;
سرگرمی

داستان دلقک و حاکم ترمذ: دلقکی که باعث وحشت حاگم شهر می شود

داستان دلقک و حاکم ترمذ: شاهِ ولایتِ تِرمِذ در دستگاه حکومتی خود دلقکی زیرک و گُربُز داشت . روزی شاه ، جارچیان را در شهر مأمور کرد که چنین جار زنند : هر کس ظرفِ پنج روز از تِرمذ به سمرقند رود و از آنجا برای شاه خبر آورد پاداشی بس عالی بدو داده خواهد شد . دلقک که در دهی بود وقتی این خبر را شنید دلقکی بر اسب نشست و از روستای خود چهارنعل به سوی ترمذ شتافت.

بیدرنگ بر اسبی تیزرُو سوار شد و به سویِ ترمذ تاخت . او بقدری تند و شتابزده اسب را می دواند که آن زبان بسته در راه سقط شد . بلافاصله اسبی دیگر گرفت و دوباره همچون باد تاخت . آن حیوان نیز از تاختن سریع و متّصل تلف شد . و خلاصه با سومین اسب خود را به دربار شاه رسانید و با همان سر و وضع غُبارآلود در حالیکه از هیجان نَفَس نَفَس می زد از مأموران اجازت خواست که با شاه ملاقات کند.

اینم جالبه: تست هوش تصویری: می تونی تو 7 ثانیه فردی که انسان نمی باشد رو تشخیص بدی؟

داستان دلقک و حاکم ترمذ

قیافۀ عبوس و درهمِ دلقک از واقعۀ ناگواری حکایت می کرد . به هر حال حالت دلقک درباریان را نگران کرده بود . زیرا تا آن لحظه او را اینگونه ندیده بودند. رفته رفته فُجفُجی در میانِ آنان افتاد و پریشانی و اضطراب از نگاه و رفتارشان نمایان شد . شاه نیز متوجّه وضع غیر عادی دربار شد و نتوانست نگرانی خود را پنهان دارد. زیرا مدّت ها بود که خاطر او از حملۀ احتمالی سلطان محمد خوارزمشاه پریشان شده بود.

همه پیش خود می گفتند که چه حادثۀ ناگواری در پیش است که دلقک خندان بدین روز افتاده است؟ کم کم اهالی شهر هم از این نگرانی ها آگاه شدند و شتابان در اطراف دربار اجتماع کردند تا ببینند چه امرِ ناخجسته ای در شُرُفِ وقوع است . آیا دشمنی قهّار رو بدین دیار آورده است ؟ آیا بلایی خانمانسوز در حال نزول است؟ و امثال این سؤالات که همۀ فکر و خیالشان را آکنده بود. با آن که شاه معمولاََ کسی را به حضور نمی پذیرفت ولی از آنجا که سخت ترسیده بود دلقک را فوراََ نزد خود خواند و بلافاصله با نگرانی گفت : بگو ببینم چه خبر شده؟

شاه متّصل این سؤال را تکرار می کرد . ولی دلقک چیزی نمی گفت . فقط انگشت بر لب می نهاد که : هیس، هیس، حرف نزن. این عملِ غیر عادی دلقک توهّمِ شاه و اطرافیان را دو چندان می کرد. دوباره شاه با آشفتگی و اضطراب همان سؤال را تکرار می کرد و دلقک نیز به اشاره می گفت: شاها ، لحظه ای مهلت بده نَفَسم بالا بیاید تا اصل ماجرا را بگویم .

دلقک باز هم مهلت خواست تا کمی بیشتر استراحت کند. این‌بار سلطان فریاد زد: یا همین الان حرفت را می زنی یا سرت را از تن جدا می‌کنم.

دلقک به‌ناچار به سخن آمد و گفت: من در روستای خویش بودم که شنیدم جارچیان شما ندا می‌دهند که هر اُلاق (پیک سواره) که پنج روزه به سمرقند برود و بازگردد و از آنجا برای حاکم ترمذ خبر بیاورد، پاداشی گرانبها در انتظار اوست. من همان‌ لحظه بر اسب نشستم و به سوی شما آمدم تا بگویم که به من امید نداشته باشید که از این کار ناتوانم!

داستان دلقک و حاکم ترمذ

حاکم گفت: ای ابله! شهری را به آشوب کشیدی و مردم را ترساندی و جان مرا به لب آوردی که همین را بگویی؟! این گرد و خاک چیست که برای ندانستن و نتوانستن، برانگیخته‌ای؟ اگر خودت می‌دانی که دلقکی بیشتر نیستی و غیر از دلقک بودن و شوخی و خندادندن مردم هنری نداری، این بیم و هراس چیست که در دل مردم انداخته ای؟ مگر من به تو رسالتی یا مأموریتی داده بودم که چنین شتابان و پر تشویش به عذرخواهی آمده‌ای؟ چرا در خانه ات ننشستی تا ما از تو آسوده باشیم و مردم از تو در امان؟

وزیر که از دلقک دلِ پُری داشت گفت: شاها، مبادا این عمل دلقک را ساده بگیری و از کنار آن رَد شوی . او خبر مهمی دارد ولی از گفتنش پشیمان شده است و اکنون با این لاغ و لودگی می خواهد روی آن سرپوش بگذارد . بهتر است او را تحتِ بازجویی قرار دهیم تا زیر کتک مجبور شود به مسایل خود اعتراف کند. شاه نیز دستور داد دلقک را برای شکنجه به زندان ببرند تا به سزای عمل احمقانه اش برسد.

منظور مولوی از این داستان، گروهی از مردمانند که جز شهرآشوبی هنری ندارند. سخن‌های بسیار می‌گویند و خلقی را در پی خود به هر سو می‌کشند، اما برای هیچ پرسشی، پاسخی در دست آنان نیست. نه نوری در سینه دارند و نه شوری در سر و نه شوقی در دل. لباس سروری پوشیده‌اند، اما هیچ سری را به سامان نمی‌رسانند، هیچ گرهی نمی‌گشایند و هیچ مشکلی را حل نمی کنند. توجه مردم را چنان به سوی خود جلب می کنند که انگار دم مسیحایی دارند و عصای موسوی و صور اسرافیل؛ اما نصیب مردم از آنان، غیر از هراس و دعوا و دشمنی با یک‌دیگر نیست.

امیدواریم از داستان دلقک و حاکم ترمذ لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − هشت =

دکمه بازگشت به بالا