سرگرمی

داستان دو شریک مکار و ساده: عاقبت دروغ و حیله گری چیزی جز شرمساری ندارد

حکایت دو شریک مکار و ساده: در زمانهای نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیله‌گر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بی آلایش بود زندگی می‌کردند. این دو شریک بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای مختلف می‌رفتند و در تجارتهایشان هر چه سود می‌بردند میان خود و به تساوی قسمت می‌کردند و به این ترتیب روزگار را به خوشی می‌گذراندند. اما در این تجارتها، گاهی اوقات شریک حیله گر بر سر شریک ساده، کلاه می‌گذاشت که او متوجه این کار نمی‌شد.

اینم جالبه: تست هوش تصویری: اگه بتونی زنی که از زندان فرار کرده رو شناسایی کنی واسه خودت شرلوک هلمزی!

داستان دو شریک مکار و ساده

روزی از روزها این دو برای تجارت به یکی از شهرها مسافرت کردند و در میان راه در نزدیکی دره ای اقامت کردند. آنان در آن درّه یک کیسه پر از طلا پیدا کردند و شریک حیله‌گر به شریک ساده گفت: باید برگردیم و این کیسه طلا را پنهان کنیم تا روز مبادا از آن استفاده کنیم.

او نیز حرف شریکش را قبول کرد و آنها از سفر بازگشتند و مقداری از آن طلاها را برای رفع احتیاجشان برداشتند و به پیشنهاد شریک حیله‌گر بقیه را در زیر یک درخت پنهان کردند سپس آنها با هم قرار گذاشتند که گاهگاهی با هم بیایند و به قدر احتیاج از آن طلاها بردارند. و بعد از آن به خانه‌های خود بازگشتند.

چند روزی گذشت، و شریک حیله گر به تنهایی و بدون اینکه به شریک خود چیزی بگوید به زیر آن درخت رفت و کیسه را از آنجا برداشت.

داستان دو شریک مکار و ساده 1

مدتی گذشت تا اینکه شریک ساده شدیداً به پول احتیاج پیدا کرد و پیش شریک حیله گر آمد و گفت: من اکنون به پول احتیاج دارم، پس بیا تا با هم برویم و مقداری از آن طلاها را برداریم. در آن حال شریک حیله گر قبول کرد و آنها به سوی درخت حرکت کردند، پس وقتی به آنجا رسیدند و جای پنهان کردن کیسه طلا را کندند، هر چه گشتند، چیزی پیدا نکردند و شریک ساده متعجب شد. در این حال شریک حیله گر برای اینکه دست پیش را بگیرد و نقشه اش را عملی سازد بر سر شریک ساده فریاد کشید و گفت: لعنت برتو! که به من خیانت کردی و تمام طلاها را برای خود برداشتی. اکنون من تو را به نزد قاضی می‌برم تا تکلیفمان را روشن کند و او را کشان کشان به پیش قاضی برد.

در محضر قاضی او تمام ماجرا را همانطور که می‌خواست برای قاضی تعریف کرد و به دروغ مدعی شد که پولها را شریک ساده برداشته است. پس قاضی گفت: آیا برای این حرف، دلیلی هم داری؟ و اگر داری شاهدی هم باید داشته باشی، شریک حیله گر گفت: آری دلیلم این است که او بسیار به آن طلاها احتیاج داشته و بدون اطلاع من آنها را برداشته تا همه آنها مال خودش باشد و به من چیزی ندهد و طمع کرده البته من شاهد هم دارم و آن درختی که ما طلاها را زیر آن پنهان کردیم. شهادت خواهد داد که این مرد طلاها را به تنهایی برده و مرا از آنها محروم کرده است.

قاضی بسیار شگفت زده شد، اما قبول کرد و قرار شد فردای آن روز همگی به زیر آن درخت بروند و بر طبق شهادت درخت قاضی حکم کند. پس در حال همگی به خانه هایشان برگشتند و شریک حیله گر نیز به نزد پدرش برگشت.

مرد حیله گر که از قبل این نقشه را طراحی کرده بود به پدرش گفت: پدر! اگر مرا یاری کنی به ثروت انبوهی خواهیم رسید و من نیز از یک مخمصه بسیار سخت رهایی پیدا می‌کنم و اگر کمکم نکنی، پیش همه رسوا می‌شوم و ثروت را هم از دست خواهم داد، پدر گفت: فرزندم، من چه کمکی می‌توانم به تو بکنم. هر کمکی از دستم بربیاید، بگو که انجام خواهم داد.

شریک حیله گر به پدرش گفت: پدر جان فقط کافیست که در داخل یک درخت که در این نزدیکیهاست بروی و به محض اینکه من گفتم: درخت شهادت بده، تو بگویی که شریک من همان شریک ساده آمده و طلاها را برده است و نام او را ببر. پدر شریک حیله گر، ابتدا با این کار موافقت نمی‌کرد، اما چون با اصرار پسرش و نیرنگ بازیهای او، طمعی در دلش افتاده بود، قبول کرد که شهادت دروغ دهد.

فردای آنروز پدر مرد حیله گر به داخل درخت رفت و آماده برای شهادت دادن شد، از آنطرف قاضی و شریک حیله گر و شریک ساده و جمعی دیگر از مردم برای شنیدن گواهی عجیب درخت و صدور حکم از طرف قاضی به کنار آن درخت آمدند و قاضی از درخت پرسید: ای درخت، آن چه که دیده‌ای برای ما بازگو کن و شهادت بده! پدر شریک حیله گر که در درخت پنهان شده بود گفت: طلاها را آن مرد «اشاره به شریک ساده» که متهم است برده و این مرد راست می‌گوید که طلاها را شریکش برداشته است.

داستان دو شریک مکار و ساده 2

قاضی که مرد بسیار باهوشی بود، فهمید که شخصی در داخل درخت پنهان شده و به دروغ گواهی می‌دهد، پس فرمان داد، بر گرد درخت هیزم جمع کنند و هیزم‌ها را آتش بزنند تا آن کسی که در داخل درخت است از ترس جان بیرون بیاید و داستان را بگوید، پیرمرد که سخت هراسان شده بود، مدتی صبر کرد وقتی که دید جانش دارد می‌رود از درخت بیرون آمد در حالی که مقداری از بدنش و سر و صورتش سوخته بود، پس همگی دور او جمع شدند و قاضی از او پرسید، داستان را تعریف کن و هر آنچه را که اتفاق افتاده بازگو کن.

پس پیرمرد ماجرا را در آن حالت سخت خود بازگو کرد و گفت که به دستور پسرش این کار را انجام داده است و همگی به حقیقت امر آگاه شدند. پیرمرد پس از مدتی که به دارو و درمان انجام شد و اثر نکرد و دار فانی را وداع گفت و شریک حیله گر با اندوهی فراوان پدرش را به دوش کشید و به خانه برد و به جای کیسه طلا، تأسف و تأثر بسیار، برایش به جای ماند. چرا که هم طلاها را از دست داده بود و هم پدرش را و هم آبرویش را!

آن مرد حیله گر در واقع همه چیزش را برای طمع زیاده از حد خود از دست داده بود، اما آن شریک ساده و بی آلایش بدلیل راستی و درستی و قانع بودنش، نه تنها تمام طلاها را بدست آورد، بلکه درستی اش بر همگان معلوم گشت و اینکه همه به او اطمینان کردند و دوستش داشتند، ضمن اینکه از چهره واقعی شریک خودش پرده برداشته شد و فهمید که همه مانند خودش ساده نیستند و باید حواسش را جمع کند.

منبع حکایت: کتاب «۶۲ داستان» اثر: مهرداد آهو

امیدواریم از داستان دو شریک مکار و ساده لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × 1 =

دکمه بازگشت به بالا