حکایت دختر پادشاه و پسر کفش دوز: نمی توان با تقدیر و دست سرنوشت مبارزه کرد!
سالها پيش پادشاهى بود و دخترى داشت. مثل پنجهٔ آفتاب. دختر همانطور که زيبا بود، با فهم و کمال هم بود. در کنار قصر پادشاه کفشدوزى زندگى مىکرد و دکان او روبهروى پنجرهٔ اتاق دختر پادشاه بود. کفشدوز يک پسر زيبا، بلند بالا و زبر و زرنگ داشت. يک روز دختر پادشاه پشت پنجره ايستاده بود و بيرون را نگاه مىکرد. چشم او افتاد به پسر کفشدوز و يک دل نه، صد دل عاشق او شد. پسر هم دختر را ديد و دل از دست داد.
اینم جالبه: کدوم یکی از این خانمها قهوه رو بر روی پیراهن زن وسطی ریخته است؟
این هم جالبه: به مرد جوان کمک کنید تا خوراکی مسموم به زهر را شناسایی کند؟!
حکایت دختر پادشاه و پسر کفش دوز
از آن روز به بعد پسر پشتبام خانهاشان مىنشست. دختر هم پشت پنجرهٔ اتاق خود مىايستاد و با هم راز و نياز مىکردند. مدتى گذشت. يک روز پسر ديد دختر گريه مىکند. علت آن را پرسيد. دختر گفت: تو مىدانى که من پسر يک کفشدوز هستم و تو دختر پادشاه. ما نمىتوانيم با هم ازدواج کنيم. اما اين حرفها به خرج دختر نمىرفت و مىگفت: من فقط با تو عروسى مىکنم! هر چه خواستگار براى دختر مىآمد، او رد مىکرد. پادشاه علت اينکار را از دايهٔ دختر پرسيد. دايه ماجراى پسر کفشدوز را به او گفت.
پادشاه عصبانى شد و دختر را در اطاقى زندانى کرد. دختر هر روز پژمردهتر مىشد. پادشاه که چنين ديد، به دايه ياد داد که به دختر بگويد پسر کفشدوز مرده است. دختر وقتى اين حرف را از زبان دايه شنيد سکنه کرد و همه به خيال اينکه او مرده است، شهر را سياهپوش کردند و پادشاه هم از غصه مريض شد. جسد دختر را توى صندوقى گذاشتند و آن را به خاک سپردند. وقتى آب روى گور دختر ريختند، آب پائين رفت. دختر که نمرده بود وقتى رطوبت آب به بدن او رسيد، به هوش آمد و ديد همهجا تاريک است. شروع کرد به داد و فرياد کردن.
پسر کفشدوز وقتى فهميد دختر مرده است آمد سر گور او و تصميم گرفت آن قدر آنجا بماند تا بميرد. صداى دختر را از گور شنيد. رفت و کلنگ آورد، گور را کند و دختر را بيرون آورد و با هم به خانهٔ کفشدوز رفتند. آنجا عقد کردند و زن و شوهر شدند. پس به پدر و مادر خود سفارش کرد که چيزى به کسى نگويند. بعد از مدتى دختر حامله شد و دخترى شبيه خود شزائيد. سه سال گذشت. روزى دختر، بچهاش را به حمام برد.
زن پادشاه هم در حمام بود. بچه را که ديد از او خوشش آمد. ديد چقدر شبيه دختر خودش است! به ياد او افتاد گريه کرد و از هوش رفت. دختر که در تاريکى ايستاده بود، تا مادرش او را نشناسد، جلو آمد و سر مادرش را روى دامن خود گذاشت. مادر چشم باز کرد و دختر خود را ديد. دختر همهٔ ماجرا را براى او تعريف کرد. زن پادشاه دختر و نوه خود را به قصر برد. پادشاه از ديدن آنها خوشحال شد. داماد را هم به قصر بردند و قصر زيبائى به آنها دادند. دو سال بعد که پادشاه پير شده بود، تاج را سر داماد خود گذاشت و پسر کفشدوز شد شاه!
ـ پسر کفشدوز
ـ اوسونگون افسانههاى مردمِ خور
ـ گردآوري: مرتضى هنرى
ـ وزارت فرهنگ و هنر چاپ اول ۱۳۵۲
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)
امیدواریم از حکایت دختر پادشاه و پسر کفش دوز لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
این مطالب هم جالبن:
کدام یک از این دو مرد صاحب قایق می باشند و حقیقت را می گویند؟
چیستان: آخرین دندانی که در دهان انسانها دیده میشود چه نام دارد؟