داستان خواهر پولدار و خواهر فقیر از افسانه های کهن فارسی
داستان خواهر پولدار و خواهر فقیر: در روزگاران بسيار دور دو تا خواهر در همسايگى هم زندگى مىکردند يکى از خواهران وضع خيلى خوبى داشت و دستش به دهانش مىرسيد ولى خواهر ديگر فقير بود و شوهرش صبح تا شب به صحرا مىرفت و خار مىکند تا با فروش آن به مرد، نان بخور و نميرى تهيه کند. مردم او را باباخارکن مىناميدند.
خواهر ثروتمند بهجاى کمک به خواهر فقيرش به او زخمزبان مىزد و او را آزاد مىداد. خواهر فقير وسيلهاى براى روشنائى نداشت و نور خانهاش از دريچهٔ کوچکى که بين خانهٔ او و خواهرش بود تأمين مىشد. خواهر فقير در پرتو اين نور کمرنگ دوکريسى مىکرد اما يک روز خواهر ثروتمند اين دريچه را گل گرفت تا خواهرش نتواند از نور چراغ آنها استفاده کند.
خواهر فقير از اين کار خواهرش آنقدر ناراحت شد که تا شب گرهى کرد و شب که شوهرش از صحرا برگشت جريان را برايش تعريف کرد و گفت: من از دست خواهرم و کارهايش خسته شدهام بيا از اينجا برويم تا ديگر چشمم به او نيفتد. شوهرش هم قبول کرد. اسباب سفر را آماده کردند و بهراه افتادند. رفتند و رفتند تا شب فرا رسيد. همان شب زن دزد زايمان گرفت. شوهرش نگاه کرد از دور يک روشنائى ديد. به زن گفت: فکر مىکنم آنجا کلبهاى باشد من مىروم وسيلهاى چيزى بگيرم يا کمک بياورم.
خلاصه شوهر رفت ولى هر چه جلوتر مىرفت روشنائى هم دورتر مىشد و زن در آن بيابان تنها ماند. وقتى دردش شديد شد، سه کبوتر بالاى سرش آمدند و به او کمک کردند تا بچهاش را که يک دختر بود بهدنيا بياورد. زن احساس تشنگى کرد. يکى از کبوترها زمين را کند يکباره از دل زمين چشمهاى جوشيد و زن را سيراب کرد. بعد کبوترها دور هم چرخيدند؛ به اين نيت که در آنجا يک قصر بزرگ ساخته شود. وقتى قصر حاضر شد دوباره کبوترها دور هم چرخيدند اينبار به انيت که وقتى اين دختر بچه گريه مىکند مرواريد از چشمانش بيرون بيايد وقتى مىخندد از دهنش گل بريزد و وقتى راه مىرود جا يپايش يک خشت طلا و يک خشت نقره بهوجود بيايد. بعد کبوترها خداحافظى کردند و رفتند.
وقتى مرد برگشت ديد که قصر زيبا در آنجا بنا شده و از زنش هم اثرى نيست. با ناراحتى دور قصر مىگشت که زنش در قصر را باز کردو گفت: بيا اينجا، اين قصر خانهٔ ماست. مرد با تعجب گفت: ما که در بيابان بوديم. اين قصر از کجا آمده، زن قضيه را براى او تعريف کرد. مرد از اينکه صاحب يک چنين قصرى شده بود خيلى خوشحال شد.
آن شب گذشت و روز بعد پدر و مادر ديدند وقتى دخترشان گريه مىکند از چشمهايش مرواريد بيرون مىريزد و هر وقت لبخند مىزند از دهنش گل مىريزد. وقتى هم دخترشان راه افتاد، ديدند که جاى پاهايش يک خش طلا و يک خشت نقره باقى مىماند. خلاصه آنها خيلى ثروتمند شدند اما هميشه نگران بودند که مبادا کسى دخترشان را ببيند و او را از آنها بگيرد. براى همين او را از قصر بيرون نمىبردند. تا اينکه يک روز پسر پادشاه که به شکار مىرفت او را ديد که وقتى مىخندند از دهانش گل مىريزد و از راه رفتنش هم يک خشت طلا و يک خشت نقره بهجا مىماند.
اين پسر يک دل نه، صد دل عاشق او شد و تصميم گرفت هر طور شده با او ازدواج کند. براى اينکه بتواند به قصر آنها راه پيدا کند نقشهاى طرح کرد؛ به جارچى گفت که جار بزند مردم جمع شوند و هر کدام يک اسب از پادشاه بگيرند و از آن نگهدارى کنند. هر کس اسب را خوب پرورش بدهد از پادشاه جايزه بگيرد. پدر دختر هم رفت و يک اسب گرفت.
پس از مدتى پسر پادشاه به بهانهٔ سرکشى به اسبها به خانهٔ دختر رفت و ديد که اسب آنها خيلى فربه و زيبا شده است. همهٔ آنها را به کاخ شاهى دعوت کرد و در آنجا ماجرا را به پدرش گفت. پادشاه هم دختر را براى او خواستگارى کرد و همان شب قرار عروسى را گذاشتند.
فرداى آن روز، زن از شوهرش خواست که اجازه بدهد خواهرش را با اينکه در روزگارندارى آنها را اذيت کرده بود، به عروسى دعوت کند. شوهر هم قبول کرد. زن نزد خواهرش رفت و او را با خود به خانهاش آورد.
خواهر بزرگ تا وضع خواهرش را ديد تعجب کرد و هيچ باور نمىکرد که آنها اينقدر ثروتمند شده باشند و وقتى فهميد قرار است دخترشان عروس پادشاه شود بيشتر تعجب کرد و از روى حسادت نقشهاى کشيد تا اين خوشبختى را از آنها بگيرد.
شب عروسى پس از جشن و شادى بسيار، عروس را سوار اسب کردند و به طرف کاخ پادشاه بهراه افتادند. خالهٔ عروس که همراه او بود به همراهان عروس گفت: من با خواهرزادهام کارى دارم شما جلو برويد ماهم دنبال شما مىآئيم. وقتى همه رفتند خالهٔ عروس او را از اسب پائين انداخت و لباسهايش را به دختر خودش پوشاند. بعد چشمهاى عروس را از حدقه درآورد و دور انداخت. سگ شاهزاده که همراه عروس بود چشمهاى دختر را برداشت و زير زبانش گذاشت و رفت.
خالهٔ عروس دخترش را سوار اسب کرد و خواهرزاده را در آن بيابان تاريک رها کرد و رفت. وقتى رسيدند، خانوادهٔ داماد فهميدند که عروس عوض شده و آن دختر زيبائى که قبلاً ديده بودند نيست. براى همين به پدر عروس بدگمان شدند.
دختر آن شب را در صحراى تاريک به صبح رساند در حالىکه از درد چشم و بدبختى خود ناله مىکرد. صبح که شد پيرمردى براى خارکنى به صحرا آمد؛ ديد که يک دختر در آنجا افتاده و مىنالد. نزديک رفت و گفت: تو کى هستي؟ آدميزادى يا جن و پري؟ دخترک گفت: من نه جنم نه پري. آدم بدبختى هستم که به اين روز افتادهام، کمکم کن و مرا به خانهات ببر. پيرمرد با اينکه خيلى فقير بود و هفت دختر هم داشت، دلش به حال دخترک سوخت و او را به خانه برد.
روز بعد از عروسي، شاهزاده به خانهٔ مادر دختر رفت و گفت که چرا بهجاى آن دختر زيبا دختر ديگرى را به خانهٔ او فرستادهاند. مادر دختر با تعجب گفت: ما همين يک دختر را داشتيم، شايد بلائى بر سر دخترم آوردهاند.
شاهزاده براى اينکه حرفش را ثابت کند او را به کاخ شاهى برد. آن زن همينکه دختر خواهرش را در آنجا ديد همه چيز را فهميد و از ناراحتى بيهوش شد. وقتى او را به هوش آوردند قيه را به شاهزاده گفت. شاهزاده حقيقت را از آن دختر پرسيد و او همهٔ ماجرا را تعريف کرد. شاهزاده فوراً سوار بر اسب شد و به طرف صحرا رفت ولى اثرى از دخترک بهدست نياورد.
در تمام اين اطراف جارچى گذاشت و جار زدند که هر کس چنين دخترى را پيدا کرده به کاخ پادشاه بياورد و جايزهٔ خوبى بگيرد. پيرمرد اين خبر را شنيد ولى دلش نيامد که او را تحويل بدهد.
شاهزاده همهٔ آنحدود را گشت تا بالاخره سگش رد دختر را گرفت و او را پيدا کرد. بعد چشمهاى دختر را از دهان سگ بيرون آوردند و سر جاى خود گذاشتند تا اينکه دختر بينائىاش را بهدست آورد. سپس شاهزاده جايزهٔ خوبى به پيرمرد داد و دست همسرش را گرفت و به خانهد برگشت.
وقتى به قصر رسيدند شاهزاده مىخواست خاله و دخترخالهٔ زنش را مجازات کند ولى دختر پادرميانى کرد و شاهزاده هم آنها را بخشيد. بعد از آن، آن دو زندگى خوبى را با هم گذراندند.
– دو خواهر
– افسانهها چهارمحال و بختيارى – ص ۹۹
– على آسمند و حسين خسروي
– انتشارات ايل – چاپ اول ۱۳۷۷
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران – جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).
شاید برایتان جالب باشد
یکی از اعداد فقط یک بار وجود دارد چشمان خود را امتحان کنید و این عدد را 10 ثانیه ای بیابید!
کریتوس خدای جنگ بالاخره در ایران زمینگیر شد
پیشنهادی: قابل اعتماد یا شکاک؟ ماهیت ذاتی خود را با تست شخصیتی ما در نگاه اول کشف کنید!
پیشنهادی: حکایت حجله عروسی و داماد وحشی؛ عروسی که از ترس قالب تهی کرد!
داستان این همان امامزاده ایست که با هم ساخته ایم!
داستان زیبای مرد دانشمند و عشوه زنانه
بهترین داستان های طنز بهلول؛ کوتاه و خواندنی و به درد بخور