حکایت مرد مسافر و هیولای درون چاه: نجات انسانی که ته چاه گیر افتاده بود و مانند هیولا بود!
حکایت مرد مسافر و هیولای درون چاه: روزى مسافرى در بيابانى راه مىسپرد که به يک چاه رسيد. وى با اشتياق سر چاه رفت تا تشنگى خود و شتر خود را فرو نشاند. همينکه خم شد و توى چاه را نگاه کرد شمارى از جانوران را ديد که در ژرفاى چاه به تله افتاده بودند. آنها از ته چاه فرياد زدند و از وى خواستند به آنها کمک کند و از مرگ حتمى نجاتشان دهد. مسافر که مرد مهربانى بود، از وضع دشوار آنان متأثر شد. حمايل بلندى را که به کمر بسته بود گشود و سر ديگر آنرا به طرف آنان آويزان کرد…..
اینم جالبه: اگه زرنگ و باهوش میدونی خودتو تو 7 ثانیه بگو کدوم خونواده واقعی نیست؟
حکایت مرد مسافر و هیولای درون چاه
نخستين جانورى که نجات يافت مار بود که با دندانهاى خود پارچهٔ حمايل را گرفت و آويزان شد. مار از اينکه زندگى دوبارهاى يافته بود تصميم گرفت حقشناسى خود را نشان دهد لذا قطعهاى از پوست خود را جدا کرد و به مرد مسافر داد و گفت اگر زمانى خود را در تنگناى سختى ديدى اين قطعه پوست را آتش بزن، من بىدرنگ نزد تو خواهم آمد مار وقتىکه مىخواست بخزد و برود، افزود از آدميزادى که در چاه است بر حذر باش. او را همانجا که هست بگذار، مبادا نجاتش دهى زيرا خوبى به او نيامده است.
مرد مسافر بار ديگر حمايل را آويزان کرد و يک موش صحرائى ماده را به طرف بالا کشيد. موش نيز در مقام سپاسگزاري، چند عدد موى خود را به مرد مسافر داد و گفت: اينها را داشته باش. اگر زمانى نياز به کمک داشتى آتششان بزن، من در همان آن نزد شما خواهم بود. موش هم مثل مار پيش از رفتن به مسافر هشدار داد و گفت: آگاه باش که آدميزاد توى چاه يک شيطان است مبادا نجاتش دهي.
این هم جالبه: کدوم یکی از این خانم های عصبانی همسر واقعی مرد می باشد؟
آن مرد به هشدارهاى جانوران توجه کرد و هنگامىکه همهٔ آنان را از تله نجات داد، بار خود را بست تا به سفر خود ادامه دهد. اما از ژرفاى چاه، صداى رفتانگيز انسانى برآمد که مىفت: ‘حالا که همهٔ جانوران را نجات دادى مىخواهى مرا به حال خود بگذاري؟ مگر ما فرزندان آدم و برادر يکديگر نيستيم؟ ‘مرد مسافر ناراحت شد و تا زمانىکه آدميزاد را ـ همچون بقيه ـ نجات نداده بود و روان او آسوده نشد. تنها از اينکار بود که مرد مسافر بهسوى مقصد خود يعنى مرکز مملکت بهراه افتاد.
وى در يکى از کوچههاى اين شهر شلوغ خانهاى گرفت و مدتها به خوشى و خرمى و بىهيچ حادثهاى زندگى کرد. روزى فکرى به ذهن او رسيد راستى چقدر عجيب خواهد بود اگر قول موش درست از آب دربيايد. او نخ محکم ابريشم را که کسهٔ چرمى طلسم به آن بسته شده و به گردن او آويزان بود درآورد و با دقت موى موش را بيرون کشيد. همينکه مو را آتش زد، موش نزد وى حاضر شد و از او پرسيد که چه آرزوئى دارد.
مسافر گفت: آرزو دارم خزانه شاه مال من باشد موش گفت: آنچه را مىگويم انجام بده، بهزودى صاحب اين گنج خواهى شد. امروز غروب همينکه هوا تاريک شد يک زنبيل را کنار دروازهٔ شهر بگذار و فردا صبح در گرگ و ميش هوا زمانىکه بتوانى نخ سفيد را از نخ سياه تشخيص بدهى به آنجا برو. مطمئن باش گنج را همانجا خواهى ديد. مسافر در نيمههاى شب زنبيل را در جائىکه موش گفته بود گذاشت و صبح، پيش از برآمدن آفتاب براى آوردن گنج از خانه بيرون زد و سبد را پر از طلا ديد.
روزها بهخوبى مىگذشت و مرد مسافر همانند يک پادشاه زندگى مىکرد. هرروز صبح به حمام عمومى مىرفت، بهترين خياطها را به خدمت مىگرفت و بهترين غذاهاى چرب و نرم را صرف مىکرد. پس از مدتى شاه متوجه شد که بخشى از خزانهاش گم شده است. جارچيان در کوچهها و بازارها راه افتادند و اعلام کردند ‘هرکس، دزد خزانه شاه را پيدا کند، دختر پادشاه را به عقد خود درخواهد آورد و نيمى از مملکت را بهعنوان جايزه دريافت خواهد کرد.’
در شهر، پيشگوئى زندگى مىکرد که به زيرکى معروف بود. وقتى او را براى يافتن طلاهاى گمشده، احضار کردند با خوشحالى و شتاب به قصر شاه رفت چون مطمئن بود با مهارتى که دارد جايزه را از آن خود خواهد ساخت. وى از ديگران خواست او را در زيرزمين قصر شاه تنها بگذارند و بادقت راههائى را بررسى کرد که ممکن بود دزد از آنها وارد شده باشد، ولى به نتيجه نرسيد. آنگاه درخواست پوشال کرد.
دو محافظ يک گونى بزرگ پر از پوشال خشک را حاضر کردند و آنها را آتش زدند. پيشگو در بيرو کاخ به انتظار ايستاد. مدتى بعد مشاهده کرد که رشتهاى دود از يک سوراخ کوچک از زمين بيرون مىآيد. لذا با اطمينان به شاه گفت ‘دزد خزانه شما يک موش است.’ اما پادشاه اين را يک شوخى تلقى کرد و ناراحت شد. او جلاد را فرا خواند و پيشگو را بهدست وى سپرد و به جارچيان فرمان داد تا بار ديگر جار بزنند.
این هم جالبه: داستان سفر حج عبدالجبار: بخشیدن هزار سکه طلا در هنگام سفر به حج
در همان هنگام خبرهاى مربوط به سرنوشت پيشگو به سرعت در بازارها و کوچههاى شهر پيچيد تا اينکه به گوش آدمى که توسط مرد مسافر از چاه نجات يافته بود رسيد. او به ياد صحبت موش با مرد مسافر افتاد که در حالتى از نوميدى در ته چاه شنيده بود. از اينرو به قصر شاه رفت و در برابر وى تعظيم کرد و گفت: خانهٔ دزد خزانهٔ شما در فلان خيابان و فلان کوچه واقع است.’ سربازان شاه مرد مسافر را در خانهاش دستگير کردند، غل و زنجير به گردن او آويختند.
و او را در سياهچال تاريکى انداختند. وى در آن لحظههاى دشوار گرفتارى به ياد هشدار مار و سپس به ياد پوست مار در کيسهٔ طلسم خود افتاد. با دستى لرزان و ترسان پوست مار را از کيسهٔ کوچک بيرون کشيد و آن را آتش زد. در يک آن مار در سياهچال حاضر شد و از مرد پرسيد ‘چه آرزوئى داري؟’ مرد مسافر گفت: ‘تنها آرزويم اين است که مرا از اين زندان جات دهي.’ مار قول داد و گفت: ‘ آزاد خواهى شد’ و زير درِ سلول پنهان شد.
آن شب، آرامش خواب ساکنان قصر بر اثر فريادهائى شکسته شد که از اتاق خواب تنها پسر پادشاه مىآمد. شاه بهسوى اتاق خواب شاهزاده دويد و وحشتزده مار زهرآلودى را ديد که دور گردن فرزند جوان خود پيچيده و سر خود را پشت گردن شاهزاده قرار داده بود. نه محافظان با آن همه قدرت و نه وزيران با آن همه خردمندى نتوانستند راهى براى رهائى شاهزاده پيدا کنند. شاه در همان شب، زاهدى را که در معبدى در بيابان به پرستش خدا مشغول بود و با جانوران دوستى داشت احضار کرد. اما حتى اين شخص هم که بدون ترس از خطر به مارها دست مىزد نتوانست به اين مار نزديک شود.
بار ديگر خبر رخدادهاى قصر شاه شهر را فرا گرفت. مرد زندانى که صحبت ميان محافظان را مىشنيد به آنان گفت: ‘رهائى از اين مار فقط يک راه دارد. مرا نزد شاه ببريد تا پسر او را نجات دهم.’ محافظان بىدرنگ او را نزد شاه بيچاره بردند. مرد زندانى گفت: ‘اين مار به دلخواه خود خواهد رفت اما به اين شرط که مغز آدميزادى را با اين مشخصات به خوردش بدهيد. و نام آن شخص خائن را داد.
اکنون نوبت آن آدميزاد بود که توسط سربازان به زنجير کشيده شود. آنان سر او را بريدند، سپس آن را شکافتند. و مغز او را توى بشقاب گذاشتند و نزد شاه بردند. همينکه مرد زندانى بشقاب را در برابر مار گذاشت، مار چنبرهٔ خود را گردن شاهزاده گشود و در آستين دشداشهٔ مرد زندانى خزيد. آن مرد، مار را از قصر بيرون برد و آزادش کرد.
طبق معمول داستان های فارسی هم مرد زندانى با دختر شاه ازدواج کرد و جشن و مهمانى بزرگى را برگزار کردند.
ـ خيانت آدميزاد.
ـ افسانههاى مردم عرب خوزستان ـ ص ۱۰۴
ـ گردآوري: يوسف عزيزى بنىطرف ـ سليمه فتوحى
ـ نشر انزان ـ چاپ اول ۱۳۷۵(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان)
امیدواریم از حکایت مرد مسافر و هیولای درون چاه لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
این مطالب هم جالبن:
حکایت اشک رایگان: مرد عرب و سگ رو به موتش که برایش اشک می ریخت!