داستان ویسوی هیزم شکن و راهب | افسانه ای از سرزمین شرق دور
داستان ویسوی هیزم شکن و راهب: سالها پیش در دشت بی حاصلی مرد هیزم شکنی به اسم ویسو با همسر و فرزندانش در یک کلبه زندگی میکرد. یک روز راهب پیری با ویسو ملاقات کرد که به او گفت: هیزم شکن محترم، نگرانم که هرگز به درگاه خدا دعا نکنی.
ویسو پاسخ داد: اگر همسر و خانوادهای پرجمعیت برای سیر کردن داشتی، هیچ وقتی برای دعا کردن نداشتی.
پاسخ ویسو به مذاق راهب پیر خوش نیامد و پیرمرد توصیف کاملی از جهنم و عذابهای آن به ویسو داد که باعث شد ویسوی ساده به وحشت بیفتد و به راهب قول داد که دعا بخواند و خدا را از یاد نبرد. راهب هنگام ترک ویسو به او گفت: کار کن و دعا کن.
این مطلب هم جالبه: تست هوش تصویری: فقط افراد نکته سنج قادر هستند فردی که کارش کودک ربایی هست رو شناسایی کنند!
داستان ویسوی هیزم شکن و راهب
متاسفانه ویسو این حرف راهب را نشنید و تمام روز خود را وقف دعا خواندن کرد و دیگر هیچ کاری نکرد به طوری که آخرین ذخیرههای غذاییشان تمام شد و همسر و خانوادهاش از گرسنگی عذاب میکشیدند. همسر ویسو که تا به حال هیچ کلمه تند یا تلخی به شوهرش نگفته بود، روزی به شدت عصبانی شد و با اشاره به بدن لاغر و رنگ زرد فرزندانش فریاد زد: بلند شو، ویسو، تبرت را بردار و کار بکن. برای همه ما کار کردن تو مفیدتر از زمزمه کردن دعا است!
ویسو چنان از صحبت همسر مظلوم و ساکتش شوکه شدهبود که تا چند دقیقه نتوانست حرف بزند و سپس با عصبانیت گفت زن، خدا برتر از تو است. تو موجود گستاخی هستی که اینطور با من صحبت میکنی و من دیگر با تو و فرزندانت کاری ندارم!
سپس بدون خداحافظی تبرش را برداشت و کلبه را ترک کرد و از کوه فوجیاما بالا رفت و در میان مه از نظر ناپدید شد.
هنگامی که ویسو روی قله کوه نشست، صدای خش خش ملایمی شنید و بلافاصله بعد از آن، روباهی را دید که به داخل بیشهزاری دوید. ویسو دیدن روباه را خوش شانسی میدانست، و دعای خود را نیمه کاره گذاشت و از جا بلند شد و به امید یافتن روباه به این طرف و آن طرف دوید. ناگهان به فضای بازی در میان درختها رسید و دو خانم را دید که کنار جوی مشغول بازی کردن با چند تکه چوب بودند. مرد روی تختهای نشست و از دور بازی آنها را تماشا کرد. به نظر میرسید بازی عجیبی است و انتها ندارد. در یک لحظه دید یکی از بازیکنان حرکت اشتباهی انجام داد و ویسو فریاد زد اشتباه کردید خانم!
زنان در یک لحظه تبدیل به روباه شدند و فرار کردند. هنگامی که ویسو سعی کرد آنها را تعقیب کند، با وحشت متوجه شد که اندامهای بدنش به طرز وحشتناکی سفت شده است، موهایش بسیار بلند است و ریش هایش به زمین رسیده. علاوه بر این وقتی به دستش نگاه کرد، متوجه شد که دسته تبر او، اگرچه از سختترین چوبها ساخته شدهبود، به تلی از گرد و غبار تبدیل شدهاست.
ویسو پس از تلاشهای بسیار دردناک توانست روی پاهای خود بایستد و بسیار آهسته به سمت خانه کوچک خود پیش رفت. وقتی به آنجا رسید از اینکه کلبهای ندید تعجب کرد و با دیدن زنی بسیار مسن در همان نزدیکی گفت: خانم! خانه کوچکم ناپدید شدهاست. امروز بعدازظهر از خانه رفتم و اکنون که هنگام عصر برمیگردم، خانهام گویی ناپدید شدهاست!
پیرزن نام او را پرسید و وقتی ویسو نام خود را گفت، با تعجب فریاد زد: خدای من! ویسو سیصد سال پیش زندهبود! او یک روز از خانهاش رفت و دیگر برنگشت.
“سیصد سال”! ویسو با خود زمزمه کرد. امکان ندارد، همسر و فرزندانم کجا هستند؟
پیرزن گفت: دفن شدهاند! و اگر آنچه شما میگویید، درست باشد پس خدایان به مجازات بیتوجهی به همسر و فرزندان کوچکتان، شما را مجازات و عمر فلاکت بار شما را طولانی کردهاند.
اشک روی گونههای پژمرده ویسو جاری شد و با صدایی لرزان گفت: من مردانگیام را از دست دادهام. وقتی عزیزانم گرسنه بودند و به من نیاز داشتند، آنها را فراموش کردم. ای پیرزن، آخرین حرفم را به خاطر بیاور: اگر دعا میکنی، کار هم بکن!
امیدواریم از داستان ویسوی هیزم شکن و راهب لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.