داستان ازدواج پسر فقیر و کچل با دختر زیبای پادشاه + قسمت دوم
داستان ازدواج پسر فقیر با دختر پادشاه2: پسر نگاه کرد، ديد اين خانم که دو مرتبه با چادر کهنه آمده امروز با خواجه و دستگاه آمده، جواهرى بود در زير خاکستر. با خود گفت: ‘نامرد خاطرخواهيت رو بگذار براى خالت، با دختر پادشاه نميشه خاطرخواهى کرد، سرت به گردنت زيادى مىکنه؟ اونم يه شاگرد تاجرى که نه خانه داره نه پدر داره نه مادر نه زندگاني؟’ امروز ديگه خيلى با ادب جلو دختر ايستاد و دختر ناچار براى خواجه يه دست لباس خريد و آمد منزل، گفت: ‘اى دايه ما بدترِش کرديم، باز اگه اين جوان با ما صحبتى مىکرد در موقع پارچه دادن، امروز که ما رو شناخت قدرت اون صحبت کردن و حرف زدنو نداشت، همش دست به سينه ايستاده بود.’ دايه گفت: ‘غصه نخور اگه من شده رسماً به پسر حالى کنم فردا ميرم بازار’ دايه که خودش گرفتار پسر بود، آمد به بهانه پارچه خريدن در دکان به پسر حالى کرد که ديروز خانم آمد اينجا پارچه خريد، چرا به خانم اعتنائى نکردي؟ پسر در جواب گفت: ‘اى خاتون، من کجا و دختر سلطان؟ مرو مضحکى مىکني؟ دايه گفت: ‘به خدا مضحکى نمىکنم حالا کارى نداره. روز جمعه مهمان مني. ما بهعنوان شکار ميريم (مثلاً) جاجرود شمام بيا اونجا، ببين دختر چقدر با تو التفات داره.’ پسر گفت: ‘سمعاً طاعتاً’ با خود هى ذوق مىکرد جمعه کى بياد. دايه آمد به دختر گفت که اى خانم من پسررو حالى کردم و روز جمعه مهمانش کردم برويم جاجرود. حالا تو از پدرت اجازه بگير برويم شکار. دختر قبول کرد و شب رفت پهلوى پدر اجازه گرفت جمعه بره شکار. پدر اجازه داد. دختر تهيه شکارشو گرفت. روز جمعه با غلامان و تايه آمدند شکار. از اون طرف پسرم يه اسبى کرايه کرد و رفت جاجرود.
حتمن ببینید: بازسازی چهره کوروش کبیر توسط هوش مصنوعی و شباهت عجیبش با هادی چوپان!
از اين شکارچيا که شب جمعه رفته بودند شکار يه آهو داشتند، پسر در بين راه جلوى اونها رو گرفت، گفت: ‘ اين شکارتونو من مىخرم.’ مرد صياد شکارو فروخت گفت: ‘با اين شکار، شکار آدم هم بکن’ دختر زير چادر نشسته بود، ديد پسر از اون دور مياد، يه لِش آهو روى اسب انداخته. غلامانو صدا کرد، گفت: ‘اين جوانو صدا کنيد بياد!’ وقتى که جلو آمد، سلام کرد دختر شاه گفت: ‘اين شکار رو کى زدي؟’ گفت: ‘اى خاتون ديشب’ گفت: ‘در شکارگاه دولت بودي؟’ پسر جواب داد، گفت: ‘خير تو کوه و درههاى بيابون بوديم.’ گفت: ‘پس خورجين و تفنگت کو؟’ گفت: ‘خورجين و تفنگم رو اخويم برد منزل. من چون مهمانم، امروزه خرج خود رو درآوردم.’ دختر خوشحال شد، گفت: ‘اون کسى که تو رو مهمان کرده لابد خرجت را هم ميده.’ گفت: ‘هيچوقت مرد نبايد گردنش رو کج کنه به سفره زن. حالا من او کسى که مرو مهمان کرده ميزبان من، پيدا نيست؟’ دختر دايه رو صدا کرد، گفت: ‘بيا دايه، مهمانت آمده با خرج خودش.’ دايه آمد جلو گفت: ‘قربان اين مهمان برم که خرج خودش هيچي، خرج ده نفر رو آورده.’ دختر گفت: ‘پسر خبر ندارين، من نمىگذارم اين آهو رو شما بخوريد.’ پسر گفت: ‘خانم پس ما آهو رو گرفتيم چکارش بايد بکنيم؟’ گفت: ‘بايد اين آهو رو با شکارچيش ببريم پيش پادشاه بگم: اين همه شما شکارچى داريد ببينيد يه نفر رفتن توى بيابون يه همچى آهوئى شکار کردن، چقدر زحمت داره.’ دختر تفنگ رو برداشت و يه تفنگ به دست پسر داد، گفت: ‘بيا، حالا ما هم با هم ميريم شکار.’ همگى راه افتادند. نوکرا هم داغون شدند براى شکار.
خیلی جالب: داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین!
دختر از دور چشمش به يه گورخرى افتاد، به پسر گفت: ‘ميزنى يا بزنم؟’ پسر گفت: ‘بزن تا زور و بازوتو ببينم.’ دختر تير به چِلهکمون گذاشت، سينه گورخرو نشون کرد، گورخرو زد. دختر تاخت کردند با پسر، گورخرو گرفتند، گفت: ‘چرا نزيدن شما؟’ پسر گفت: ‘اى خانم بچه بازار رو چه به شکار، ذرغ و نيم ذرغ بلده، تيرکمون بلد نيست.’ دختر گفت: ‘پس اين آهو رو از کجا شکار کرده بودي؟’ گفت: ‘برادرم شکار کرده بود من چون مىآمدم خدمت شما، شکارو از او گرفتم، خواستم دست خالى نيامده باشم خدمت شما، بهانه داشته باشم جلوى نوکرا.’ گفت: ‘بسيار خوب، پس من حالا تيراندازى رو نشونت ميدم. اين گورخرو ميندازم گردن تو.’ پسر گفت: ‘بسيار خوب’ دختر گنجشک، کفتر اين چيزا رو نشون مىکرد به پسر مىگفت: ‘تو بزن!’
از قضا از دور خرگوشى پيدا شد، دختر حکم کرد به پسر: ‘خوگوشو بزن!’ پسر سينه خرگوش را نشون کرد، چشم خرگوشو زد. دختر گفت: ‘خوب بازم عيبى نداره، خطا کردي. بازم زدي. از يه روز مَشق کردن باز به اين اندازه ياد گرفتى خوبه. من مىخواهم يه کارى بکنم که پاى تو پيش پدرم باز بکنم. و به هيچ اسمى نمىتوانم مگه به اسم شکار. تو اگه روزا برى صحرا شکار کني، ياد مىگيري’ پسر دانست که دختر او رو مىخواد. آتش عشقش زيادتر شد. براى ظهرى آمدند در زير چادر. غلامان کبک و تيهو شکار کرده بودند به دختر گفتند: ‘شما چى شکار کردين؟’ دختر گفت: ‘من خرگوشى شکار کردم.’ گفتند: ‘اين جوانى که با شما آمده چه شکار کرد؟’ گفت: ‘اين يه گورخر شکار کرد.’ شکارچيا همه مرحبا گفتند. ناهار آورند. پسر با غلامون نشست ناهار خوردن. دختر با دايش نشست زير چادر ناهار خورد. دختر عصرى گورخر و با پسر با آهو برداشت آورد شهر.
برد حضور پدرش، گفت: ‘اين يه نفر رو مىگن شکارچيه، شکارچيا هم مىگند شکارچي؟’ پادشاه پرسيد از پسر: ‘تو چکاره هستي؟’ گفت: ‘من بچه بازارم.’ گفت: ‘تو يه بچه بازارى يه همچى هنرى دارى ممکنه من شکارچيا رو زير دست تو کنم، به تو درجه بدم؟’ دختر پشت سر پدرش ايستاده بود به پسر اشاره کرد: ‘قبول کن!’ پسر قبول کرد. شاه همانجا فرمانى نوشت براى او درجهاى داد. پسر جزء اعضاى دولت شد.
شب رفت منزل حکايتى رو کلّ شيء براى حاجى تعريف کرد. حاجى گفت: ‘فرزند نبادا گول دخترو بخوري؟’ دختر سلطانه، مبادا به او دست اندازى کني؟’ پس من حالا مجبور شدم تو رو روزا بفرستم تيراندازى رو ياد بگيري.’ از اونجائى که پسر باهوش و هنرمند بود چنون شد که در ظرف يه هفته بلگ رو روى شاخه درخت نشون مىکرد همون برگ رو مىزد.
هفته آينده شد. شاه خواست بره به شکار، خبر کردند شکارچيارو. بلي، ديگه اينم صاحب منصبشون بود، با شاه رفتند به شکار. يه وقت در شکارگاه يه شيرى آمد، شاه گفت: ‘شکارچى که همه شما ايستاديد، مىتونيد اين شکارو بزنيد يا نه؟’ يکى از شکارچيا گفت: ‘اگه بزنيم شاه چه ميده عوضش؟’ شاه جواب داد که هر چه بخواهيد ميدم. پسر جلو آمد، زمين ادبو بوسيد، گفت: ‘شاه نوشته بده اگه اين شکار رو زدم هر چه بخوام شاه بده، اگه نزدم سرم مال شاه.’ شاه گفت: ‘شايد تو تاج و تخت مرو بخواي؟’ گفت: ‘از اون گذشته.’ گفت: ‘شايد تو زن منو بخواي؟’ گفت: ‘از اون هم گذشته’ شاه گفت: ‘بسيار خوب از اين دو چيز گذشته هر چه بخواهى ميدم.’ پسر تيرو گذاشت به چلهکمون، به درگاه خدا ناليد، گفت: ‘خدايا مرا نا اميد نکن.’ چشم شير رو نشون گرفت، تير آمد و به چشم راست شير خورد. شير بلند شد و خورد زمين پسر چشم چپشرو نشون کرد ريختند شکارچيا دور شيرو گرفتند، تمام احسن احسن کردند. پادشاه گفت: ‘بلى در پايتخت، در گوش و کنارا، همچى چيزا خوابيده و من خبر ندارم.’ لشه شيرو انداختند روى قاطر. شاه گفت: ‘اينو پوستشو خيک کَن بِکَند و توش کاه بچپونيد که شيرى تاکنون به اين بزرگى ديده نشده.’ خلعت و انعام زياد داد، درجه هم داد.
پسر آمد و کيفيتو از براى دختر تعرف کرد. دختر رفت پيش پدرش، گفت: ‘شنيدم شيرى شکار کردي.’ گفت: ‘فرزند اسمشو مىشنوى شير، شير به اين قوى من تاکنون نديدم. ‘ گفت: ‘کى زد اين شيرو؟’ گفت: ‘اون جوان بزّاز’ گفت: ‘با هم گفت و شنيد و چه جور کرديد؟’ گفت: ‘فرزند، حرامزاده از من نوشته گرفته هر چه خواست بهش بدم.’ گفت: ‘پدر جون خطا کرده، شايد بگه: سلطنتو بده به من.’ گفت: ‘فرزند، غير از اين مىخواد.’ گفت: ‘شايد بگه دخترتو بده به من.’ گفت: ‘خوب بگه، جوانى از اين قشنگتر و هنرمندتر و مليحتر سراغ داري؟’ دختر گفت: ‘خير، اما آدم نمياد يه همچين نوشتهاى بده به کسي.’ دختر ديد پدره حرفى نداره، آمد به پسر دستور داد، گفت: ‘عريضهاى مىنويسى براى پدرم و رونوشت نوشتهاى که پدرم داره ميذارى لاش، ميگي: ‘الوعده وفا، قبله عالم مرو به غلامى خودش بايد قبول کنه.’ پسر گفت: ‘بسيار خوب.’ آمد و عريضهاى نوشت، رو نوشتو لاش گذاشت، داد براى پادشاه.
قسمت سوم و پایانی را از دست ندهید:
اگه سارق رو پیدا کنی برا خودت یه پا شرلوک هلمزی باور کن!
حتمن بخوانید: داستان شیخ مسلمانی که به خاطر دختر زیبا خوکبان شد!