حکایت جذاب مردی که از زنان دوری می کرد به تله افتاد!
حکایت دوری از زنان: آورده اند که مردی پیوسته در جستجوی مکر زنان بود و او مردی فاضل و دانشمند بود و همیشه احتیاط می کرد تا از زنان دور باشد و بر زنان اعتبار نداشت و در باب مکر زنان کتابی نیز بنام (حیله النسا) نوشته بود و هر چیز از مکر زنان که می دانست و یا می شنید در آن می نوشت.
یک بار در هنگام سفر به قبیله ای رسید و چون شب بود نزدیک قبیله رفت و خانه یکی از افراد قبیله در زد. چون مرد در خانه نبود زنی از دروازه بر آمد زنی که همچو مهتاب چهارده میدرخشید آن زن چون دید مرد غریبه ای هست نزدیک رفته وسلام کرد مرد جوابش را داد و گفت مهمان کار نداری؟
زن گفت: چرا مهمان دوست خداست و به درون خانه دعوت کرد و در خانه هر چیزی که داشت برای آن مرد آورد و پذیرایی قابل توجهی از او کرد.
بعد از خوردن مرد فاضل پرسید ای زن مهمان نوازی از که آموختی؟ گفت از آنجا که رسول الله فرموده {{مهمان دلیل و سبب بهشت است}} .
زن رفت و بکار خود مشغول شد و آن مرد فاضل نیز به مطالعه کتاب پرداخت. پس از ساعاتی زن گفت: این چه کتابی است که آن را با دقت مطالعه میکنی؟
آن مرد با میل تمام نگاهی به کتاب و زن کرده و گفت این کتاب حیله النسا (مکر زنان) هست که آنرا جمع نموده ام.
آن زن چون این شنید بخندید و گفت مَثَل تو مَثَل آن مرد است که آب دریا را با ترازو وزن می کرد ای برادر دست ازین کار بردار هر چه از مکر زنان نویسی کم است برو و اوقات خود را صرف طاعت و عبادت کن.آن زن رفت و جایی برای ان مرد معین کرد تا بخوابد.
روز دیگر زن به پیش آن مرد آمده و گفت ای مرد می خواهی شِمّه ایی از مکر زنان به تو بنمایم تا بر تو مکر زن معلوم شود؟
مرد فاضل رضایت نشان داد.
پیشنهادی: حکایت قاضی زن باره؛ بازرگانی که همسرش را به قاضی معتمد شهر سپرد!
زن به اتاق دیگر رفته و خود را بسیار زیبا بیاراست و همچون کبک خرامان آمد و کنا رآن مرد نشست و به عشوه و ناز و کرشمه آغاز کرد و اشعاری مناسب حال خود میخواند تا اینکه دل آن مرد را برد و عنان از کف ش پرید چنانکه دل اورا در بند کمر خود دید و دانست که تیر به نشانه خورده است.
آن مرد عاشق و بی قرار و بی تاب گشته و گفت من غلط کرده بودم زن به این خوبی تمام در جهان بوده و من غافل ازاینم پس محو جمال او شده و گفت: ای مونس جان و ای سرو روان ای خورشید تابان و ای شکر لب، شیرین دهان، مرا دل بجانیست بردی تو دل ببردی دل و من بماندم خجل
زن گفت: ای مرد ترا چه شده؟ توکه مرد دانشمندی بودی و صاحب کتاب حیله النسا.
گفت: پیش ازین گر اختیاری داشتم ای جان من چون ترا دیدم عنان اختیار از دست رفت.
پس به عجز و زاری در آمده و اظهار عشق کرد.
در این سخن بودند که کنیزی درآمد و گفت: ای بی بی! برخیز که خواجه رسید چرا نشسته ای؟
زن مضطرب شده و از جای برخواست و آرایش خود را برهم زد و کناری ایستاد آن مرد چون این حال دید پرسید چه خبر است؟
گفت: شوهرم سه روز بود که به شکار رفته بود حال اگر مرا به این صورت ببیند هلاک خواهد کرد.
چون این بشنید حیران مانده و پرسید پس حال من چه خواهد شد؟ زن گفت برخیز در این صندوق لحظه درآی تا ببینم چه می شود آن مرد درون صندوق رفته و زن سر آنرا بست.
زن نزدیک شوهر رفته و از دست او گرفته هردو خندان به اتاق آمدند و در پهلوی همدیگر در پشت آن صندوق نشستند و از هر چیز سخن می گفتند یک بار زن حرکتی به صندوق داده و این بیت را خواند:
مزن در وادی مکر و حیل تو گام که از مکر زنان بیفتی بدام
شوهر گفت چه واقع شده؟
گفت دیشب جوان غریبی به خانه ما آمد من اورا خانه آورده و برایش نان و طعام دادم مرد دانشمندی بود و کتابی را مطالعه می نمود ،در مورد کتاب پرسیدم گفت کتابی است که خودش گردآوری نموده در باب مکر زنان بنام (حیله النسا) من چون این سخن شنیدم به غیرتم خورد به او گفتم تو کی چنین کاری توانی؟
تبسمی نمود من گفتم میخواهی شمه ای از مکر زنان به تو بنمایم. پس اطاق دیگر رفته و خود را آرایش کردم و در پهلویش نشستم (مرد همه سخنان را در درون صندوق میشنید و دلش به تپش آمده بود)
شوهر گفت: راست می گویی یا شوخی می کنی؟
گفت: دروغگو دشمن خدا است.
شوهر گفت پس آن مرد چه شد؟
گفت: چون غرور او را دیدم خواستم به او بنمایم که مکر زنان در کتاب نگنجد با او خلوت کرده و با ناز و عشوه دلش را بردم هنوز مطلب تمام نشده بود که تو آمدی و عیش ما را برهم زدی!
من نیز او را از ترس در صندوق پنهان کردم چون شوهر این سخن بشنید به خروش آمده و گفت نمک حرام کجاست تا جزایش را بدهم.
زن گفت اضطراب مکن جای نرفته و همین جاست شوهر شمشیر کشیده و گفت نشانش بده تا همینجا او را قطعه قطعه کنم! (آن بیچاره در صندوق قالب تهی کرده بود) زن گفت در همین صندوق کلید بگیر و باز کن تا ببینی اش (زن و مرد مدتی بود که با هم جناغ بسته بودند و هیچ کدام نمی برد) چون مرد قهر بود سریع کلید صندوق را گرفته همینکه بدست گرفت زن گفت مرا یاد ترا فراموش! چناغ را باختی
مرد چون این سخن شنید کلید بینداخت و گفت لعنت خدا بر زن شیطان چطور مرا به غضب آوردی شیطان باید شاگردی تو کند فکر کرد آن داستان ساخته آن زن بوده و خاموش شد.
زن بر سر دلداری آمده و داستان دیگری را گفت و روغن غازی به ریش شوهر مالید که تا داستان مهمان از ذهن او خارج شود.
بعد از آن نان آورده و باهم خوردند و لحظه دیگر به صحبت نشستند سپس شوهر را به حمام فرستاده و قفل صندوق را بگشوده و آن مرد را بیرون آورد شربتی برایش داد و گفت ای برادر هر چند تو مرد عاقلی هستی اما پیش من هیچ نیستی اکنون بر عقل خود مغرور مباش و به علم خود مناز و برو دنبال علم شرعی بگرد و این کار را رها کن. مرد گفت حقا که شیطان شاگردی تو نتواند. کتاب را با آب شسته و در پی علوم شرعی رفت.
مطالب جالب پیشنهادی:
همسر آقای دکتر کدوم خانوم خوشگله هست؟
با پیدا کردن پلنگ کوهستان ثابت کن که چشات مثل شاهین تیزه!
داستان ضرب المثل بی مایه فتیره
شخصیت شناسی خال های بدن را بفهمید، این که در کدام قسمت بدن خال دارید حقایق جالبی را لو می دهد
نورسما در سریال ترکی شربت زغال اخته+ عکس همسرش
کدام خانوم خوشگله روی این آقا کراش زده؟ اگه زرنگی بگو!
از داستاهای کهن و عامیانه،حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)