حکایت خوابهای عجیب و غریب پادشاه
حکایت خوابهای عجیب و غریب پادشاه: يکى بود يکى نبود. در زمانهاى قديم پادشاهى بر سرزمينى حکومت مىکرد. يک شب خواب عجيبى ديد. خواب ديد که از آسمان بدون وقفه روباه مىبارد. هراسان از خواب بيدار شد و سعى کرد خواب خود را تعبير نمايد. وقتى عقل او نرسيد، وزيران و وکيلان خود را فرا خواند و خواب خود را با آنها درميان گذاشت. همه از تعبير آن درماندند. سرانجام يکى از وزيران رو به پادشاه کرد و گفت: ‘يا پادشاه عالم! تعبير خواب نه کار وزيران است نه در توان آنها. ولى پيرمردى را مىشناسم که خوابها را تعبير مىکند. بهتر است از او نظر بخواهي.’
به دستور پادشاه پيرمرد را به دربار آوردند. او پس از شنيدن خواب به فکر فرو رفت. سرانجام سر خود را بالا آورد و گفت: ‘براى تعبير اين خواب چند روزى به من فرصت بدهيد.’
پادشاه قبول کرد و سه روز به او مهلت داده، انعام و هداياى زيادى هم وعده داد. پيرمرد به خانه برگشت. اما هرچه فکر کرد، تعبير قانعکنندهاى به دهن او نرسيد. سه روز گذشت و پيرمرد نااميد و افسرده به طرف پادشاه راه افتاد. بهياد وعدههاى پادشاه که مىافتاد، بيشتر با خودش کلنجار مىرفت و تعبيرهاى زيادى را مرور مىکرد. اما هيچکدام از آنها را نمىپسنديد. ناگهان چشم او به مارى افتاد که زير آفتاب چمبر زده بود. پيرمرد از کنار او گذشت. مار تکانى خورد و گفت: ‘آهاى پيرمرد! چرا اينطور در فکر فرو رفتهاي؟’
پيرمرد آهى کشيد و اخمهاى خود را درهم کرد و گفت: ‘سه روز فرصت داشتم خواب پادشاه را تعبير کنم. اما فرصت گذشت و من هيچ تعبير قانعکنندهاى نيافتم.’
‘مگر پادشاه چه خوابى ديده است؟’
‘خوب ديده از آسمان بىوقفه روباه مىبارد!’
مار خندهٔ بلندى کرد و گفت: ‘آيا پادشاه در قابل تعبير وعدهاى داده؟’
پيرمرد دستهاى خود را بههم زد و گفت: آرى هداياى زيادى وعده داده است که با آن مىتوانم زندگى راحتى داشته باشم.’
مار يکبار ديگر با صداى بلندى خنديد و گفت: ‘اينکه عبير آن خيلى آسان است. اگر نصف خلعت پادشاه را برايم بياورى جواب او را مىگويم!’
پيرمرد ناباورانه چندبار چشمهاى او را بههم زد و گفت: ‘نصف آنکه چيزى نيست، تعبير آن را بگوئي، تمام خلعت پادشاه را برايت مىاورم.’
مار گفت: ‘به پادشاه بگو که در سرزمين او مردم چاپلوس و روباهصفت زياد خواهد شد آنها به اسم پادشاه مردم را فريب خواهند داد و آسايش را از مردم خواهند گرفت.’
پيرمرد از اين تعبير خوشحال شد و به طرف قصر روانه شد. پادشاه بىصبرانه منتظر بود. پيرمرد با خوشحالى تعبير را براى پادشاه گفت: پادشاه پس از شنيدن آن به فکر فرو رفت. سپس با احترام يک خورجين طلا و جواهر به او خلعت داد. پيرمرد خورجين جواهرات را به دوش انداخت و به طرف خانه خود راه افتاد. در بين راه ياد مار و قولى که به او داده بود افتاد. ولى وقتى به جواهرات دست کشيد، با خود گفت: ‘جواهرات به چهکار مار مىآيد. در صورتىکه من با اين جواهرات تا آخر عمر مىتوانم راحت باشم.’
راه کج کرد و به خانه رفت.
چندسالى گذشت و يک شب دوباره پادشاه خواب عجيبى ديد اما برخلاف قبل اين بار از آسمان گرگ مىباري. باز هم اطرافيان او نتوانستند خواب را تعبير کنند. براى همين پادشاه پيرمرد را احضار کرد و تعبير خواب خود را خواست. پيرمرد از پادشاه سه روز مهلت گرفته، به خانه برگشت. ولى هرچه سعى کرد، چيزى به ذهن او نرسيد. آنگاه بهياد مار و چندسال پيش افتاد. با خود گفت: ‘بهتر است دوباره نزد او بروم. شايد اينبار هم به من کمک کند.’
راه لانهٔ مار را در پيش گرفت. وقتى به آنجا رسيد، مار بيرون از لانهاش پرسه مىزد. چشم او که به پيرمرد افتاد، خنديد و گفت: ‘اوغور بخير پيرمرد! حالت چطور است باز هم که شما را پريشان حال مىبينم!’
پيرمرد با خودش گفت: ‘وه! عجب مار خوبي! انگار نه انگار که قبلاً فريبش دادهام.’ و بعد گلوى خود را صاف کرد و گفت: ‘باز هم پادشاه خواب عجيبى ديده است. اينبار از آسمان گرگ باريده است.’
مار کمى فکر کرد. چرخى بهدور لانهاش زد و گفت: ‘اگر اينبار نصف خلعت پادشاه را برايم بياوري، تعبير آنرا مىگويم.’
پيرمرد بلافاصله گفت: ‘قبول است، اينبار تمام خلعت را برايت خواهم آورد تا جبران گذشته بشو.’
مار نزديک رفت و نگاهى به پيرمرد کرد و گفت: به پادشاه بگو که ‘در سرزمين او مردمان گرگصفت زياد خواهند شد. اگر مواظب اوضاع نباشد، آنها مردم را تار و مار خواهند کرد. پس لازم است که پادشاه با آنها قاطعانه برخورد نمايد.’
پيرمرد خوشحال و خندان باعجله از مار جدا شد و به طرف قصر پادشاه رفت و مثل دفعه قبل تعبير خواب را بيان کرد. پادشاه دستور داد اينبار هم خلعتهيا زيادى به او بدهند.
پيرمرد بههمراه خلعتها به طرف خانه رفت، خلعتهاى پادشاه اينبار زيادتر از قبل بود و اگر همه را به مار مىداد، آنوقت چيزى براى خودش نمىماند. با خودش گفت: ‘بهتر است اين مار را هلاک کنم تا تمام هدايا از آن من بشود و شايد هم پادشاه ديگر از اين خوابها نبيند.’
پيرمرد با اين تصميم به طرف لانه مار رفت. مار جلوى لانهاش منتظر او بود. پيرمرد يکباره شمشير خود را از غلاف درآورد و به مار حمله کرد. مار پيچ و تابى به بدن خود داد و به لانه خود خزيد اما شمشير پيرمرد قسمتى از دم او را بريد.
پيرمرد هم به گمان اينکه مار را کشته است، خوشحال، به طرف خانه خود راه افتاد.
مدت زيادى از اين ماجرا نگذشته بود که يک روز چند نفر به خانه پيرمرد آمدند و گفتند: ‘پادشاه تو را احضار کرده است.’
پيرمرد به ناچار همراه آنها به قصر رفت و پادشاه را منتظر ديد. او خطاب به پيرمرد گفت: ‘اينبار هم خواب بسيار عجيبى ديدم. اينبار برخلا قبل از اسمان گوسفند مىباريد.’
پيرمرد اينبار نيز خانه برگشت و هرچه فکر کرد، نتوانست در اين سه روز مهلت آنرا تعبير کند. ياد مار افتاد و از رفتار خود سخت پشيمان شد. سرانجام نااميد به طرف قصر روان شد. پيرمرد به لانه مار که رسيد، از خوشحالى و تعجب در جاى خود ميخکوب شد. لحظهاى صورت او گل انداخت. اما دوباره شرمگين و افسرده سر خود را پائين انداخت. مار با دُم کوتاه خود آنجا نشسته بود. پيرمرد را که ديد، با خوشروئى جلوتر آمد و گفت: ‘سلام پيرمرد! باز چه اتفاقى افتاده؟’
پيرمرد که از خجالت ياراى حرف زدن نداشت، منمنکنان گفت: ‘دفعات قبل اشتباه کردم. حالا به شدت پشيمان و روسياهم. نمىدانم چگونه جبران کنم.’ مار سر خود را تکان داد و گفت: ‘مثلى است که مىگويد: ماهى را هر وقت از آب بگيرى تازه است. حالا بگو دوباره چه اتفاقى افتاده؟’
پيرمرد گفت: پادشاه دوباره خواب ديده که از آسمان اينباز گوسفند مىبارد. مار گشتى به اطراف زد و گفت: ‘به پادشاه بگو ديگر نگران چيزى نباشد. چراکه مردم سرزمين او باانصاف شدهاند. از اين پس مردم مثل گوسفندان آرام شده و هرکس به حق خودش قانع خواهد شد.’
پيرمرد با شنيدن اين تعبير از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيد. مثل باد خودش را به قصر رسانيد و تعبير را به پادشاه گفت. پادشاه از اين موضوع خيلى خوشحال شد و دستور داد اينباز هم زيادتر از دفعات قبل به او خلعت و جواهر بدهند.
پيرمرد خوشحال و خندان بهسمت لانه مار حرکت کرد آنجا که رسيد، تمام آنها را جلوى لانه گذاشت و داد زد: ‘آهاى دوست خوبم! بيا بيرون. اينبار تمام خلعت و جواهرات را برايت آوردم.’
مار از لانه خود بيرون آمد و نگاه به خورجين جواهرات انداخت. چرخى زد و گفت: ‘اينها به کار من نمىآيند، همه آنها مال شما باشد.’
پيرمرد با تعجب پرسيد: ‘پس چرا هربار نيمى از خلعت پادشاه را مىخواستي؟’
مرا گفت: ‘براى اينکه درستى تعبير خواب براى خودم ثابت شود. چراکه هربار خودت نمونهاى از آن تعبير بودي. بار اول تو مانند روباه مرا فريب دادى و زير قولت زدي. بار دوم مثل گرگ وحشى شدى و به من حمله کردى و اينبار هم مثل گوسفندى آرام به حق خودت قانع شدى و صادقانه نزد من آمدي.’
پيرمرد که تازه متوجه حقايق شده بود، به فکر عميقى فرو رفت. از کارهاى خود پشيمان شد. سپس از مار خداحافظى کرد و خورجين جواهرات را بر دوش انداخت و در حالىکه هنوز هم در فکر گذشتهها بود، به طرف خانه خود راه افتاد.
مطالب جالب پیشنهادی:
خیلی جالب: میزان هوش خود را به چالش بکشید و 10 ثانیه ای بگویید کدام فنجان چای اول پر می شود؟
حتمن بخوانید: داستان این همان امامزاده ایست که با هم ساخته ایم!
تست شخصیت: با انتخاب یک گل رز متوجه شوید که یک قانون شکن هستید یا یک فرد وظیفه شناس؟
خیلی جالبه: اگر قاتل عروس را در یک نگاه پیدا کنی قابلیت این را داری در FBI استخدام شوی!
داستان زنان مکار و شرط بندی در حمام زنانه که خواندنی است
داستان رمال باشی که سرنوشتش در حمام زنانه تغییر کرد!
داستان معروف نصوح؛ مردی که کیسه کش حمام زنانه بود!