داستان ازدواج پسر فقیر و کچل با دختر زیبای پادشاه + قسمت اول
داستان ازدواج پسر فقیر با دختر پادشاه: يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يه کچلى بود يه دونه گاو داشت، يه مادر پيرزنم داشت. اين گاوو روزا پسره مىآورد مىچروند، شبا مىآورد خونه، شير اينو مىدوشيد مىخوابوند. صبح سرشيوشو مىگرفت، شيرشو مىفروخت. اون سرشير قاتق نونشون بود. اون پول شيرم خرج معاششون بود، نونى گوشتى يا چيزى ديگه به هر جهت معاش اين مادر و پسر از يه دونه گاو مىگذشت.
يه روز يه نفر آمد بيابون پهلوى چوپون، گفت: ‘کچل.’ گفت: ‘بله.’ گفت: ‘يه خوابى براى تو ديدم.’ ميگه: ‘خوب چه چى مىخواهى براى اين خواب که اينو بدم؟’ ميگه : ‘اگه اين گاوو ميدى بهت، مىگم، اگه نه نمىگم’ کچل مىگه: ‘تمام زندگى ما از اين گاو مىگذره، چطور اينو بدم؟’ گفت: ‘من ديگه نمىدونم مىخواى بگم برات بده، نمىخواى نمىگم’ کچل طاقت نياورد، گفت: ‘بيا اين گاو مال تو، حالا بگو ببينم چه خوابى ديدي؟’ گفت: ‘خواب ديدم لب دريا وايسادي، مهتابم هست، با يه دستت از تو دريا ماهى مىگيرى با يه دستت از هوا اين مرغا که مياند آب بخورند، اين مرغا رو مىگيري. تو به پادشاهى مىرسي. به پادشاهى که رسيدى منم بشناس. اين گاوم از تو مىگيرم که نشانه من و تو باشه.’ کچل گاوو داد، مرتيکم گاوو برد. شوم شد کچل گفت: ‘خوب من خونه برم به ننم چى بگم؟ بگم گاوو برد خواب برام ديده بود؟’ آمد از قلعه بيرون، نشست به گريه کردن به کار خودش.
يه تاجرى از سفر تجارت برگشته بود خيلى دماغ چاق. وقتى که به اينجا رسيد پياده شد. نشستند قدرى نون خوردند، آب خوردند، صفا کردند. بعد حرکت کردند رفتند. سفره تاجر سرجا موند. کچل سفره رو ورداشت عقب تاجر رفت، گفت: ‘حاجى آقا سفرتون جامونده، من آوردم.’ تاجر خوشش آمد، گفت: ‘اين بچه حلال خوريه. هر کسى ديگه بود تا بيابون خدا من گذاشته بودم ور نمىداشت بياره’ گفت: ‘پسر نوکر من ميشي؟’ گفت: ‘بله.’ کچل با خودش گفت: ‘من که تو خونه نمىتونم برم، مادرم پدرمو درمياره و گرسنگيم که نمىتونم سرکنم بايد برم چوپون اين و اون باشم. اونوقت يا فحش مىشنوم از مردم يا کتک مىخورم. پس ميرم به اميد خدا تا ببينم چه پيش مياد.’ کچل رفت با تاجر. ……
پیشنهاد جذاب: داستان کوتاه یک جفت جوراب زنانه که مرد جوان را بدبخت کرد!
کچل با تاجر رفت، وارد شهر شد. از تمام نوکرا که وايساده بودند کچل بهتر از همه بارارو وا مىکرد خدمت مىکرد، کار مىکرد. تاجر با خودش گفت: ‘ببين اين يه نفر مطابق پنج نفر داره کار مىکنه.’ فردا صبح کچل رو فرستاد حمام، يه دست لباس خوبم تنش کرد، به زنشم سفارش کرد: ‘دوا بزن سر اين، زود چاقه بشه!’ اين کچل به اندازهاى زرنگ بود وقتى که آشپز سفره رو مينداخت زن حاجى اول او را صدا مىکرد: ‘نهار شو بده!’ آشپز او را صدا مىکرد: ‘بيا جانم پيش خودم غذا بخور، (چه) ته ديگ چربه برات نگهداشتم. همينجور که تو منو کمک مىکني، منم غذاى خوب درست مىکنم.’
پسر سرش چاق شد، وقتى که سرش چاق شد و مويش درآمد، حاجى ديد خيلى قشنگه، گفت: ‘اين براى در حجره خوبه که رونقش زياد بشه.’ پسر رو تغيير لباس داد، در حجره نشوند. پسر وقتى که در حجره نشست به کاراى حجره چنون رسيدگى مىکرد که بودن حاجى لازم نبود. حاجى با خودش مىگفت: ‘اگه کسى نمىفهميد، من مىگفتم اين پسر منه. پسرم هم اينطور خدمت نمىکنه.’ رفقا مىگفتند: ‘حاجى نقلى (عيبي) نداره دختر تو بهش بده دامادت بشه دامادت که شد مث پسرت ميمونه.’ حاجى اومد گفت: ‘پسر جون بيا دختر مونو بدم به تو.’ پسر گفت: ‘حاجى جون من قابل زن نيستم، يه وقت بايد زن بگيرم که از خودم خونه و زندگى داشته باشم نه حالا. من شب بيام رو فرش شما بخوابم، زير لحاف شما بخوابم؟ يه همچى آدمى زنو مىخواد چه کنه؟’ تاجر جواب داد: ‘وقتى که من دخترم را به شما دادهام خونم، زندگيمو همشو ميدم به شما.’ گفت: ‘حاجى آقا اينا صحبته. شايد من شب آمدم خونه زن من به من گفت: ‘من نمىخوام تو خونه پدرم باشم، منو از اينجا ببر بيرون! يا من روز در حجره يه خلافى کرده باشم تو به من بگي: زنتو وردار برو بيرون! من کجا برم و چه بکنم؟ اما حالا خير اگر ببينم شما که حاجى آقا هستيد به من يه اخمى بکنيد از در اين حجره ميرم حجره ديگه.’ تاجر سکوت کرد.
از اينجا بشنو: دختر پادشاه دايشو مىفرسته بازار دو ذرع مخمل براش بخره. دايه وقتى که آمد در اين حجره، چشمش که به اين پسر افتاد پاش لغريد، وايساد هى با اين صحبت کردن و اختلاط کردن: ‘يه مخمل خوبى مىخوام براى دختر شاه، مخمل خوبى بده ببرم پس نيارم.’ پسرم در عوض بنا کرد شيرين زبانى کردن. دايه مخملو گرفت آمد. تغّير زياد دختر به دايه کرد که تا حالا کجا بودي؟ گفت: ‘فرزند به خدا هيچى نگو که در دکون تاجر تا حالا براى همين مخمل نشسته بودم.’ گفت: ‘در دکون تاجر نشستن نداره، براى چى نشسته بودي؟’ گفت: ‘ننه جان نمىدونم، پسر تاجر بود، نمىدونم شاگرد تاجر بود نمىدونم، اينقدر خوشگل و شيرينزبان که حالا هم نمىخواستم بيام.’ از بس که دايه تعريف اين پسره رو کرد، دختر گفت: ‘ننه جون فردا منو ببر اين پسرو ببينم.’ فردا شد و دايه به دختر گفت: ‘اى خاتون اگه مىخواهى چادر کهنه سرت کن بيا.’ دختر قبول کرد و با دايه چادر کرد و رفت بازار به اسمى که خريد بکنه.
از اون دور که نزديک به دکان شدند دايه به دختر اشاره کرد: ‘جوانى که توى دکان روبهرو نشسته اونه.’ دختر که چشمش به حلقههاى چشم اون جوون افتاد، زانوهايش لرزيد، نزديک بود بخوره زمين. آمد در دکون، رفت جلوى او جوان، گفت: ‘اطلس سبز داري؟’ پسر گفت: ‘بله.’ پسر پاشد و توپ اطلسو گذاشت جلوى دختر، گفت: ‘اين اطلسش خوب نيست.’ توپ ديگه آورد. دختر با خود فکر کرد: ‘حالا که من گرفتار اين شدم، اين خبر نداره من کى هستم، خوبه منم خودى به اين نشون بدم.’ دختر بهعنوان اينکه دايه رو صدا کنه: ‘بيا ببين چطور پارچهاى است.’ بازش کرد و بست. پسر اعتنائى نکرد. دختر اطلسى رو از جوان خريد و آمد به منزل.
امشب تا صبح بنا کرد با دايه صحبت اين پسرو کردند: ‘چشما چه جوره و لب دهنش چه جوره و تکليف من به اين پسر چي؟’ دايه گفت: ‘اى فرزند، اين ملتفت تو نشد، اگه ملتفت تو شده بود، صورتتو ديده بود، اونم گرفتار تو مىشد. فردا ميرم بازار جنس مىخريم، نصف پولش ميديم، باقى پول رو ميدم خواجه سراى اون ببرند تا ملتفت بشه تو کى هستي.’ دختر قبول کرد و فردا صبح با دايه آمد بازار، پارچه زيادى خريد. بعد به پسر گفت: ‘خوب حالا پول من کمه، پارچه اينجا باشه من مىرم پول مىدم بيارن پارچه رو ببرن.’ پسر گفت: ‘اهميتى نداره پارچه رو ببريد. يه شاگرد مىفرستم همراهتون بياد پول بدين بياره.’ دختر گفت: ‘نخير، ما دوره، زحمت به شما نمىدم نوکر خودمون پول مياره.’ دختر در موقعى که آمد پارچهها رو جمع بکنه ، بپيچه، صورت رو به کلى نشان پسر داد. پسر وقتى که اين دختر رو ديد، پيش خود گفت: ‘اى کاش من پسر اين تاجر بودم و به پدرم مىگفتم: اين دختر رو براى من بگيره.’ دختر با دايه رفت، پول داد به خواجه سراى اين که برود در فلان دکان پول بديد، پارچهها رو بگيريد بياريد.
خواجه وقتى که پول آورد در حجره داد، گفت: ‘اون پارچهها رو بده.’ پسر ديد خواجههاى شاهيه، از خواجه پرسيد که اونها آمدند پارچه خريدند از کلفتهاى اندرونند يا از خانمها؟ خواجه گفت: ‘نمىدونم من که همراهشون نبودم’ خواجه پارچهها رو آورد. دختر ازش پرسيد: ‘جوان به تو هيچى نگفت؟’ گفت: ‘چرا از من پرسيد: خانمها بودند جنس خريدند يا کلفتها؟’ منم جوان دادم: نمىدونم، من همراهشون نبودم.’ دختر طاقتش طاق شد، گفت: ‘اى تايه، بازم اين پسر منو نشناخت.’ تايه گفت: ‘چاره نداره، روز ديگه بايد بريم با خواجهسراى اون رو صدا کرد، گفت: ‘بريم بازار، مىخواهم براى تو لباس بخرم.’ دختر و دايه با خواجه آمدند در حجره پسر.
قسمت دوم داستان را از دست ندهید:
حتمن ببینید: بازسازی چهره کوروش کبیر توسط هوش مصنوعی و شباهت عجیبش با هادی چوپان!
اگه سارق رو پیدا کنی برا خودت یه پا شرلوک هلمزی باور کن!
پیشنهادی: داستان خواهر پولدار و خواهر فقیر از افسانه های کهن فارسی
خیلی جالب: داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین!