سرگرمی

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش | مرد دانایی که از نادانی خانواده اش پا به فرار گذاشت+ قسمت دوم

قباد به خانه ای رفت. با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت. اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه!

طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید. مردم دسته دسته آمدند پیش قباد. پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد.

قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت: این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند.

این مطلب هم جالبه: تست هوش تصویری: اگه کمی دقت داشته باشی به راحتی فرد گرگینه را پیدا می کنید!

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش

باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است. جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده.

خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط.

قباد گفت: صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.

عده ای گفتند: این کار شدنی نیست.

عده ای دیگر گفتند: اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم.

و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد.

قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم کرد و از در پرید تو.

مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی. قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد.

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش 2

دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند.

قباد رفت جلو و پرسید: چه خبر است؟

گفتند: دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده. مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند.

قباد پرسید: آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟

جواب دادند:فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند.

قباد گفت: من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند.

گفتند: اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده.

قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد.

قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت. دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد.

مردم از شادی به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند. اما قباد زیر بار نرفت. فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر.

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش 3

هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خاکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسید: چی شده؟

گفتند: مگر نمی بینی! زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد. قباد گفت: حکیم بیارید تا درمانش کند.

گفتند: حکیم نداریم. قباد گفت: صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم.

گفتند: حرفی نداریم! اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری.

قباد گفت: قبول است و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خاک را تو صحرا پخش کرد.

همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد. با خود گفت:

به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کَس و کار خودم دیوانه ترند. بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.

و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر.

بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاکی به سرشان بکنند.

قباد رفت جلو پرسید: اینجا چه خبر است؟

گفتند: چشم حسود کور! گوش شیطان کر! شکم باروی شهر شکاف برداشته. می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند.

قبادگفت: من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم.

گفتند: اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم.

قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت.

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش 4

اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد. گفت: دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده. هر چه زودتر باید برگردم.

گفتند: مزدت را چه بدهیم؟

گفت: یک اسب تندرو. رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش.

قباد با خود گفت: در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد.

قصه ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسید!

امیدواریم از حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × سه =

دکمه بازگشت به بالا