالبن:
چیستان: جانوری خطرناک که اگر اسمش را وارونه کنید یک واحد اندازهگیری میشود؟