داستان کوتاه برده ای که با شانس زیاد پادشاه شد!
بازرگان معروفي، غلامي داشت دانا و باوفا. غلام درستكار بود و وظايفش را به خوبي انجام ميداد. بازرگان، غلام را دوست داشت و دلش ميخواست براي او كاري كند.
روزي به غلام گفت: «ميخواهم براي آخرين بار تو را به سفر بفرستم. وقتي برگشتي، تو را آزاد ميكنم و پول كافي بهت ميدهم تا با آن كار كني و آقاي خودت باشي.»
غلام خيلي خوشحال شد و خدا را شكر كرد.
روز حركت كه رسيد، بارها را در كشتي گذاشتند و كشتي حركت كرد. دو روز هوا خوب بود. روز سوم، هوا توفاني شد. توفان آنقدر شديد بود كه كشتي را غرق كرد. غلام شانس آورد. تختهپارهاي پيدا كرد. به آن چسبيد و خودش را به ساحل رساند.
كمي توي ساحل روي ماسههاي گرم دراز كشيد. خستگياش كه در رفت، بلند شد و راه افتاد. نميدانست كجاست و به كجا ميرود. چند روزي راه رفت. تا اينكه سرانجام گرسنه و تشنه نزديك شهري رسيد. خوشحال شد و خدا را شكر كرد. يكدفعه چند زن و مرد، در حالي كه ساز و دهل ميزدند، به طرفش دويدند. غلام ترسيد. خواست فرار كند؛ امّا آنقدر خسته بود كه نتوانست و سر جايش ايستاد. جمعيت آواز ميخواند و جلو ميآمد. بوي عود و اسفند همه جا پيچيده بود. غلام نميدانست چهكار كند.هاج و واج ايستاده بود و نگاه ميكرد.
در همين موقع، چند مرد ريشسفيد جلو آمدند و به او تعظيم كردند. بعد او را به قصر بردند و گفتند: «از امروز تو حاكم ما هستي و ما فرمانبردار تو هستيم.»
غلام فكر كرد خواب ميبيند؛ امّا وقتي او را به حمّام بردند و لباسهاي گرانقيمت تنش كردند، فهميد كه بيدار است و خدا را شكر كرد.
از فرداي آن روز، غلام حاكم آن سرزمين شد. او چند نفر از بزرگان شهر را وزير و وكيل كرد و جواني را كه آدم سالم و درستكاري بود، همهكاره خودش كرد. اسم جوان، امين بود.
غلام به امين خيلي محبّت ميكرد. امين هم او را دوست داشت و هر كاري غلام از او ميخواست، انجام ميداد.
داستان کوتاه برده ای که با شانس زیاد پادشاه شد
روزي غلام و امين تنها شدند. غلام كه دنبال چنين فرصتي بود، امين را كناري كشيد و گفت: «اگر چيزي ازت بپرسم، راستش را به من ميگويي؟»
امين گفت: «ميگويم.»
غلام پرسيد: «چرا مرا حاكم خودتان كرديد؟ شما كه مرا نميشناختيد؟»
امين جواب داد: «راستش را بخواهيد، ما هر سال درست روزي كه شما پيدايتان شد، به بيرون شهر ميرويم و اوّلين كسي را كه ميخواهد وارد شهر بشود، حاكم خودمان ميكنيم؛ امّا يك سال بعد او را به كنار دريا ميبريم و ول ميكنيم تا از گرسنگي و تشنگي بميرد يا طعمه درندگان شود.»
غلام پرسيد: «يعني با من هم همين كار را ميكنيد؟»
امين با خجالت سرش را پايين انداخت:
ـ بله.
غلام چند روزي خوب فكر كرد تا سرانجام راهي پيدا كرد. بعد به امين گفت كه چهكار كند. امين چند تن از صنعتگران و معماران و كشتيسازان را انتخاب كرد. آنها با وسايل زيادي به كنار دريا رفتند. در آنجا چند كشتي بزرگ ساختند و به آب انداختند. بعد هر چه را كه لازم داشتند، بار كشتيها كردند و به جزيرهاي كه در آن نزديكي بود، رفتند و مشغول كار شدند.
چند ماه بعد، درست صبح روزي كه يك سال تمام از آمدن غلام به آن شهر ميگذشت، او را از شهر بيرون كردند.
غلام كنار دريا ايستاد و به آن دورها نگاه كرد. دل توي دلش نبود. ناگهان چشمش به كشتي بزرگي افتاد كه به سوي ساحل ميآمد. با خوشحالي بالا و پايين پريد و دست تكان داد.
كمي بعد، غلام و امين با هم به سوي جزيرهاي ميرفتند كه امين آن را مثل بهشت كرده بود.
مطالب جالب پیشنهادی:
حتمن ببینید: تبدیل شخصیت های دیزنی به انیمه که تصاویر جذابی شده اند!
خیلی جالب: داستان ناصرالدین شاه که از جهنم برگشت!
مخصوص باهوشا: آیا می توانید این مسئله ریاضی را حل کنید؟ پس آن را ارزیابی کنید و جواب نهایی را بدهید