سرگرمی

حکایت مورچه زحمت کش و زنبور مغرور | داستانی در مورد اعتماد به نفس بیش از حد

چند تا مورچه در خانه خرابه‌ای لانه داشتند و سال‌ها در آن زندگی می‌کردند. یک روز چند تا زنبور درشت سرخ هم به آنجا رسیدند و در شکاف دیوار خانه کردند و مورچه‌ها و زنبورها هرکدام مشغول کار و زندگی خودشان بودند.

عده مورچه‌ها خیلی زیاد بود و پدرها و مادرها و پسرها و دخترها و نوه‌ها و نبیره‌ها و نتیجه‌ها همه در یک لانه بزرگ و تودرتو و پرپیچ‌وخم زندگی می‌کردند و همان‌طور که رسم مورچه‌هاست تابستان‌ها در باغ و صحرا و گوشه و کنار پخش می‌شدند و از صبح تا شب دانه جمع می‌کردند و انبارهای خود را لبریز می‌کردند و زمستان به استراحت می‌پرداختند.

یک روز زنبور درشت بر سر دیوار نشسته بود و تماشا می‌کرد.

این مطلب هم جالبه: بازی فکری: مغز خود را به کار بیندازید و چشمان خود را باز کنید و اشتباه تصویر را پیدا کنید!

حکایت مورچه زحمت کش و زنبور مغرور

دید یکی از مورچه‌ها یک‌دانه توت خشک را نیش گرفته و می‌خواهد به لانه بیاورد و چون زورش نمی‌رسید سرازیر شده بود و عقب عقب دانه را با خودش به بالای دیوار می‌کشید اما همین‌که به نیمه راه رسید توت خشک از نیشش افتاد و چند دفعه مورچه آن را از زمین تا نیمه راه آورد و افتاد.

تا اینکه عاقبت یک‌بار توانست توت خشک را به بالای دیوار برساند و دانه را لب بام زمین گذاشت و پهلوی آن ایستاد و از زور خستگی یک آه کشید و گفت: آخ! ای خدا جان، خسته شدم!

زنبور که از صبر و حوصله مورچه تعجب کرده بود پرواز کرد و آمد پهلوی مورچه نشست و گفت: خسته نباشی، لابد می‌دانی که ما همسایه‌ایم و ما هم در شکاف همین دیوار خانه داریم.

حکایت مورچه زحمت کش و زنبور مغرور 1

مورچه گفت: متشکرم، بله می‌دانم، هرکسی به زندگی خودش مشغول است.

زنبور گفت: بله، زندگی، اما این چه‌کاری است که شماها می‌کنید؟

مورچه گفت: کدام کار؟ مگر ما چکار می‌کنیم؟

زنبور گفت: هیچی، کار شما این است که تمام سال ازاینجا و آنجا دانه‌های خوراکی پیدا می‌کنید و با هزار زحمت و مشقت آن را به خانه می‌کشانید و انبار می‌کنید و من تعجب می‌کنم که با این شکم کوچکی که شما دارید چقدر طمع‌کار و حریص هستید.

مورچه گفت: نمی‌فهمم که چه می‌خواهی بگویی، مگر غیرازاین کاری که ما می‌کنیم کار دیگری هم هست؟ ما تابستان‌ها کار می‌کنیم و زمستان‌ها در لانه می‌خوابیم و از پس‌انداز خودمان می‌خوریم. مگر شما زنبورها چکار می‌کنید؟

زنبور گفت: ما هیچ‌وقت زحمت دانه‌کشیدن و انبار کردن به خود نمی‌دهیم. ما در فصل تابستان بهترین خوراک‌ها را می‌خوریم و آن‌قدر می‌خوریم که تمام زمستان سیر هستیم و می‌خوابیم تا دوباره تابستان بیاید.

مورچه گفت: بسیار خوب، شما آن‌جور هستید، ما هم این‌جور. عیسی به دین خود موسی به دین خود، همه که نباید یک‌جور باشند. هرکسی سلیقه‌ای دارد و راه و رسمی دارد.

شما زحمت نمی‌کشید مال مردم را می‌خورید و مردم هم از دست شما راحت نیستند. همه هم به شما بدوبیراه می‌گویند. ولی روزی ما حلال است: از دانه‌های صحرا، از شکرهای ریخته، از باقیمانده خوراک حیوانات و مرغ‌ها. کاری هم به کار مردم نداریم.

این است که شاعر هم از ما تعریف کرده و گفته: میازار موری که دانه‌کش است*** که جان دارد و جان شیرین خوش است.

اما شما را به بدی یاد می‌کنند و شاعر گفته: زنبور درشت بی‌مروت را گوی*** باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن.

زنبور گفت: این حرف‌ها مال اشخاص ناتوان است، شماها دلتان را به این خوش می‌کنید که مورچه هستید و بی‌آزار هستید و شاعر از شما تعریف کرده؛ اما هرگز از زندگی چیزی نفهمیده‌اید. هرگز گوشت دکان قصابی نخورده‌اید و هرگز انگور آویزان زیر داربست را نچشیده‌اید.

حکایت مورچه زحمت کش و زنبور مغرور 3

یک روز هم عمرتان سر می‌آید و می‌میرید و هیچ حظی از زندگی نبرده‌اید. ولی ما وقتی بمیریم مغبون نیستیم، هم عیش دنیا را کرده‌ایم و هم با نیش خود از دشمن انتقام گرفته‌ایم و ارزش یک روز عمر ما از یک سال عمر شما بیشتر است، من می‌خواهم شاعر هم هفتادسال سیاه از ما تعریف نکند.

مورچه گفت: مگر شما گوشت دکان قصابی را هم می‌خورید؟

زنبور گفت: به! پس اگر خبر نداری امروز همراه من بیا تا ببینی ما چه‌کارها می‌کنیم.

مورچه گفت: من که نمی‌توانم همراه تو پرواز کنم، اگر راست می‌گویی مرا همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم.

زنبور مغرور که می‌خواست افتخارات خود را به مورچه نشان بدهد مورچه را نیش گرفت و آورد دم دکان قصابی زمین گذاشت و گفت: «اینجا باش و تماشا کن.

بعد زنبور پروازکنان آمد روی دنبه گوسفندی که به قلاب آویزان بود نشست و چون قصاب آمد گوشت بردارد زنبور ترسید و پرید بالاتر؛ اما مرد قصاب که از جنجال زنبورها اوقاتش تلخ شده بود ساطور خود را بلند کرد و زد روی بدن گوسفند و چند تا از زنبورها را کشت و زنبورهای نیمه‌جان ریختند روی زمین و زنبورِ همسایه‌ی مورچه هم یکی از آن‌ها بود.

آن‌وقت مورچه که در گوشه‌ای نگاه می‌کرد آرام‌آرام آمد جلو و زنبور رفیق خود را پیدا کرد و به او گفت: خیلی متأسفم، ما این‌طور زندگی را -که هر آن خطر جان در آن هست- نمی‌پسندیم. اما زنبور مرده بود و جوابی نداد.

مورچه هم پای زنبور را گرفت و او را کشان‌کشان به خانه برد و از همان دیوار بالا برد و پهلوی همان توت خشک گذاشت و مورچه‌ها را خبر کرد و گفت: بیایید بدن این زنبور را از هم جدا کنید، زهرش را دور بریزید و گوشتش را به لانه ببرید، زمستان به درد می‌خورد.

امیدواریم از حکایت مورچه زحمت کش و زنبور مغرور لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 − هفت =

دکمه بازگشت به بالا