حکایت ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی!!!
ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی : کنایه از افرادی ست که به خاطر غرور بیجا خود را به درد سر می اندازند. اگر چه داشتن غرور می تواند سبب عزت نفس انسان شده و باعث شود تا او دست نیاز به طرف کسی دراز نکند و همواره در تلاش باشد تا خودش از پس زندگی و مشکلاتش برآید اما گاهی نیز ممکن است انسان را درگیر مشکلات کند.
ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی
کلاغ و عقابی در یک جنگل بزرگ زندگی می کردند، کلاغ روی یکی از درختان بلند جنگل لانه ای ساخته بود و عقاب هم روی قله ی کوه بلندی که در وسط جنگل قرار داشت لانه ای برای خود ساخته بود.
کلاغ همیشه جلوی لانه می نشست و پرواز عقاب را تماشا می کرد و با دیدن او حسرت می خورد و آرزو داشت که مثل او بتواند آرام و سریع پرواز کند، این اتفاق به گوش عقاب رسیده بود و عقاب می دانست که کلاغی از دیدن پرواز او لذت می برد و همیشه از بالای درخت چنار او را تماشا می کند به همین خاطر عقاب همیشه بعد از شکار یک دور اضافه بالای درخت چنار می زد و بعد به لانه اش بر می گشت.
در یکی از روز ها عقاب به دنبال شکار رفت اما هر چه گشت شکار مناسبی پیدا نکرد به همین خاطر تصمیم گرفت به دیدن کلاغ برود و نظرش را درباره ی پرواز خود بشنود.
عقاب کمی پرواز کرد و بعد جلوی لانه ی کلاغ نشست، کلاغ متوجه حضور عقاب شد و به سرعت از لانه بیرون آمد و با خوشحالی گفت: سلام خوش آمدید، من همیشه شیفته ی پرواز شما بودم و ساعت ها همین جا می نشینم و پرواز بی نظیر شما را نگاه می کنم و آرزو می کنم می توانستم مثل شما پرواز کنم.
عقاب لبخندی زد و گفت: از تو ممنونم، خوشحالم که تو پرواز مرا دوست داری اما تو باید در حد توانایی های خودت از خودت توقع داشته باشی من عقابم و تو کلاغ و به همین علت توانایی های ما در پرواز با هم متفاوت هستند.
کلاغ پاسخ داد: می دانم اما برای من جالب است شما وقتی در آسمان با آرامش بال های زیبای تان را باز می کنید و به آرامی حرکت می کنید چه حسی دارید؟ و زمین، درخت و رودخانه های روی زمین رو چه طور می بینید؟
عقاب ابتدا خواست واقعیت را بگوید این که همه چیز از آن بالا به وضوح دیده نمی شود و کوچک تر از اندازه ی واقعی است اما از این که کلاغ این قدر از او تعریف کرده و به توانایی پروازش غبطه خورده بود دچار غرور کاذب شد و گفت: درست است که من در فاصله ی زیادی از زمین پرواز می کنم اما به حدی تیزبین و دقیق هستم که حتی تخم گنجشکی که در لانه اش و بالای یک درخت است را به وضوح می توانم ببینم.
کلاغ که حرف های عقاب را باور کرده بود گفت: خوش به حالت، چه چشمان تیز بینی داری!
عقاب ادامه داد: این که چیزی نیست، من حتی دانه های کوچکی که روی زمین افتاده است را هم قادرم ببینم.
کلاغ که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود گفت: چه جالب! پس الان در آن دور دست ها و اطراف جنگل چه می بینی؟
عقاب چیزی نمی دید اما برای این که دروغش آشکار نشود مجبور شد بگوید: چند دانه گندم روی زمین است که می توانم آن ها را ببینم.
کلاغ که به حرف های عقاب شک کرده بود و باور نمی کرد که عقاب از این فاصله بتواند چیزی ببیند گفت: برای این که قدرت تیزبینی تو به من ثابت شود بیا با هم از این جا تا آن طرف جنگل پرواز کنیم، من هم با تمام توانم پرواز میکنم تا هر دو به آن جا برسیم.
عقاب با خود فکر کرد بالاخره در این فاصله ی طولانی می تواند چند دانه ی گیاه ببیند و آن را به کلاغ نشان دهد بعد به راه افتاد پس از کمی پرواز سعی کرد فاصله اش با زمین را کم تر کند و همه چیز را با دقت بیش تری ببنید و دانه ی گیاهی پیدا کند که حرف هایش را به کلاغ ثابت کند.
کلاغ بیچاره هم نفس زنان با تمام توانش سعی میکرد تا به عقاب برسد ولی عقب می ماند، از طرفی عقاب همین طور که آرام و در فاصلهی کم از زمین در حال پرواز بود، دید مشتی دانه گندم روی زمین ریخته است.
او به سرعت به طرف دانه ها رفت و قبل از این که کلاغ به او برسد روی زمین نشست تا قدرت تیزبینی اش را به کلاغ ثابت کند اما همین که روی زمین نشست توری شکارچیان روی سرش افتاد، عقاب هر چه تلاش کرد نتوانست از دامی که در آن گرفتار شده بود خود را نجات دهد.
عقاب اصلا دوست نداشت کلاغ سر برسد و او را در این وضع و حال ببیند، او حتی راضی بود شکارچی بیاید و هر چه زودتر هر بلایی می خواهد بر سرش بیاورد ولی کلاغ او را نبیند.
اما شکارچیان معمولا هر روز صبح دام را میچیدند و فردا صبح بر میگشتند تا ببینند حیوانی در آن به دام افتاده یا نه، کلاغ تند و تند پر زد و بالاخر به عقاب رسید ولی ابتدا حیوانی که در تور اسیر شده بود را نشناخت.
او باور نمی کرد که عقاب تیزبین در چنین دامی گرفتار شده باشد، کمی که گذشت بالاخره مطمئن شد که این عقاب همان دوست اوست و شروع کرد به خندیدن.
عقاب عصبانی شد و خواست که اتفاق پیش آمده را توجیه کند و گفت: این هم همان دانه هایی که از دور دیدم و به تو گفتم.
خنده کلاغ بیش تر شد و در پاسخ عقاب گفت: دوست من تو دانه های به این کوچکی را از آن فاصله دیدی بعد دام به این بزرگی که روی زمین پهن بود را ندیدی؟
عقاب فهمید که خراب کاری کرده و با غرور کاذبش آبروی خودش را برده و حال چارهای نداشت جز این که به همه چیز اعتراف کند پس با شرمندگی گفت: حق با توست و من دروغ گفتم اما خواهش میکنم قبل از این که شکارچی برگردد کمک کن و مرا از این دام نجات بده.
کلاغ گفت: من به تنهایی کاری از دستم بر نمی آید ولی به دنبال موش می روم تا او را به اینجا بیاورم، او می تواند طناب ها را بجود و تو را نجات دهد.