حکایت قاضی هَمدان و داستان عاشق شدنش!
حکایت قاضی هَمدان و داستان عاشق شدنش:خواندن حکایت کوتاه و پندآموز به سادگی و بدون هیچ کلاسی درس اخلاق میدهد. داستان کوتاه آموزنده داستانی است که در آنها مردم گفتار و کردار روزانه خویش را در شخصیتهای حکایت میبینند، با آنها همذاتپنداری کرده و درس زندگی میآموزند.
حکایت قاضی هَمدان و داستان عاشق شدنش
قاضی همدان عاشق زیبارویی شده بود . معشوق وقتی این خبر را از دیگران شنید ناراحت شد و هنگامی که قاضی از کوچه محله آن ها عبور می کرد ، مقابلش ایستاد هر گونه بی احترامی می توانست به او کرد و در آخر به او دشنام داد و به سویش سنگی انداخت .
قاضی فقط او را نگاه کرد و سپس گفت :” کتک خوردن ، دشنام و بی احترامی تو برای من از خوراک خوردن هنگام گرسنگی گواراتر است . برای من بی احترامی کردن تو بوی گذشت و بخشش می دهد . تو اکنون مانند غوره ای که پس از مدتی سرانجام به انگوری شیرین بدل می شوی !
سپس معشوق را رها کرد و به سوی مسند قضایش رفت! بزرگانی که در دادگاه بودند به قاضی گفتند :” به خاطر دوستی گذشته و محبت های تو می خواهیم مصلحتی را با تو در میان بگذاریم که در صورت نگفتن آن در حق تو خیانت کرده ایم . به نظر ما بهتر است این عشق را فراموش کنی ، زیرا منصب قضا جایگاهی والا است و نباید قاضی آلوده به گناهی باشد.
با توجه به رفتار زشت امروز او صلاح نیست که نام نیکی را که در طول پنجاه سال به دست آورده ای فدای این فرد بی آبرو کنی .” قاضی از اندرز دوستان تشکر کرد و گفت :” با وجود پسندیده بودن سخنان ، نصیحت و سرزنش های شما ، نمی توانم عشق او را فراموش کنم .
قاضی از طریق دوستانش هدایای بسیاری برای محبوب فرستاد ، زیرا گفته اند :” هر کس صاحب ثروت و دارایی باشد بسیار نیرومند است . کسی که دینار در جیب ندارد ، کسی در دنیا او را یاری نمی کند . هر کس در برابر زر و پول تسلیم می شود . “
بالاخره قاضی به وصال خود رسید . شبی قاضی در کنار معشوق در حال نوشیدن شراب بود . بد خواهانش گزارش شرابخواری و خوش گذرانی او را به شحنه (داروغه) دادند . قاضی مشغول عیش و نوش بود که نزدیکانش به او گفتند :” برخیز و بگریز که حسودان به داروغه خبر این جا را رسانده اند. زیرا اگر او تو را در این حالت ببیند ، آبرویت می رود . قاضی خنده ای مستانه کرد و گفت :” وقتی شیر طعمه را شکار می کند ، از پارس سگ نمی ترسد ! بگذار دشمن از حسد بمیرد . “
همان شب به پادشاه نیز خبر رسید که قاضی القضات شهر چنین کار زشتی را مرتکب شده است ! چه دستور می دهید ؟ ” پادشاه گفت :” من این قاضی را از عالمان زمان و یگانه روزگار می دانستم . ممکن است دشمنانش برای او توطئه و دسیسه ای چیده باشند . من این خبر را در مورد او باور نمی کنم. مگر خود با چشمم ببینم . ” حکماء گفته اند :” هر کس که در مجازات کسی با شتاب اقدام کند ممکن است بعد از تصمیم خود پشیمان شده و حسرت بخورد .
شاه هنگام سحر با چند تن از خدمتکاران به خانه قاضی رفت . او را مست و نیمه خواب در کنار قدح شکسته شراب دید . شاه قاضی را به آرامی بیدار کرد و گفت :” بیدار شو ، آفتاب طلوع کرد ! قاضی متوجه اوضاع بد شد . قاضی به شاه گفت :” آفتاب از کدام سو طلوع کرده است ؟ شاه گفت :” از طرف مشرق ” قاضی گفت :” خدا را سپاس ، خداوند که در توبه کردن را خدا باز گذاشته است . دو چیز موجب گناه کردن من شد.
یکی بخت و اقبال بد و دیگری عقل ناقص من ! اگر مرا مجازاتم کنی ، من مستوجب آن هستم ، ولی همیشه بخشش بهتر از انتقام است .” پادشاه گفت :” توبه کردن در زمانی که فهمیده ای می خواهند تو را مجازات کنند تو را از عقوبت آن نمی رهاند . اگر حین دزدی ، دزد نتواند از دیوار خانه ای بالا برود ، و یا هنگامی که قصد دزدیدن میوه بالای درخت کرده است ، چیزی از گناه او و مجازاتش نمی کاهد و آن زمان توبه اش بی معنی بوده و برایش سودی است ! تو با این گناه بزرگی که کرده ای بخشیده نمی شوی!
دژخیمان او را گرفتند تا برای مجازات ببرند . قاضی گفت :” من یک سخن دیگر با سلطان دارم. ای پادشاه ، حتی اگر راهی برای خلاصی من وجود نداشته باشد ، دست از دامنت بر نمی دارم و به بزرگی و بخشش تو امیدوارهستم !” پادشاه گفت با همه این شیرین زبانی ها ، بخشیدن تو بر خلاف عقل و شرع است .
حال دستور می دهم تو را از دیوار قلعه به پایین بیندازند تا دیگران از سرنوشت تو عبرت بگیرند .” قاضی گفت :” ای پادشاه یکی دیگر را از دیوار قلعه پایین بینداز تا من عبرت بگیرم ! پادشاه از شوخی او خندید و از مجازات او درگذشت . پادشاه خطاب به کسانی که منتظر مرگ قاضی بودند گفت:” هر کس مسئول عیب های خود است . به هیچ کس نباید برای گناهش طعنه بزنید . “
این حکایتها هم جالبه بخوانید:
از مجموعه حکایتهای بهلول،حکایتهای بهلول و خلیفه!
حکایت موشی که مهار شتر می کشید!از داستانهای مثنوی معنوی
حکایت من و تو نداریم، فقط تو ! وحدت در عشق
حکایت حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره!
حکایت درویش و پادشاه،از سعدی شیرازی
حکایت پادشاه و تخته سنگ در جاده!