;
سرگرمی

حکایت ضرب المثل فواره چون بلند شود سرنگون شود!

 

فواره چون بلند شود سرنگون شود

ضرب المثل فواره چون بلند شود سرنگون شود: … یعنی هر صعودی یه سقوطی داره… که البته باید فقط در مادیات اینطور باشد… صعود معنویات سقوط نداره…

در این سری از معانی ضرب‌المثل‌ها به چگونگی پیدایش ضرب‌المثلی اشاره می‌کنیم که به زمان حکومت‌ هارون‌الرشید، از فرمانروایان عباسی باز می‌گردد.

شاید جالب باشد: برای پیدا کردن اشتباهات تصویری انبار مزرعه فقط 7 ثانیه فرصت دارید! پس با دقت ببینید!

ضرب المثل فواره چون بلند شود سرنگون شود

در روایات این‌گونه آمده است که روزی روزگاری فرمانروای عباسیان که هارون‌الرشید نام داشته است به‌همراه یکی از وزای باهوش و با نفوزش به اسم جعفر برمکی، در باغی مشغول قدم زدن بودند. آن‌ها در مورد امورات کشور با یکدیگر صحبت می‌کردند و جعفر برمکی راهکار‌های بسیار جالبی را برای بهبود و رونق کشور به هارون الرشید ارائه می‌داد.

آن‌ها در باغی که قدم می‌زدند بسیار زیبا بود و اکثر درخت‌ها و میوه‌های خوشمزه در آنجا به چشم می‌خورد. جعفر در حال صحبت کردن بود که ناگهان چشمان فرمانروای عباسیان به درخت سیب افتاد. رو به جعفر برمکی کرد و گفت به نظر سیب‌های این درخت خیلی خوشمزه به نظر می‌آیند. بهتر است چند تایی از آن بچینم.سپس هر چقدر دستش را بلند کرد نتوانست سیبی از آن درخت بچیند. جعفر هم دست‌هایش را بلند کرد اما او هم نتوانست از درخت سیبی بچیند.

آن‌ها کمی فکر کردند که چطوری از درخت سیب جدا کنند و به این نتیجه رسیدند که از درخت بالا بروند. هارون‌الرشید به‌دلیل اینکه وزن زیادی داشت نمی‌توانست از درخت بالا برود و به جعفرگفت که من دست‌هایم را قلاب می‌کنم و تو پاهایت را روی آن‌ها قرار بده و از شانه‌های من بگیر و خودت را به سیب برسان و تعدادی از آن‌ها را جداکن. جعفر برمکی طبق فرمایش پادشاه عمل کرد اما نتوانست از درخت سیبی برای فرمانروا بچیند.

هارون‌الرشید کمی فکر کرد و به جعفر گفت که وزن تو خیلی سنگین نیست و من می‌توانم تحمل کنم. پاهایت را روی شانه‌های من بگذار و تا می‌توانی دستت را دراز کن تا بلکه به سیب‌ها برسد. جعفر باز هم فرمان هارون‌الرشید را اجرا کرد اما این بار هم بی‌فایده بود.

هارون‌الرشید که دید تلاش‌هایشان بی‌فایده است از  جعفر خواست تا پایش را روی سر او بگذارد و از آن سیب‌ها برایش بچیند. خلاصه جعفر برمکی طبق گفته‌ی فرمانروا عمل کرد و توانست تعدادی سیب از بالای درخت جدا کند.

پیر مردی زحمت‌کش و خردمندی از آن باغ محافظت می‌کرد و تمام تلاش‌های پادشاه و جعفر را از دور تماشا کرده و همان لحظه به فکر فرو می‌رودکه هارون‌الرشید با تمام غرور و زورگویی‌هایش چگونه اجازه داد تا وزیرش پا روی سرش بگذارد و از درخت سیب بچیند؟!!!

در آن دوران مردم با هر ترفندی که به ذهنشان می‌رسید خود را به خانواده‌ی جعفر نزدیک می‌کردند تا بتوانند از دوستی با آن‌ها به منفعت خودشان برسند.

روزی آن پیر مرد نزد منشی حاکم رفت و از او تقاضا کرد که روی کاغذی این جملات را حک کند: من پیر مردی هستم که یک عمر از باغتان محافظت کرده‌ام و هیچ نزدیکی یا نسبتی با جعفر برمکی ندارم. منشی هم خواسته‌ی او را انجام داد و نامه را به پیر مرد تحویل داد.

چند روزی گذشت و باغبان متوجه شد که پادشاه در داخل باغ است و به سرعت نزد او رفت. وقتی به فرمانروا رسید به او سلام کرد و نامه را تحویل داد و تقاضا کرد که آن را مهر و امضا کند.

هارون‌الرشید وقتی نامه را خواند بسیار متعجب شد و گفت که ای پیر مرد هواست کجاست؟! امروزه مردم به هر نحوی که شده است خود را به جعفر نزدیک می‌کنند تا از وجو ایشان به منفعت و نیازهایشان برسند. اما تو از من می‌خواهی که این نامه‌ی بی‌اساس تو را امضا کنم؟!!

مرد باغبان به هارون‌الرشید خیلی التماس کرد و در آخر توانست امضا را از او بگیرد.

ماه‌ها گذشت و به‌دلیل اینکه نزدیکان هارون‌الرشید، دستورات جعفر برمکی را انجام نمی‌دادند  بین پادشاه و جعفر درگیری و کینه به وجود آمد و فرمانروا دستور داد که تمام نزدیکان و خاندان جعفر را بکشند.

ماموران حکومتی فرمان هارون را اجرا کردند و سر تمام برمیکی‌ها را  از تنشان جدا کردند. سپس پیش پیرمرد رفتند تا او را هم بکشند اما مرد باغبان دست خطی را که منشی دربار به خواست او نوشته بود به‌همراه مهر و امضای فرمانروا به ماموران تحویل داد.آن‌ها نامه را خواندند و متوجه شدند که پیر مرد اعلام کرده بوده است که هیچ نسبتی با جعفر ندارد و پادشاه آن را تایید کرده است.

خلاصه ماموران حکومتی بعد از خدافظی از پیر مرد نزد فرمانروا رفتند و به او گفتند که همه برمکی‌ها را از بین بردیم و فقط پیر مردی که در باغ بود را زنده نگهداشتیم. زیرا که دست خطی با مهر و امضای شما به ما نشان داد مبنی بر اینکه هیچ نسبتی با جعفر برمکی ندارد.

هارون‌الرشید هم به یکی از ماموران دربار دستور داد تا آن پیر مرد را به قصر بیاورد.

زمانی که پیر مرد باغبان وارد قصر شد، پادشاه از او پرسید که تو میدانستی که روزی تمام نزدیکان برمکیان از بین خواهند رفت و به همین دلیل از من امضا گرفتی! برای من نامفهوم است که تو از کجا به این قضیه پی برده بودی؟!!

پیر مرد هم به او گفت که آن روز من از دور نظاره‌گر شما و جعفر بودم که چگونه پاهایش را روی سر شما قرار داد و از بالای درخت برای شما سیب چید و متوجه شدم که طول عمر برمکیان به‌زودی به اتمام خواهد رسید. پادشاه بلافاصله از او پرسید که از کجا به این منطق پی بردی؟! او به هارون‌الرشید گفت که رونق و پیشرفت‌هایی که ناگهان اتفاق می‌افتند مثل فواره‌ای است که  بعد از مدتی سرازیر می‌شود.

هارون‌الرشید که از صحبت‌های پیر مرد هیچی نمی‌فهمید از او خواست که بیشتر برایش توضیح دهد. پیر مرد باغبان به او گفت هنگامی که جعفر پایش را روی سرتان قرار داد و برایتان سیب چید دریافتم که بر بزرگی و عظمت برمکیان افزوده شده است و به‌زودی تمام آن‌ها مقام و منزلتشان را از دست خواهند داد.

از آن دوران تا به امروز اگر کسی از موقعیت و جایگاه خود سو استفاده کند و کارهایی انجام دهد که در شان او نیست، این ضرب‌المثل را برایش بکار می‌برند: «فواره چون بلند شود سرنگون شود.»

این حکایتها هم جالبه بخوانید:

حکایت حمام بهلول،از سری حکایتهای بهلول دانا

حکایت ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور!

داستان ضرب المثل کفگیر به ته دیگ خورده چیه؟

از داستاهای کهن و عامیانه،حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)-قسمت2

از داستاهای کهن و عامیانه،حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)قسمت1

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 + 13 =

دکمه بازگشت به بالا