;
سرگرمی

داستان پیرزنی که 3 بار خدا را از خانه اش بیرون کرد!

این قصه کوتاه دید شما را به زندگی عوض می کند. پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!

مطالب جالب پیشنهادی:

پیشنهاد می شود: تست شخصیت: با انتخاب یک پر به وجود واقعی خود پِی ببرید که چگونه فردی هستید!

حتمن بخوانید: داستان کوتاه خوشگلی زیاد که باعث دردسر شد!

چیستان جالب: آن چیست که روز را کنار پنجره می گذراند و شب ها ناپدید می شود؟

داستان کوتاه زنی که عاشق دعوا با شوهرش بود!

حکایت قدرت بدنی عجیب مرد لاغر که او را زنده نگه داشت!

داستان کوتاه دختری که برای فرار از تنهایی آگهی ازدواج داد!

داستان ابوریحان بیرونی که به قاتل بیش تر از شاعر احترام گذاشت!

داستان رکب خوردن مرد عاشق توسط همسرش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده − 4 =

دکمه بازگشت به بالا