حکایت بهلول و تقسیم عادلانه که اگر نمی دانی نصف عمرت بر فناست!
گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواریهای ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند.
ایلچی آمد و آنچنان که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمتها کردند. به روز مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به آن دور از تدبیر کشورداری است. وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت.
سفره گستردند و آنچنان که رسم ماست به میهماننوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی سفره نشسته بود. پلو آوردند در سینیهای بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت. بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر زعفرانی دیده میشد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود. بهلول دست در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک وانهاد و دستور رفتن داد.
عثمانیها بی خوردن خوراک و با شتاب بر اسبها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری بود، همه کاسهکوسهها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است. بهلول پاسخ داد مذاکره پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر سفره دیده بودند و او بیکم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت.
سفیر آنگاه که کارد برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه با قاشق، یعنی که تیغ میکشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید. من قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرینها بر بهلول خواند.
و بدینگونه است که بهلول را که به راستی دیوانهای بود الپر، و دیوانگیهای بسیار داشت، دانا نیز گفتهاند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفهباف گنده دماغ و فقهخوان خشکمغز بود.
داستان های دیگر:
حتمن ببینید: تبدیل شخصیت های دیزنی به انیمه که تصاویر جذابی شده اند!
خیلی جالب: داستان ناصرالدین شاه که از جهنم برگشت!
مخصوص باهوشا: آیا می توانید این مسئله ریاضی را حل کنید؟ پس آن را ارزیابی کنید و جواب نهایی را بدهید
داستان کوتاه برده ای که با شانس زیاد پادشاه شد!
داستان معامله دختر زیبا و پیرمرد هوسباز با پایان شگفت انگیز!
داستان زن فاحشه و عابد که پایان حیرت انگیزی دارد!
داستان جالبی بود هرچند بهلول در زمان خلافت هارون الرشید بود و آن زمان خبری از عثمانی ها نبود و این داستان به اشتباه به بهلول نسبت داده شده است.
بهلول برادر کوچکتر هارون عباسی بود که هارون تمامی برادران و اقوام را کشت تا خلیفه شود و به لول خود را به دیوانگی زد بهلول اوایل خلافت عباسی بود بهلول کجا حکومت عثمانی کجا ؟؟ فکر کنم ملا نصرالدین می گفتی بهتر بود زیرا معلوم نیست چه کسی بوده و و در چه تاریخی می زیسته!!!