;
سرگرمی

از داستاهای کهن و عامیانه،حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)-قسمت2

حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)

 

حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)-2: در قسمت قبل خواندیم که در سرزمین‌هاى دور پادشاهى زندگى مى‌کرد. که هر چه زن مى‌گرفت صاحب بچه‌اى نمى‌شد. از قضاى روزگار روزى دخترى را به زنى گرفت که براى او دخترى به دنیا آورد.و موقع زایمان حسودان نوزاد را با توله سگی جابجا کردند و نوزاد را که دختر بود را به پیرزنی که در اطراف قصر در فقر و بدبختی زندگی میکرد تا سپردند تا نوزاد را از بین ببرد اما پیرزن این کار را نکرد و نوزاد را بزرگ کرد و در تربیتش کوشید.

پس از چند سالی پادشاه دختر را می بیند که دختر بزرگ و زیبایی ،شده عاشق دختر می شود.پیرزن از ترس جان خود و دختر نمی تواند بگوید که این دختر،دختر خود پادشاه است.

با دختر مشورت می کندو دختر می پذیرد با پادشاه ازدواج کند و مهلت یک هفته ایی می گیرد و با دادن پول به چاه کنی زبردست تونلی زیر زمینی از حیاط خانه خود تا بیرون شهر حفر می کند و سپس پوستینی توسط پوستین دوز برای خودش درست می کندو آن را به تن می کند تا شناخته نشود و شب عروسی از را تونل فرار می کند و …..

شاید جالب باشد: آزمون هوش ریاضی سودوکو؛ فقط یک نابغه و عاشق ریاضی می تواند این جدول ریاضی را 30 ثانیه ای حل کند.

حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)-2

پشمالو به قصر برگشت و از دیدن این اتفاق به‌قدرى ناراحت شده بود که تا صبح خوابش نبرد، فردا که کمى سر و گوش آب داد، فهمید که آشپز با پسر پادشاه دشمنى دارد و همه خدمتکارها عقیده داشتند که آشپز بدجنس پسر شاه را سر به نیست کرده ولى چون همه‌شان از او مى‌ترسیدند، کسى نمى‌توانست حرفى بزند.

پشمالو فهمید که پسرک لاغرى که توى چاه است، پسر پادشاه و ملکه است. به این جهت از غذائى که صبح و ظهر و شام براى او آوردند. فقط مقدار کمى خورد و بقیه را در ظرفى نگه‌داشت. شب که همه خوابیدند، باز هم آشپز سنگدل با هیزم نیم‌سوخته و بشقاب استخوان و ته‌دیگ سوخته راه افتاد. رفت سراغ پسر شاه و پشمالو هم به دنبال او، در حالى‌که ظرف غذا در دست او بود. همان اتفاق شب قبلى تکرار شد و آشپز بعد از اینکه کتک مفصلى با هیزم نیم‌سوخته به پسرک زد، به قصر برگشت.

پشمالو از فرصت استفاده کرد و سر چاه رفت، در آن را با زحمت برداشت و پسرک را صدا زد. پسرک بیچاره با خودش گفت: خدایا این آشپز سنگدل هر شب فقط یک بار مى‌آمد و مرا شکنجه مى‌داد، امشب چى شده که دوباره برگشته؟ وقتى بالا آمد، در مقابل خودش، حیوان پشمالو و ترسناکى را دید و دانست که آخر عمر او رسیده و الآن این حیوان او را خواهد خورد.

ولى باز هم خوشحال شد که دیگر از آن مرگ تدریجى نجات پیدا خواهد خورد، اما وقتى‌که پشمالو ظرف غذا را جلوى او گذاشت و با دست اشاره کرد که: بخور، پسر بیچاره که نازپروردهٔ پدر و مادر خود بود ولى در عوض یک سال غیر از ته‌دیگ سوخته و استخوان، خوراک دیگرى نخورده بود. با اشتها همهٔ غذا را خورد پشمالو او رابه دوش گرفت و به طرف قصر راه افتاد. پسرک از اینکه دوباره به قصر باز مى‌گشت، خیلى خوشحال بود.

پشمالو وقتى به دروازه قصر رسید، پسر پادشاه را به زمین گذاشت و خودش از راه آب وارد قصر شد و در را باز کرد و پسر را توى قصر برد و او را در اتاق خود، روى رختخواب خود خوابانید و خودش روى زمین خوابید.

روز بعد وقتى‌که از خواب بیدار شد، دید که پسر شاه هنوز در خواب است. مثل اینکه حالا، حالا هم خیال بیدار شدن ندارد. نزدیکى‌هاى ظهر پسر پادشاه از خواب بیدار شد. پشمالو او را به دوش گرفت و راه افتاد و رفت به اطاق ملکه، ملکه وقتى چشمش به پسر دلبند خود افتاد، از شدت خوشحالى بیهوش شد و وقتى به هوش آمد، پسر خود را در آغوش کشید و سر تا پاى او را غرق در بوسه کرد.

اصلاً باورش نمى‌شد که راست راستکى پسرش را سالم مى‌بیند. خیال مى‌کرد که در خواب است. خلاصه مادر و پسر آنقدر از دیدن همدیگر خوشحال شدند که حد نداشت. خبر به بارگاه پادشاه بودند و او هم از شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شد که اصلاً نمى‌شود فکرش را کرد. پسرک بینوا در این مدت به‌قدرى لاغر و نحیف شده بود که نه قدرت حرف زدن داشت و نه قدرت حرکت کردن. حکیمِ مخصوصِ دربار را برایش آوردند و مشغول مداواى او شدند.

وقتى حال پسر پادشاه جا آمد، ماجراى دشمنى آشپز را براى پدر و مادرش تعریف کرد و پادشاه دستور داد که آن مرد بدجنس را تا آخر عمر به زندان تاریکى بیندازند. از آن روز به بعد پشمالو بیش از پیش عزیز شد. همه به او احترام خیلى زیادى مى‌گذاشتند و پادشاه و زنش او را خیلى دوست مى‌داشتند.

مدت‌ها گذشت، یک روز ملکه به پسرش گفت: که پسرجان، من از وقتى‌که تو گم شده بودى اصلاً از کاخ بیرون نرفته‌ام و همیشه غمگین و ناراحت در گوشهٔ همین قصر مشغول دعا به درگاه خدا بودم که تو را به من بازگرداند. حالا که خدا را هزار مرتبه شکر، تو پسر عزیزم را پیدا کرده‌ام، دلم مى‌خواهد که امروز براى گردش به باغ مخصوص بروم و چون تو هنوز حال عادى خودت را به‌دست نیاورده‌ای، پس بهتر است که باز هم استراحت بکنی.

امیدوارم که امروز از تنهائى دلتنگ نشوی. پسر گفت: نه مادرجان، تو با همه خدمتکارها به گردش برو، من استراحت مى‌کنم، وقتى حالم بهتر شد یک روز دسته‌جمعى مى‌رویم.

غذا و تمام وسایل راحتى پسر را در اطاق خود گذاشتند. غذاى پشمالو را هم توى اطاق او گذاشتند و ملکه با همه خدمتکارها به باغ مخصوص رفت.

نزدیکى‌هاى ظهر بود پشمالو دید که خانه کاملاً خلوت است و پیش خودش فکر کرد که الآن شش ماه از آمدن او به این قصر گذشته و او در این مدت نه به حمام رفته و نه دست و روى خودش را شسته، پس بهتر است که از فرصت استفاده کرده و سر و تنى تمیز بکند. اتفاقاً هوا هم آفتابى و گرم بود. پشمالو دیگ را پر از آب کرد و گوشه حیاط گذاشت و خودش هم مشغول درآوردن لباس‌هاى خود شد.

اول پوستین را درآورد و بعد دیگر لباس‌هائى را که پوشیده بود، شست و جلوى آفتاب پهن کرد تا خشک شوند. جواهراتى را هم که همراه داشت، نشست و کنار دیوار گذاشت و خودش هم مشغول شستن سر و تن خود شد. در این موقع پسر پادشاه که از خوابیدن در رختخواب خسته شده بود. برخاست و کنار پنجره آمد. یک دفعه چشم او افتاد به دخترى که در زیبائى مثل و مانندى براى او نمى‌شد تصور کرد که مشغول شستشو است.

پسر پادشاه خیلى تعجب کرد، چون تا آن موقع چنین دخترى را در قصر ندیده بود. پسر یک دفعه چشمش افتاد به پوستین که روى زمین افتاده بود و همهٔ ماجرا، دستگیرش شد و فهمید که پشمالو در حقیقت دخترى این چنین زیبا و قشنگ است. چوب بلندى برداشت و دراز کرد و یکى از گردنبندهاى دختر را برداشت و گذاشت زیر رختخوابش.

پشمالو وقتى از شستشو فارغ شد، موقع پوشیدن لباس‌هاى خود، دید که یکی از گردنبندها، گم شده و پیش خودش فکر کرد که در طول این شش ماه جائى افتاده و گم شده. به همین جهت بدون اینکه دنباله مطلب را بگیرد، لباس‌هاى خود را پوشید و رفت به اطاق خود، عصر که ملکه و خدمتکارها به قصر بازگشتند،

پسر شاه به مادر خود گفت: مادر، شام مرا بده پشمالو بیاره. ملکه گفت: پسرجان پشمالو حیوان کوچک و ظریفى است، چه‌طور مى‌توان غذاى تو را بیاورد؟ ولى پسر زیر بار نرفت. ملکه مجبور شد که شام پسر خود را بدهد به دست پشمالو تا براى او ببرد. وقتى پشمالو وارد اتاق پسر پادشاه شد، پسر در را از تو بست و به پشمالو گفت: زود باش پوستت را دربیاور. پشمالو جوابى نداد و زل‌زل پسر را نگاه کرد.

پسر پادشاه در حالى‌که گردنبند را نشان مى‌داد گفت: اگر پوست را در نیاورى من خودم آن را با کارد مى‌برم. دختر مجبور شد پوست خود را دربیاورد. پسر پادشاه مادرش را صدا کرد و در حالى‌که دختر را به او نشان مى‌داد. گفت:

بفرمائید این هم پشمالوى شما. ملکه اول خیلى تعجب کرد. ولى بعد از کمى مکث، از دختر خواست تا سرگذشت خود را از سیر تا پیاز براى ملکه تعریف کرد و ملکه از او خیلى خوشش آمد و به او آفرین گفت: پسر پادشاه با اصرار از مادر خود خواست که دختر را براى او خواستگارى بکند.

پدر پسر، نامهٔ بلندبالائى براى پادشاه مملکت همسایه نوشت و تمام قضایا را براى او شرح داد و آخر کار هم از او خواست که با عروسى دخترش با پسر او موافقت نکند.

پادشاهى که پدر دختر بود، از خواندن نامه پادشاه همسایه از اینکه صاحب دخترى مى‌باشد. خیلى خوشحال شد و بعد، از اینکه مى‌خواست با دختر خودش اشتباهاً عروسى کند، خجالت کشید و ناراحت شد و بعداً از اینکه دختر نازنین او حالا سالم و سلامت، میهمان پادشاه کشور همسایه است، خوشحال شد و دستور داد زن‌هاى بدجنس را که باعث نابودى زن مهربان او و سرگردانى دختر عزیز خود شده بودند مجازات بکنند و به پادشاه همسایه نامه نوشت و از او خواست دخترش را به مملکت او بفرستند تا او را ببیند، بعداً برگردد و با پسر آنها عروسى کند.

روزى که دختر وارد مملکت پدر خود مى‌شد، همه‌جا را چراغانى کرده بودند و جشن‌هاى بزرگ و باشکوهى برپا بود. دختر و پدر از دیدن هم خیلى خوشحال شدند و شادى‌ها کردند. پدر که دیگر پیر شده بود پادشاهى را به دختر خود داد و تمام مردم مملکت، این جشن را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کردند.

هفت شب و هفت روز جشن و پایکوبى بود. بعداً دختر به مملکت همسایه رفت و با پسر پادشاه همسایه عروسى کرد و پادشاه مملکت همسایه هم که پیر شده بود پادشاهى را به پسر خود داد و مردم آن مملکت هم جشن عروسى و پادشاهى شاه تازه‌ خود را هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و از آن به بعد مردم هر دو مملکت و همچنین پادشاه‌هاى هر دو مملکت در خوشى و رفاه زندگى کردند.

این حکایتها هم جالبه بخوانید:

حکایت حمام بهلول،از سری حکایتهای بهلول دانا

از داستاهای کهن و عامیانه،حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)قسمت1

حکایت بهلول و مردی دانشمند از خراسان و مباحثه آنها در نزد خلیفه!

از مجموعه حکایتهای بهلول،حکایتهای بهلول و خلیفه!

حکایت بازرگان و چهار همسرش!

حکایت قاضی و همسر بازرگان؛بازرگانی که همسرش را به نزد قاضی معتمد شهر سپرد!

نوشته های مشابه

5 دیدگاه

  1. یعنی این شیش ماه تو لباس حیوون و به عنوان یه حیوون زندگی کرده بوده؟؟؟🙄🙄🙄
    همش هم رو چهار دست و پا بوده هیچ صدایی هم ازش در نیومده هیچ کسم نفهمیده همچین حیوانی تو دنیا وجود نداره🤪🤪😒😒
    میزان دور از واقعیت بودنش یکم زیاد نیست؟

  2. نوابغ عزیز این یک افسانه است افسانه مملو از ماجرا های خرق عادت و غیر واقعی است که البته براساس قانون سمبل ها نوشته شده .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − چهارده =

دکمه بازگشت به بالا