;
سرگرمی

داستان زن مکار و امیر کبیر؛ رسواشدن زن حیله گر!

داستان زن مکار و امیر کبیر: آن روز امیر کبیر در حالی که سخت خشمگین بود، ریش انبوه خود را در دست می فشرد و به حرف های مردی که روبروی او نشسته بود گوش می داد. چهره گرفته مرد از اندوهی عمیق حکایت داشت و حرف های خود را بریده بریده می گفت. امیر از طرز سخن گفتن او ناراحت شد و گفت: ای صرّاف، تو که برای گرفتن حق خود آمده ای پس چرا این قدر می ترسی؟

مرد جواب داد: زنی که حق مرا برده از شاهزادگان و منسوبین دربار است و من می ترسم نام او را ببرم. امیر که احساس می کرد نمی تواند به پشتی تکیه دهد، از جا برخواست و شروع به قدم زدن در اتاق نمود. برای چند لحظه، سکوت بر اتاق سایه افکند و بعد ناگهان ایستاد و فریاد زد: آدمی مثل تو که حتی از گفتن نام رباینده مالش می هراسد استحقاق آن را دارد که مالش را بخورند. خوب، داستان را مفصل برایم بگو!

صرّاف گفت: حضرت امیر، ای شوکت دهنده مملکت و ای منجی ملت، من نام و نشان او را نمی دانم. امیر کبیر پایش را بر زمین کوفت و گفت: آه.. . این القاب را که برای انسان چیزی جز غرور و تکبر به بار نمی آورد برای من تکرار نکن! من اگر کاری برای مملکت کرده باشم وظیفه ام بوده است. تو به جای گفتن این کلمات اصل مطلب را بگو و فراموش نکن که اگر دروغ بگویی شدیداً مجازات خواهی شد.

صرّاف سری تکان داد و گفت: شما خوب می دانی که کار من صرافی است. یک روز خانمی ثروتمند با لباس های گران قیمت به دکان من آمد. وی همراه خود جعبه ای داشت که چون در آن را باز کرد چند قطعه جواهر قیمتی از قبیل گردن بند و گوشواره در آن دیدم. او قیمت آن ها را از من پرسید. من به سرعت قیمت جواهرات را تخمین زدم و سر انجام به وی گفتم که همه آن ها پنج هزار تومان قیمت دارد.

داستان زن مکار و امیر کبیر

داستان زن مکار و امیر کبیر1

زن با لحنی پریشان گفت: ممکن است خواهش کنم که این جواهرات را به عنوان وثیقه و امانت بردارید و سه هزار تومان به من قرض بدهید؟ پس از شش ماه پول شما را باز خواهم گرداند. من که او را درمانده می دیدم پیشنهادش را پذیرفتم و صورت جواهرات را در ورقه ای نوشتم و ورقه را با پول نقد به او دادم. آن زن از دکان من خارج شد و نه تنها شش ماه بعد بلکه تا دو سال دیگر بازنگشت. من از عدم مراجعت او سخت ناراحت شدم، ولی چون جعبه جواهرات وی را می دیدم دلم آرام می گرفت.

تا این که دیروز به شدت محتاج پول شدم و به ناچار جعبه را باز کردم تا به اعتبار آن ها پول نقدی فراهم کنم. اما پس از دقت با کمال تأسف متوجه شدم که دو سال پیش فریب خورده ام و همه آن جواهرات بدلی است و بیش از بیست تومان ارزش ندارد. شب گذشته از شدت اندوه به خواب نرفتم و امروز صبح تصمیم گرفتم برای دادخواهی نزد شما بیایم.

امیر نظام پس از شنیدن سخنان صرّاف ابروها را در هم کشید و گفت: وقتی فریبکاری و دروغ و چاپلوسی مملکتی را فرا گرفت، همه سعی دارند یک دیگر را فریب دهند. خوب، بگو ببینم این قضیه را تاکنون به کسی گفته ای یا نه؟ مرد پاسخ داد: نه! این داستان را تا به حال برای کسی اظهار نکرده ام. امیر کبیر لبخندی زد و گفت: خوب! بنابراین مجازات آن زن حیله گر چندان دشوار نیست! و بعد آهسته به صرّاف نزدیک شد و در گوش او مطالبی گفت. مرد چند بار سر خود را تکان داد و به سرعت از اتاق خارج گردید.

از آن روز به بعد صرّاف تدریجاً چیزهای قیمتی و جواهرات را به طور پنهانی از مغازه به داخل خانه و یا به جاهای دیگر می برد. تا اینکه یک روز پس از غروب آفتاب اثاثیه دکان را در هم ریخت و قفسه ها را به ترتیبی غیر منظم روی هم قرار داد و قفلی معیوب و نیمه شکسته در دکان بیاویخت و به خانه رفت.

فردای آن شب مقداری دیرتر از وقت همیشگی به محل کسب و کار خود آمد و پس از سلام و احوالپرسی با کسبه بازار، کلید خود را از جیب خود در آورد، ولی بدون آن که کلید را در داخل قفل قرار دهد آن را بیرون کشید و به سرعت تخته ها را برداشت و به کناری انداخت و به داخل دکان رفت و با حالتی سخت پریشان، در حالی که بر سر و روی خود می کوبید، فریادزنان گفت: دزد در دکان چیزی باقی نگذاشته است. همه جواهرات، همه سکه ها را برده است. ای وای که بیچاره شدم همسایه ها و دکانداران وحشت زده از مغازه های خود بیرون آمدند و به سوی مغازه وی شتافتند.

صرّاف ضمن شمردن جواهراتی که دزد به سرقت برده بود، از جعبه جواهرات قیمتی نیز سخن به میان آورد که دو سال پیش خاتونی در مقابل سه هزار تومان نزد او امانت گذارده بود و پی در پی می گفت: من برای اموال خود به اندازه آن جعبه ناراحت نیستم، زیرا می دانم به زودی صاحبش می آید و آن را از من طلب می کند دکانداران بسیار ناراحت شدند، اما از آن متأسف بودند که کاری از دستشان بر نمی آمد و نمی توانستند چاره ای بیندیشند.

نزدیک ظهر خاتونی مجلّله با خادم و خادمه پدیدار شد و در حالیکه سخت پریشان و خشمگین به نظر می رسید، به محض ورود به دکان گفت: جعبه ای که به نزد تو امانت گذاردم کجاست؟ صرّاف گفت: شما خود می دانید که دیشب دزد به مغازه ام آمده و جعبه شما را نیز با جواهرات من به سرقت برده است. زن با لحنی تند گفت: این یک نوع فریبکاری بیش نیست. تو می خواهی با این کارها جعبه جواهرات مرا که بیش از پنج هزار تومان ارزش داشت صاحب شوی. بدبختی تو آن جاست که تصور می کنی مملکت بی صاحب است.

هم اکنون به نزد امیر نظام می روم و از تو شکایت می کنم و به هر قیمت شده جعبه جواهرات خویش را از تو باز می ستانم. زن با خشم فراوان از دکان خارج شد و طولی نکشید که یکی از ملازمان امیرکبیر به درِ مغازه آمد و گفت: هر چه زودتر همراه من به نزد امیر نظام بیا که وی سخت غضبناک و پر خروش است.

صرّاف با عجله به سوی دارالاماره شتافت. وقتی به آن جا رسید، زن را دید که در حضور امیر نظام ایستاده و آرام و مطمئن با نگاهی تحقیرآمیز صرّاف را برانداز کرد. امیر کبیر با دیدن وی گفت: ای مرد صرّاف آیا راست است که تو جعبه جواهرات این خانم را به امانت گرفته و سه هزار تومان به او داده ای؟ مرد جواب داد: آری، من با ایشان قرارداد شش ماهه بسته بودم و اکنون دو سال از تاریخ آن معامله می گذرد. البته باید بگویم که شب گذشته دزدی بی شرم همه اموالم را به سرقت برده و جعبه جواهرات این خانم را نیز دزدیده است و من نمی دانم که چه چاره ای بیندیشیم.

امیر با شنیدن این سخن گفت: چاره این کار بسیار آسان است. من سعی می کنم دزد را دستگیر نمایم و بعد رو به کرد و گفت: شما بروید زن و پنج روز دیگر بیایید و عین مال یا قیمت آن را از من بگیرید. زن با خوشحالی همراه خادم و خادمه خود خارج شد و امیر کبیر با صرّاف تنها ماند.

پنج روز دیگر گذشت. زن با همان هیبت و شکوه خاصّ که از نشانه های زنان اشراف بیکار، دروغگو، متکبر و پرتوقع است به نزد امیر کبیر آمد. وی انتظار داشت که به محض ورود، امیر کبیر پنج هزار تومان تقدیم وی کند؛

اما بر خلاف انتظار جعبه جواهرات خویش را در جلوی امیر نظام دید. زن بی اختیار لرزید و نشانه اندوه بر چهره اش نمودار گشت. امیر نظام با تبسمی معنی دار به او گفت: جعبه شما عیناً از سارق گرفته شد. هر چه زودتر سه هزار تومان به این مرد بدهید.

زن با قدم هایی لرزان به سوی جعبه رفت. او چنان مضطرب و پریشان بود که نمی توانست به چشم های پر از خشم امیر نگاه کند. جعبه را بر داشت، امّا ناگهان گفت: عجب! درِ این جعبه باز شده و مهر آن به هم خورده است. من نمی توانم آن را قبول کنم. و چون در جعبه را باز کرد. گفت: عجب فریبکاری بزرگی! این مرد صرّاف همه جواهرات مرا برداشته و به جای آن جواهرات بدلی و بی ارزش گذاشته است.

امیر کبیر از شنیدن این سخنان آن چنان به خشم آمد که فریاد زد: گفتن این حرف دیگر خیلی وقاحت می خواهد. تو تصور می کنی که من از داستان تو و این مرد اطّلاعی ندارم؟ من خوب می دانم که تو از روز اول جواهرات بدلی به نزد این مرد بردی و با فریب، سه هزار تومان از او گرفتی و بعد بدون آن که نشانی از خود باقی بگذاری رفتی و هرگز به دکان او بر نگشتی؛ اما آن زمان که شنیدی دزد به دکان او رفته و همه چیزش را به سرقت برده، تصمیم گرفتی از این فرصت استفاده کنی و دو هزار تومان دیگر از او بگیری؛

غافل از آن که حادثه سرقت مغازه او هیچ چیز جز اجرای نقشه من نبود که قصد داشتم به آن وسیله نام و نشان تو را بیابم. دیگر بیش از این معطل نکن و قبل از آن که پرده از روی کارت برداشته شود و به مجازات برسی، پول این مرد را به او برگردان! زن از شنیدن این حرف وحشت زده به خادم خویش امر کرد که هر چه زودتر به خانه رفته، با سه هزار تومان پول باز گردد. پس از رفتن او، امیرکبیر گفت: عاقبت هر فریبکاری رسوا می شود.

برایتان جالب خواهد بود

شعر باز باران با ترانه + شاعرش راننده آمبولانس بوده+ عکس شاعر

اگه نمی دونی استعدادت چیه بگو اول موش دیدی یا گربه؟

هوش مصنوعی، تصاویر سواحل ایران در آینده را طراحی کرد!

تست بینایی دقیق| این تست رو انجام بده ببین به عینک نیاز داری یا نه؟

چهره بدون آرایش پرنسس های دیزنی که باورش سخته+ تصاویر واقعا جالب

سارا محبی

سارا محبی هستم فارغ التحصیل سینما از دانشگاه علم و فرهنگ علاقه زیادی به دنیای سینما و اخبار و مطالب این حوزه دارم. دوست دارم جدیدترین اخبار مرتبط با سلبریتی ها رو دنبال کنم و اون ها رو با شما عزیزان هم به اشتراک بگذارم. سایر علایق: نوشتن، نقاشی و یوگا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده + 11 =

دکمه بازگشت به بالا