;
سرگرمی

بهترین شعرهای شاملو که باید خواند

شعرهای شاملو از زیبایی و صلابت خاصی برخوردار است. در بخش سرگرمی از مجله گفتنی زیباترین شعرهای او را گلچین کرده ایم. امیدواریم لذت ببرید.

این تست رو هم ببین عالیه: این مرد خوش شانس چجوری در رفته و زنده مونده؟

چراغی به دست‌ام چراغی در برابرم

چراغی به دست‌ام چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می‌روم.

گه‌واره‌های خسته‌گی
از کشاکشِ رفت‌وآمدها
بازایستاده‌اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.

فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بی‌قرارِ ابر
نطفه می‌بندد.
و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ
هنگامی که غوره‌ی خُرد
در انتهای شاخ‌سارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام

تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای
تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی
در فاصله‌ی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]

شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست

من
برمی‌خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دل‌ام.
زنگارِ روح‌ام را صیقل می‌زنم.
آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.

شعرهای شاملو

 

با درودی به خانه می‌آیی

 

با درودی به خانه می‌آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می‌گویی.
ای سازنده!
لحظه‌ی عمرِ من
به جز فاصله‌ی میانِ این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه‌ی واقعی‌ست
که لحظه‌ی دیگر را انتظار می‌کشد.
نوسانی در لنگرِ ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می‌کشد.

گامی‌ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می‌کند.
تداومی‌ست که زمانِ مرا می‌سازد
لحظه‌هایی‌ست که عمرِ مرا سرشار می‌کند.

شعرهای شاملو

 

من در تو نگاه می‌کنم

 

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاه خانه‌ی ما را
نکوفته است.

در آیینه و مهتاب و بستر می‌نگریم
در دست‌های یکدیگر می‌نگریم
و دروازه
ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر می‌کند.

بدین‌گونه
زمزمه‌یی ملال‌آور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافته‌ایم

بدین‌گونه
در سرزمین بیگانه‌یی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافته‌ایم

بدین‌گونه
بر خاک پوسیده‌یی که ابر پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافته‌ایم…

آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار می‌کند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبور کوچک
گل هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار می‌کند.

حیاط خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علف تازه می‌چرد.
و بر سر سنگ، حربایی هوشیار
در قلم‌ رو آفتاب نیم‌جوش
نفس می‌زند.

ابرها و همهمه‌ی دوردست شهر
آسمان بازیافته را
تکرار می‌کند
همچنان که گنجشک‌ها و
باد و
زمزمه‌ی پُرنیاز رُستن
که گیاه پُرشیرِ بیابانی را
در انتظار تابستانی که در راه است
در خوابگاه ریشه‌ی سیرابش
بیدار می‌کند.

من در تو نگاه می‌کنم
در تو نفس می‌کشم
و زندگی
مرا تکرار می‌کند
به‌سان بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکی آسمان
در رگ من ادامه می‌یابد.

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاه خانه‌ی ما را نکوفته است…

با آنان بگو که با ما
نیاز شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست
تا پرنده‌ی سنگین‌بالِ جادویی را که نغمه‌پرداز شبانگاه و بامداد ایشان است
بر شاخسار تازه‌روی خانه‌ی ما مگذاری.

در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دست‌های یک‌دیگر بنگریم،
تا در، ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.

تا نگاه ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد

شعرهای شاملو

 

سخن من نه از درد ایشان بود

 

برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمند جراحات به چرک‌اندر نشسته‌اند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین‌ات استوارتر می‌بندند.

برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
برویم و، دریغا! به هم‌پاییِ این نومیدیِ خوف‌انگیز
به هم‌پایی این یقین
که هر چه از ایشان دورتر می‌شویم
حقیقت ایشان را آشکاره‌تر
در می‌یابیم!

با چه عشق و چه به‌ شور
فواره‌های رنگین‌کمان نشا کردم
به ویرانه‌رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتی‌ست که از قعر جهنم
به خاطره‌یی اهریمن‌شاد
اشارت می‌کند.
و دریغا ــ ای آشنای خون من ای همسفر گریز! ــ
آن‌ها که دانستند چه بی‌گناه در این دوزخ بی‌عدالت سوخته‌ام
در شماره
از گناهان تو کم‌ترند!

شعرهای شاملو

 

عدوی تو نیستم من انکارِ توام

 

نمی‌توانم زیبا نباشم
عشوه‌یی نباشم در تجلی جاودانه
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابه‌خویش آذین می‌کند
در جهان پیرامنم
هرگز
خون
عریانی‌ جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمی‌دارد

اِکولالیا در اینستاگرام

چنان زیبایم من
که الله‌اکبر
وصفی‌ست ناگزیر
که از من می‌کنی
زهری بی‌پادزهرم در معرض تو
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا می‌گوید
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام

شعرهای شاملو

 

انسان که با درد قرونش خو کرده بود

 

دریغا انسان
که با درد قرونش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمی‌دانستیم و
دوشادوش
در کوچه‌های پر نفس رزم
فریاد می‌زدیم
خدایان از میانه برخاسته بودند و، دیگر
نامِ انسان بود
دستمایه‌ی افسونی که زیباترین پهلوانان را
به عریان کردن خون خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با درد قرونش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جفتش را آواز می‌دهد
نامِ انسان را فریاد می‌کردیم
و شکفته می‌شدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهان شکفتن
فریاد می‌کند.

اما انسان، ای دریغ
که با درد قرونش
خو کرده بود.
پا در زنجیر و برهنه تن
تلاشِ ما را به گونه‌یی می‌نگریست
که عاقلی
به گروهی مجانین
که در برهنه شادمانی خویش
بی‌خبرانه های‌وهویی می‌کنند.
در نبردی که انجام محتومش را آغازی آنچنان مشکوک می‌بایست بود،
ما را که بجز عریانی روح خویش سپری نمی‌داشتیم
به سرانگشت با دشمن می‌نمود
تا پیکان‌های خشمش
فریاد درد ما را
چونان دملی چرکین بشکافد.
وه که جهنم نیز
چندان که پای فریب در میانه باشد
زمزمه‌اش
ناخوشایندتر از زمزمه‌ی بهشت
نیست.
می‌پنداشتیم که سپیده‌دمی رنگین
چنان که به سنگفرش شب از پای درآییم
با بوسه‌یی
بر خون امیدوار ما بخواهد شکفت
و یاران، یکایک از پا درآمدند
چرا که انسان
ای دریغ، که به درد قرونش خو کرده بود
و نام ایشان از خاطره‌ها برفت
شاید مگر به گوشه‌ی دفتری
چرا که انسان، ای دریغ
به درد قرونش خو کرده بود.

در ظلماتی که شیطان و خدا جلوه‌ی یکسان دارند
دیگر آن فریاد عبث را مکرر نمی‌کنم.
مسلک‌ها به جز بهانه‌ی دعوایی نیست
بر سر کرسی اقتداری،
و انسان
دریغا که به درد قرونش خو کرده است.
ای یار، نگاه تو سپیده‌دمی دیگر است
تابان‌تر از سپیده‌دمی که در رؤیای من بود
سپیده‌دمی که با مرثیه‌ی یاران من
در خون من بخشکید
و در ظلمات حقیقت فرو شد.
زمین خدا هموار است و
عشق
بی‌فراز و نشیب،
چرا که جهنم موعود
آغاز گشته است.

نخستین بوسه‌های ما، بگذار
یادبود آن بوسه‌ها باد
که یاران
با دهان سرخ زخم‌های خویش
بر زمین ناسپاس نهادند.
عشق تو مرا تسلا می‌دهد.
نیز وحشتی
از آنکه این رمه آن ارج نمی‌داشت که من
تو را نشناخته بمیرم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × چهار =

دکمه بازگشت به بالا