سرگرمی

داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین!

داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین: مصداق جمله معروف و سرشناس اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید را می‌توانیم در ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین به وضوح متوجه شویم. برای ادامه حکایت با مجله گفتنی همراه باشید.

داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین

مردی بودی کارش همه ي وقت دزدی و راهزنی بود, با این روش مال به دست می‌آورد و هزینه می کرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد. از آن عمل پشیمان گشت و گفت; “مرگ حق هست پایان همۀ را بباید مُرد و کار به آخرت بباید برد.” چون روز شد, به خدمت شیخی رفت که مردی پرهیزکار بود و حال خود را به او باز گفت.

شیخ وی را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عفاف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمی دانست, مضطرب گشته, عیالش بی‌برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخوردند و عیالاتش بی‌طاقت گشتند, گفتند; “اي مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق لازم هست.

ما را چه باید کرد که دیگر صبر و بردباری نمانده, فکری در این باب باید بکنی.” پس آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود باز گفت و احوال فرزندان بیان کرد.

شیخ گفت; “تو به خدا بازگشت کرده‌اي اگر تو دیگر عزم اینکار می کني باری از من یک مانند و نصیحت بشنو که “راه بزن, راه خدا هم ببین.”

مرد این را از شیخ شنید به خانه خود رفت و با عیالات خود گفت; “غم مخورید که امشب بر سر کار خود می روم.” فرزندان او خوشحال شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات می کرد

که خدایا تو می‌دانی که کسب و پیشه‌اي ندارم حال من بر تو ظاهر هست, اما رضای تو از دست ندهم. چون روز شد آن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال باز گفت; دزدان خوشحال شدند و چون آن مرد دلیر و زبردست بود وی را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.

ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند می آید و مال بسیار همراه دارد. عیاران گفتند; “قدم این مرد مبارک هست.” آن مرد را پیشرو نموده و چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند, جنگ درگرفت و جمعی کشته و جمعی را بازداشت کردند. سردار قافله‌باشی را با چند تن دیگر از تجار دست‌بسته نگاه داشتند

و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را دست‌بسته پیش مهتر عیّاران آوردند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت; “اي جوان پدرت سردار ما بود و می گفت کسانی راکه اموالشان را دزدیده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم می رساند.” جوان گفت; “من توبه کرده‌ام که بی‌مروتی و بی‌رحمی نکنم.” سردار گفت; “اگر که از این مال حصّه می خواهی این هست که با تو گفتم.”

از دست ندهید: دندانسازی زیر قیمت بازار می خوای فقط پاکستان+ ویدیو

داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین1

لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره‌اي راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده آن ده کس را به کناری بردند. آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت. آن جوان تائب را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به دلیل آورد. پس آن عیّار, یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت;

“یکی را هم تو گردن بزن.” بازرگانی را پیش آورد و تیغ برکشید که تاجر را گردن بزند. آن جوان تائب پیش‌دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و وی را به دو نیمه کرد و جوان تائب دست آن نه کس راکه عمر ایشان باقی بود گشوده از برای رضای خدا آزاد کرد و گفت; “پیر من فرموده راه بزن راه خدا هم ببین.”

اگر با این راهزنان بر کار می‌باشم اما از جمله ایشان نیستم. من شما را از برای رضای خدا آزاد کردم و اجر آن را از خدا میخواهم.

آن مرد تاجر گفت; “از برای رضای خدا نیکی کرده‌اي و نُه فرد را خلاص کردی ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان اسم هست و در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده,

الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من هست که خیلی جَلد و تُند می باشد و پالان آن فلان رنگ هست و فلان نشان دارد, هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با همه مال این قافله ارزش دارد در خریطه سفیدی هست که در بین پالان آن خر تعبیه شده, اگر تو را از آن مال حرام ندهند کوشش کن تا آن خر را به چنگ آوری که مدت‌ها تو و فرزندان تو را بس باشد.

پس ایشان راه بی‌راهه گرفته به در رفتند. آن جوان با تیغ لخت پیش مهتر دزدان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت; “سهل باشد اکنون تو را از این مال‌ها نصیب خواهیم داد.” تا مال را قسمت کردند صبح شد. آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا می‌چرد.

گفت; “اي امیر آن درازگوش را به من بدهید که برای پسرم سوغات ببرم؟” گفت; “بسیار مفید برو بگیر و سوار شو, جوان وضو گرفته نماز صبح به جا آورد و شکر خدا کرد و خر را برداشته و به خانه خود رفت. عیالاتش همۀ خوشحال شدند جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشکافت. در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید, و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلی می شود.

با خود گفت; “این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش تاجر برم و هر چه او با دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.” پس هیچ تصرف نکرد و هم چنان در پالان مخفی نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت. چون به بصره رسید اسم و نشان تاجر پرسید

جالب: اگر ذهن خلاقی داری تو یه نگاه بگو کدوم خانواده عجیب پولداره؟

و نزد او رفت. چون تاجر وی را دید در بغل گرفته ببوسید و وی را به درون خانه برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت; “امانتی شما را آورده‌ام!” تاجر گفت; “حرفی که گفته‌ام از گفته خود برنگردم.” پس تاجر چند روزی وی را مهمان کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت; “بر تو حلال و برو تصرف کن.” جوان روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش سرگرمی مجله گفتنی مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

در اینجا ما قصدمان این است تا مجموعه داستانهای کوتاه و حکایتهای پندآموز را با شما دوستان گرامی به اشتراک بگذاریم .

شاید برایتان جالب باشد:

برای باهوشا: عدد گم شده را در این چالش هوش ریاضی کمتر از 10 ثانیه پیدا کنید

داستان خواندنی: حکایت احمق ترین مرد دنیا که زن زیبا را پر داد!

حکایت حلال و حرام و الاغی که شاهد ماجرا بود!

داستان خدای عشق که فوق العاده شنیدنی است!

داستان مهمان و همبستر شدن با زن صاحب خانه+ حکایت مثنوی

سارا محبی

سارا محبی هستم فارغ التحصیل سینما از دانشگاه علم و فرهنگ علاقه زیادی به دنیای سینما و اخبار و مطالب این حوزه دارم. دوست دارم جدیدترین اخبار مرتبط با سلبریتی ها رو دنبال کنم و اون ها رو با شما عزیزان هم به اشتراک بگذارم. سایر علایق: نوشتن، نقاشی و یوگا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × 4 =

دکمه بازگشت به بالا