حکایت تنبل و کور | پسر تنبلی که از گدای نابینا رو دست خورد و به زندان افتاد و با گرفتن انتقام به ثروت رسید!

پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيبها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون….
پسرک گفت: مامان، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند.
پسرک آنقدر پشت در نشست تا گرسنهاش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته.
این مطالب هم جالبه: اگر عاشق به چالش کشیدن مغز خود هستید بگویید توریست چگونه فهمید راهنمای تور دوربینش را برداشته است؟
حکایت تنبل و کور
پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چهکار مىکني؟ گفت: به من گفتهاند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مىگردم، هيچ پولى نيست.
مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواستهاند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است …) را به او داد و گفت: من خرج تو را مىدهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند.
تنبل هر روز توى کوچه و بازار مىگشت آت و آشغال جمع مىکرد و توى باربند مىريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران) را پر کردهام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانىکه به کارشان مىآمد فروخت و پول زيادى از اين طريق بهدست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد.
تنبل با پولها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اىن پول شکسته است، کيسهات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند.
از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ‘غليف هاى پلو’ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مىشود.) را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسههاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند.
پولها را به هوا مىانداختند. تنبل همه پولها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد.
حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پلهدار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب.) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچشده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مىبرم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت.
تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پولها را توى خورجين ريخت و به خانهاش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمىکنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بستهام (ضربالمثلى است که براى آدمهاى ثروتمند بهکار مىبرند و اين داستان را منشاء اين ضربالمثل مىدانند.) مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مىگويد، آنها سالها به خوشى زندگى کردند.
– تنبل و کور
– اوسونگون – ص ۱۲
– گردآورنده: مرتضى هنري
– از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ۱۳۵۲
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادي)
امیدواریم از حکایت تنبل و کور لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
برایتان جالب خواهد بود:
فقط افرادی که مهارت مشاهده خوبی دارند، میتوانند سه تفاوت در تصویر مرد در پارک را پیدا کنند
داستان فرزندان کشاورزی که می خواستند جنگاور شوند و پاسخ پادشاه ایران به آنان
اگه فردی نکته بین هستی بگو کدوم یک از این افراد گربه دوست نیست و داره دروغ میگه؟