سرگرمی

داستان جذاب دیو و سه خواهر | افسانه جیران و دو خواهرش که اسیر دیو آدم خوار شدند + قسمت دوم

قسمت دوم افسانه جیران و دو خواهرش: در قسمت اول داستان دیدیم که چگونه دیو پیرمرد را فریب داد و سه دخترش را از چنگ وی در آورد و دو دختر پیرمرد چگونه به سنگ تبدیل شدند و جیران که متوجه ماجرا شده بود با کمک پیرزنی از سنگ شدن نجات پیدا کرد حال به ادامه داستان می پردازیم.

دیو دسته كلید را بسته بود به موهایش. جیران قیچی آورد و موهای دیو را برید و كلیدها را برداشت. خوشحال و شنگول از اتاق رفت بیرون. در اتاق اول را كه باز كرد، دید دكان بزازی درست و حسابی است. پیرمردی هم نشسته و گریه می‌كند. پرسید: عمو! چی شده؟ چرا گریه می‌كنی؟

این مطلبم جالبه: داستان جذاب دیو و سه خواهر | افسانه جیران و دو خواهرش که اسیر دیو آدم خوار شدند + قسمت اول

قسمت دوم افسانه جیران و دو خواهرش

پیرمرد با حیرت گفت: تو كی هستی؟ الآن دیو می‌رسد و می‌كُشدت.

جیران گفت: نترس. حالا بگو كی هستی؟

پیرمرد گفت:‌ من بزازم و این دیو مرا زندانی كرده.

جیران گفت: اگر من نجاتت بدهم، چی به من می‌دهی؟

بزاز گفت: هر پارچه‌ای كه بخواهی.

جیران گفت: قبول. من چند طاقه پارچه برمی‌دارم، فردا همین وقت آزادت می‌كنم.

پارچه‌ها را انتخاب كرد. بزاز پارچه‌ها را برید و به او داد. جیران در دكان بعدی را باز كرد، دید مردی نشسته و دارد خیاطی می‌كند. پرسید: عموجان! این جا چه كار می‌كنی؟

خیاط گفت: ‌دیو مرا آورده اینجا. می‌توانی نجاتم بدهی؟

جیران گفت: «اگر این پارچه را برایم بدوزی، فردا همین وقت نجاتت می‌دهم.

افسانه جیران و دو خواهرش 1

خیاط اندازه‌اش را گرفت تا برایش پیرهنی بدوزد. جیران از آن دكان هم بیرون رفت و درش را بست. دكان بعدی نجار بود. جیران پرسید: عمو! كی تو را آورده اینجا؟

نجار گفت: كار دیو است.

جیران گفت:‌ اگر یك چمدان چوبی برایم بسازی، از اینجا نجاتت می‌دهم.

نجار قبول كرد. جیران در را بست و در دكان بعدی را باز كرد. كارگاه نمدمالی بود و پیرمردی داشت كار می‌كرد. جیران پرسید: عمو! تو را چرا آورده‌اند اینجا؟

پیرمرد گفت: دیو اسیرم كرده و هرچه كار می‌كنم، مال اوست.

جیران گفت: اگر یك كیسه‌ی نمدی درست كنی كه من توش جا بگیرم، فردا همین وقت نجاتت می‌دهم.

نمدمال قبول كرد. جیران در را بست و به دكان بعدی رفت. دكان زرگری بزرگی بود و مرد داشت طلا می‌ساخت. جیران پرسید: بابا جان! تو چرا اینجا هستی؟

زرگر گفت: دیو اسیرم كرده و تمام طلاهای مرا او می‌برد.

جیران گفت: اگر نجاتت بدهم، چی به من می‌دهی.

زرگر گفت: از این طلا و جواهرات هرچه بخواهی، به‌ات می‌دهم.

جیران چند دست یاقوت و مروارید و فیروزه و گردن بند برداشت و به زرگر گفت:‌ فردا همین وقت آزادت می‌كنم.

در دكان را بست و به اتاق برگشت. دیو هنوز خواب بود و خرناسه می‌كشید. جیران می‌دانست كه دیوها شیشه‌ی عمر دارند. اگر آن شیشه را می‌شكست، دیو كشته می‌شد. سراسر قلعه را گشت. آخر سر تو یك اتاق نیمه تاریك و مرطوبی شیشه‌ی عمر دیو را پیدا كرد. خیلی خوشحال شد و با خودش گفت: حالا وقتش رسیده كه خدمت دیو را برسم.

شاد و سرزنده برگشت پیش دیو و شیشه را برد بالای سرش و محكم زد به سنگفرش كف اتاق. شیشه ریز ریز شد و دود آبی رنگی بیرون زد و تو هوا محو شد. دیو نعره‌ای زد كه هفت بند تن جیران به لرزه درآمد. دیو چشم باز كرد. اما نتوانست بلند شود و در جا مُرد. جیران دوید و در اتاق‌هایی را باز كرد كه آدم‌ها تو آن‌ها سنگ شده بودند. خواهرهایش و همه‌ی آدم‌هایی كه دیو سنگشان كرده بود، همه به شكل اصلی برگشته بودند. جیران را بغل كردند و از شادی سر از پا نمی‌شناختند. جیران هر دو خواهرش را بوسید و به آنها گفت: شما پیش پدر بروید. من هنوز چند تا كار مهم دارم. بعد می‌آیم.

فردا جیران كلیدها را برداشت و طبق قولی كه داده بود، تمام آن مردها را آزاد كرد. بعد لباس‌هایی را كه خیاط دوخته بود و جواهراتی را كه از زرگر گرفته بود، همه را گذاشت تو چمدان. خودش هم به كیسه‌ی نمد رفت و سر كیسه را از تو بست. طوری كه به جز دو سوراخ چشم و یك سوراخ دهان و دو پا، هیچ جای بدنش دیده نمی‌شد. آرام از قلعه بیرون آمد. رفت و رفت تا رسید به شهری و مردم دیدند كه دو پا از یك كیسه‌ی نمد بیرون زده و یواش یواش راه می‌رود، اما توجه زیادی به او نكردند. پسر پادشاه تو كلاه فرنگی نشسته بود و شهر را تماشا می‌كرد كه یكهو دید كیسه‌ی عجیب و غریبی یواش یواش، از گوشه‌ی خیابان به طرف نامعلومی می‌رود. تعجب كرد و بیرون آمد و به طرف كیسه‌ی نمد رفت. تا رسید، پرسید: تو كی هستی؟

افسانه جیران و دو خواهرش 2

جیران زبانش را چرخاند و گفت:‌ من كسی نیستم.

پسر پادشاه پرسید: چه كاری بلدی؟

جیران گفت: من فقط می‌توانم به گربه‌ها بگویم پیش، به مرغ‌ها بگویم كیش. همین و بس.

پسر شاه از حركات و حرف زدن این موجود عجیب و غریب خنده‌اش گرفت و گفت: با من بیا. تو را می‌برم تو راهرو قصر ما نگهبانی بده. هر وقت گربه آمد، بگو پیش و وقتی مرغ آمد، بگو كیش.

جیران قبول كرد. تا وارد راهرو قصر شدند، خواهر و مادر شاهزاده با حیرت گفتند كه این دیگر چه جانوری است كه آورده‌ای؟ پسر پادشاه خندید و گفت: موجود بی‌آزاری است. بگذارید همین جا كشیك بدهد.

آنها حرفی نزدند. جیران همان طور بی‌حركت ایستاده بود. چند روزی گذشت. یك روز دختر شاه را برای عروسی دعوت كرده بودند. دختر خودش را آماده كرده بود و داشت موهایش را شانه می‌زد. جیران كه نگاهش می‌كرد، آهسته به طرفش رفت و همان طور كه زبانش را می‌چرخاند، گفت:‌ خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی.

دختر پادشاه با شانه زد تو سرش و گفت: كیسه‌ی نمد كجا، عروسی كجا! ببند دهنت را.

جیران حرفی نزد. دختر پادشاه كه رفت، جیران زود از كیسه آمد بیرون و پرید تو حوض آب و خودش را تر و تمیز شست. لباس قرمزی پوشید و جواهر یاقوت نشان را به گردن انداخت و حسابی خود را آرایش كرد و راهی عروسی شد. وقتی رسید آنجا، دم پنجره ایستاد. زن‌ها دیدند دختر خیلی خوشگل سرخپوشی آمده و كنار پنجره ایستاده. خیلی تعارف كردند و او را كنار دختر پادشاه نشاندند. یكی از زن‌ها پرسید: خانم! از كجا تشریف آورده‌اید؟

جیران گفت: از شهری كه با شانه به سر آدم می‌كوبند.

هیچ كس سر درنیاورد. دختر پادشاه هم منظورش را نفهمید. رقص و پایكوبی كه تمام شد، جیران زودتر از دختر پادشاه و دور از چشم دیگران برگشت به قصر و زود رخت‌هایش را تو چمدانش گذاشت و رفت به كیسه‌ی نمد. دختر پادشاه آمد و برای مادرش تعریف كرد كه تو عروسی دختری آمده بود مثل پنجه‌ی آفتاب. چه قدر برازنده‌ی برادرش است. جیران شنید و حرفی نزند. سه روز گذشت. باز دختر پادشاه را برای عروسی دیگری دعوت كردند. دختر پادشاه خودش را آماده كرده بود و می‌خواست برود. جیران دوباره گفت: خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی.

دختر جارویی را كه كنار دیوار بود، برداشت و به سر جیران كوبید و گفت: لال شو. كیسه‌ی نمد را كجا ببرم؟ چه پررو!

دختر پادشاه كه رفت، جیران زود از نمد بیرون آمد و پرید تو حوض و خودش را شست. حسابی آرایش كرد و لباس سفیدش را پوشید. چند دست مروارید هم به گردنش آویزان كرد و به عروسی رفت. باز دم پنجره ایستاد. زن‌ها تا او را دیدند، تعارف كردند و دوباره او را نشاندند پهلوی دختر پادشاه. زنی پرسید: خانم! از كجا تشریف آورده‌اید؟

جیران گفت: ‌از شهری كه جارو تو سر آدم می‌كوبند.

هیچ كس منظورش را نفهمید. باز قبل از تمام شدن عروسی، بلند شد و برگشت به قصر. دختر پادشاه هم آمد و رو به مادرش كرد و گفت: مادر! دختری آمده بود عروسی، مثل پنجه‌ی آفتاب. چه خوب می‌شد اگر برای برادرم می‌گرفتی‌اش. ولی حرف‌هایی می‌زد كه هیچ كس سر در نمی‌آورد.

سه روز گذشت. باز دختر پادشاه را برای عروسی دیگری دعوت كردند. او حاضر شده بود و می‌خواست برود كه جیران زبانش را چرخاند و گفت: خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی.

دختر پادشاه این بار خیلی عصبانی شد و لنگه كفشش را درآورد و زد تو سر جیران و گفت:‌ ببُر صدات را. از كی تا حالا كیسه‌ی نمد را هم می‌برند عروسی؟

افسانه جیران و دو خواهرش 3

جیران حرفی نزد. دختر پادشاه كه رفت، از كیسه آمد بیرون و پرید تو حوض و سر و تنش را شست و از قضا پسر پادشاه كه او را زیر نظر گرفته بود و پی برده بود كه بعضی روزها كیسه‌ی نمد خالی می‌شود و آدمی كه آن توست، غیبش می‌زند. این دفعه كه كیسه را از دور می‌پائید، جیران را دید كه از كیسه بیرون آمد. تا دید كه چه قدر خوشگل است، یك دل نه، صد دل، عاشقش شد. اما حرفی نزد و به قصر خودش رفت. جیران پس از شست و شو لباس فیروزه‌ای را پوشید و جواهرات فیروزه نشان را به گردن انداخت و رفت به عروسی. مثل عروسی‌های قبلی دم پنجره ایستاد. زن‌ها خیلی تعارفش كردند و او را بردند و دوباره كنار دختر پادشاه نشاندند. كمی كه گذشت، یكی پرسید: ‌خانم! از كدام شهر تشریف آورده‌اید؟

جیران گفت: از شهری كه با لنگه كفش تو سر آدم می‌زنند.

زن‌ها گفتند كه خیلی عجیب است. ما اسم چنین شهری را نشنیده‌ایم. دختر پادشاه باز چیزی نفهمید. جیران این دفعه هم پیش از تمام شدن عروسی،‌ بلند شد و زود خودش را رساند به قصر. دختر پادشاه كه آمد، رو به مادرش كرد و گفت:‌ دختری آمده بود عروسی، لنگه‌ی ماه، به ماه می‌گفت تو در نیا، تا من دربیام. ولی حیف نفهمیدم اهل چه شهری است.

در این حرف و گفت بودند كه پسر پادشاه خوشحال و خندان وارد شد و به مادر و خواهرش گفت: امروز می‌خواهم عروس آینده‌تان را بشناسید.

مادر و خواهرش خیلی خوشحال شدند. پسر پادشاه رفت طرف كیسه و گفت:‌ دختر! بیا بیرون.

از كیسه صدایی درنیامد. چند دفعه این حرف را تكرار كرد. اما جیران جواب نداد. پسر شاه شمشیرش را درآورد و كیسه‌ی نمد را جر داد و خواهر و مادرش دیدند كه از تو كیسه دختری بیرون آمد مثل ماه شب چهارده. دختر پادشاه تا جیران را دید، او را شناخت، اما از هوش رفت. پسر پادشاه گفت: خوب. خانم! حاضری زن من بشوی؟

جیران گفت: ‌به شرطی كه پدر پیر و دو خواهرم را هم بیاری اینجا. آنها سختی زیادی كشیده‌اند.

بعد تمام داستان دیو و خواهرهایش را برای آنها تعریف كرد. پسر پادشاه گفت: با كمال میل. این كار را می‌كنم.

بعد فرستاد پدر و خواهرهای جیران را آوردند و با هم عروسی كردند و چهل شب و چهل روز جشن گرفتند.

آن‌ها سال‌های سال به خوشی و خرمی با هم زندگی كردند.

قصه‌ی ما به سر رسید، كلاغه به خونه‌اش نرسید.

بازنوشته‌ی داستان جیران. رجوع شود به كتاب افسانه‌های آذربایجان، گردآوری نورالدین سالمی، ج1، صص7-21.

امیدواریم از افسانه جیران و دو خواهرش لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − 10 =

دکمه بازگشت به بالا