حکایت شاه عباس و سه دزد: داستان شاه عباس صفوی در لباس مبدل و همکاری با دزدان خزانه
حکایت شاه عباس و سه دزد: روزی بود، روزگاری بود. در ایران ما هم روزگاری بود که شاه عباس صفوی پادشاهی می کرد. می گویند شاه عباس گاه و بی گاه لباس پر زرق و برق پادشاهی را از تنش در می آورد و لباس مردم عادی را می پوشید. بعد هم شبانه راه می افتاد توی کوچه و بازار تا ببیند مردم چگونه زندگی می کنند و چه درد و مشکلاتی دارند.
اینم جالبه: بازی فکری: اگه خودتو باهوش میدونی بگو اشتباه تصویری اتاق نشیمن چه چیزیه؟
حکایت شاه عباس و سه دزد
یکی از شب ها که شاه عباس به صورت ناشناس از قصر بیرون آمده بود، با سه دزد برخورد کرد که قصد دزدی داشتند. شاه نیز وانمود کرد که دزد است و از آنها درخواست کرد که او را هم به دار و دسته خود راه بدهند.
دزدان گفتند: ما سه نفر، هر کدام توانایی خاصی داریم که در وقت ضرورت به کارمان میآید.
شاه عباس پرسید: چه خصلتهایی؟
یکی از دزدان گفت: من از بوی دیوار خانهها میفهمم که آیا در آن خانه طلا یا جواهر وجود دارد یا نه. اینگونه هیچگاه به کاهدان نمیزنیم.
دیگری گفت: من هرکس را یک بار ببینم بعداً در هر لباسی که باشد، او را خواهم شناخت.
دزد سوم نیز گفت: من از هر دیواری میتوانم بالا بروم.
سپس دزدها از شاه عباس پرسیدند: تو چه خصوصیتی داری که برای ما مفید باشد؟
شاه در جواب گفت: من اگر ریشم را بجنبانم هر کسی که در زندان باشد، فوراً آزاد خواهد شد.
بنابراین دزدها، شاه عباس را نیز به جمع خود راه دادند و به سراغ خزانه سلطنتی رفتند و بعد از سرقت، اموال در جایی مخفی کردند و خوابیدند. شاه عباس هم به عبادت پرداخت تا صبح شد. شاه عباس گفت:« دوستان اگر مایلید من به شهر بروم و نان و غذایی برایتان تهیه کنم و بیاورم». گفتند :« چون کسی به تو سوء ظن ندارد برو و خوراکی فراهم کن». چند سکه به او دادند و شاه به شهر آمد. داخل منزل شد و لباس خود را عوض کرد و بر تخت نشست. . طولی نکشید که داروغه پیش شاه عباس آمد و گفت:« قبله عالم! دیشب دزد ها آمده اند و خزانه را به غارت برده اند». شاه عباس دستور داد کلید دار باشی را آوردند. وپاسبانهای مخصوص را هم صدا کردند.
شاه عباس از آنها سوال کرد:« مگر شما کجا بودید؟» همه گفتند :« ما خواب بودیم و اظهار بی اطلا عی کردند. آنها را به زندان انداختند و فورا چند سوار و عده ای پیاده را به دنبال دزدان فرستاد و نشانی آنها را داد. آنها رفتند و دزدان را دستگیر کردند ونزد شاه عباس آوردند. شاه عباس پرسید:« شما آنقدر جسور شده اید که به خزانه من دستبرد میزنید؟»
آن دزدی که همه را با یکبار دیدن میشناخت، شاه عباس را شناخت و فهمید او همان رفیق شب قبل دزدی است. پس این شعر را خطاب به شاه خواند:
ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ، آخر بجنبان ریش را
شاه عباس از گفتار او لذت برد و گفت :« اگر توبه کنید که دیگر دزدی نکنید شما را می بخشم». همه قسم خوردند که دیگر دزدی نکند. شاه عباس نفر اول را داروغه باشی شهر کرد . دومی را برای تربیت سگها مامور کرد و سومی ر ا کلید دار باشی کرد.
از آن به بعد، هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد، به او می گویند: «ما کار خودمان را کردهایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.»
امیدواریم از حکایت شاه عباس و سه دزد لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.