سرگرمی

حکایت لک لک و روباه،از مجموعه داستانهای کلیله و دمنه!

حکایت لک لک و روباه: یکیاز مجموعه  قصه های پندآموز حیوانات میباشد. این مجموعه شامل قصه های تربیتی و اخلاقی است که از داستان های کتاب کلیله و دمنه اقتباس گرفته شده است.با این کتاب پدر و مادرهای بچه ها می توانند قصه های کتاب کلیله و دمنه را به صورت روان و ساده برای فرزندان خود تعریف کنند.

در این کتاب شخصیت های داستان ، حیوانات هستند و داستان از زبان حیوانات گفته شده است تا کودکان ارتباط بهتری با قصه پیدا کنند.

حکایت لک لک و روباه

در جنگل، روباهی خانه داشت که گاهی به مزرعه می آمد. او خود را بسیار باهوش می دانست، باهوش تر از همه حیوانات جنگل. برای همین، همیشه آن ها را مسخره می کردد. البته در آن جنگل، لک لکی هم  زندگی می کرد که بسیار باتجربه و زیرک بود.

روزی، روباه به سوی روستا رفت، اما در راه، گوسفندی را دید. گوسفند بی هدف به این سو و آن سو می رفت. روباه از او پرسید: چرا سرگردانی؟

گوسفند جواب داد: گرسنه ام. به دنبال علف می گردم تا خود را سیر کنم.

روباه، گوسفند را به خانه خود دعوت کرد و گفت: من غذای بسیار خوشمزه ای تهیه کرده ام. امروز می توانی مهمان من باشی.

گوسفند خوش حال شد و با روباه به طرف خانه ی او به راه افتاد. آن ها در وسط راه، به رودخانه ای رساند، اما گوسفند که شنا بلد نبود همان جا ایستاد. روباه گفت: پس چرا نمی آیی؟

گوسفند پرسید: آیا تو قایقی داری که من را به آن سوی رودخانه برساند؟

روباه خندید و گفت: نه! پس تو نمی توانی درمهمانی من شرکت کنی افسوس.و به راه خود ادامه داد.

روز بعد، روباه به سراغ مرغ های مزرعه رفت و گفت: من شما را به مهمانی دعوت می کنم.مرغ ها با تعجب به او نگاه کردند. روباه مقداری دانه نزدیک قفس آن ها ریخت و گفت: بیایید با هم دانه بخوریم.

مرغ ها با عجله دویدند اما دانه ها پشت تور سیمی قفس بودندپ و مرغ ها نمی توانستند از قفس بیرون بیایند. روباه در حالی که تند تند دانه ها را می خورد. گفت: پس چرا نمی خورید؟ بخورید. خیلی خوش مزه است زود باشید. بخورید تا تمام نشده است.

مرغ ها در حالی که دهانشان آب افتاده بود. روباه را تماشا می کردند.روباه بعد از آن که همه دانه ها را خورد دهانش را پاک کرد و گفت: غذای خوش مزه ای بود. امیدوارم از مهمونی من لذت برده باشد. و خنده کنان از آن جا دور شد.

شوکه کننده و خواندنی: داستان عشق سمی: ای کاش هیچ وقت صیغه رئیسم نمی شدم…

حکایت دوستی روباه و لک لک

چند روز بعد روباه لک لک را دید که با عجله می رفت. به او گفت: کجا با این عجله؟

لک لک گفت: کار بسیار مهمی دارم.

روباه پرسید: دوست داری به مهمانی من بیایی؟

لک لک گفت: الان باید بروم، اگر نروم خیلی برایم بد می شود.

روباه گفت: خیلی طول نمی کشد، غذای من اماده است می توانی سریع بخوری و زود برگردی.

لک لک با خوش حالی قبول کذد. او با خود گفت: چه روباه خوب و مهربانی.

وقتی آن ها به خانه ی روباه رسیدند. لک لک دید که روباه همه وسایل را از قبل آماده کرده است. او غذا را در بشقاب ریخت و گفت: بفرما.

لک لک از روباه تشکر کرد و آماده خوردن شد.اما هر چه تلاش کرد بیش تر نا امید شد، چون روباه غذا را در بشقاب های پهن و صاف ریخته بود و لک لک با آن منقار بلند، نمی توانست دانه ای از غذا را برچینند و یا قطره ای از آن را بنوشد.

او از روباه پرسید: یک کاسه یا لیوان نداری؟

روباه گفت: نه.

و به سرعت غذایش را تمام کرد و گفت: لک لک جان، چرا شما چیزی نمی خورید؟ حتما سیر هستید. پس من نمی توانم غذای شما را هم بخورم؟

لک لک فکری کرد، اما چون نمی دانست چه کند. قبول کرد و روباه در یک لحظه، غذای لک لک را هم خورد و هر دو بشقاب را لیسید.

در تمام این مدت، لک لک در فکر بود که چه طور می تواند روباه را ادب کند. وقت خداحافظی، لک لک روباه را به خانه اش دعوت کرد. روباه بسیار خوش حال شد و قبول کرد. روز بعد، وقتی روباه به خانه لک لک رسید. خیلی گرسنه بود. او از لک لک خواست تا زودتر غذا را بیاورد.

لک لک هم فوری یک کوزه پر از غذا جلوی روباه گذاشت. روباه هر چه سعی کرد، نتوانست پوزه اش را به داخل کوزه فرو کند و به غذا برساند، چون دهان کوزه تنگ و باریک بود.

روباه از گرسنگی دیگر طاقت نداشت اما چاره ای نداشت. او فقط می توانست به بخاری که از کوزه بیرون می آمد خیره شود و آن غذای خوش مزه را فقط بو بکشد. لک لک همان طور که غذای خود را می خورد چندین بار به روباه گفت: روباه جان، بخور. خیلی خوش مزه است. اگر نخوری از دست می دهی.

اما فایده ای نداشت. آن روز روباه گرسنه از خانه ی لک لک بیرون آمد و تازه فهمید که چه کارهای زشت و نا پسندی انجام داده است. از آن به بعد تصمیم گرفت که دیگران را اذیت و مسخره نکند.

این حکایتها هم جالبه بخوانید:

از داستاهای کهن و عامیانه،حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)

حکایت موشی که مهار شتر می کشید!از داستانهای مثنوی معنوی

حکایت من و تو نداریم، فقط تو ! وحدت در عشق

حکایت قاضی هَمدان و داستان عاشق شدنش!

حکایت حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره!

حکایت درویش و پادشاه،از سعدی شیرازی

حکایت پادشاه و تخته سنگ در جاده!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 × چهار =

دکمه بازگشت به بالا