حکایت شاه عباس و مرد چاره نویس | شاه عباس و مردی که سرنوشت هر نوزادی را می دانست!
حکایت شاه عباس و مرد چاره نویس: در روزگار قديم يک پادشاهى بود بهنام شاه عباس. هر وقت که کسى از مردم او ناراحت و گرفتار مىشد شاه عباس دلش درد مىگرفت و او مىفهميد که يکى از مردمش دُچار گرفتارى شده. آنوقت او لباس درويشى مىپوشيد و مىرفت توى کوى و برزن مىگشت و مىگشت و به هرجا سرک مىکشيد تا آن شخص يا خانوادهٔ گرفتار را پيدا مىکرد و مشکلشان را حل مىکرد. آنوقت دل دردش آرام مىگرفت و برمىگشت به قصر.
اینم جالبه: کدوم یکی از این خانم های مدل یک فضایی می باشد و انسان نیست؟
حکایت شاه عباس و مرد چاره نویس
روزى از روزها که شاه عباس در قصر شاهى نشسته و مشغول رسيدگى به کارهاى لشکرى و کشورى بود يک مرتبه دلش شروع کرد به تير کشيدن.
شاه عباس فهميد که باز هم يکى از مردمش گرفتار درد و بدبختى شده است. اين بود که تُندى پا شد. لباسهاى پادشاهى را کَند و خرقه درويشى پوشيد و کشکول و تبرزين را به دوش انداخت و يا علىگويان از قصر بيرون رفت.
شاه عباس رفت و رفت تا به خرابهاى رسيد. ديد در آنجا پيرمردى با همسر حاملهاش زندگى مىکند. پيرمرد از درويش دعوت کرد تا شب را در کلبهٔ خرابهٔ او بماند. درويش هم قبول کرد و ماند. از قضاى روزگار همان شب، همسر پيرمرد که موعد زايمانش رسيده بود دردش شروع شد و پس از چند ساعتى زايمان کرد و پسرى به دنيا آورد.
شاه عباس که در گوشهٔ منزل آرام دراز کشيده و مراقب اوضاع بود ديد در تاريکى شب يک کسى از بالاى سرش گذشت و رفت بالاى سر زائو و نوزاد ايستاد و کمى بعد برگشت و از همان راهى که آمده بود خواست برود. شاه عباس پريد و محکم مُچش را گرفت و هر کارى که کرد مچش را رها نکرد که نکرد. هر چه آن شخص الحاح و التماس کرد فايدهاى نداشت.
شاه عباس گفت: ‘تا نگوئى که کيستى و چرا اينجا آمدهاى وِلَت نمىکنم.’ آن شخص وقتى ديد که شاه عباس ولش نمىکند گفت: ‘اى مرد بدان که من چارهنويس (يعنى کسىکه سرنوشت آيندهٔ افراد را مىنويسد) هستم و هرکس که تازه متولد مىشود، مىروم بالاى سرش و چارهاش را برايش مىنويسم!’ شاه عباس با شنيدن اين سخن گفت: ‘پس بگو ببينم آيندهٔ اين پسر چيست؟’ چارهنويس گفت: ‘اين يک راز است من نمىتوانم آن را به تو بگويم.’
شاه عباس گفت: ‘تا نگوئى من دستت را ول نمىکنم!’ از چارهنويس انکار از شاه عباس اصرار تا آخر کار، چارهنويس راضى شد و گفت: ‘بدان که اين پسر طالع خيلى بلندى دارد و در آينده با دختر شاه عباس که او نيز همين الان از مادر متولد شده است عروسى خواهد کرد.’ حرف چارهنويس که تمام شد گفت: ‘حالا دستم را ول کن که بايد بروم و چارهٔ بچههاى ديگر را هم بنويسم!’ شاه عباس، مات و مبهوت، دست چارهنويس را ول کرد و در فکر فرو رفت.
خيلى ناراحت شد با خود گفت آخر چهطور مىشود دختر من که پادشاه هستم با پسر يک آدم فقير و بدبخت عروسى کند؟ نه، هرطور شده بايد جلوى اينکار را بگيرم.
خلاصه، شاه عباس تا صبح نخوابيد و فکر کرد و چارهجوئى کرد. صبح که شد رفت سراغ پيرمرد صاحبخانه و گفت: ‘اى مرد بيا و اين بچهات را به من بفروش هر چه بخواهى به تو مىدهم.’
پيرمرد گفت: ‘درست است که ما فقير و بيچارهايم اما بچهمان را دوست داريم. نمىتوانيم آن را بدهيم دست تو که اصلاً نمىدانيم او را به کجا مىبري!’ شاه عباس گفت: ‘اما شما با اين حال و روزتان از عهدهٔ نگهدارى اين بچه برنمىآئيد. شکم خودتان را هم به زور سير مىکنيد. بيا و راضى شو. من پر کشکولم سکه دارم آنها را به تو مىدهم.
این هم جالبه: چیستان: آن چیست می خورد خون سیاه می رود راه سفید؟
تو و زنت باز هم مىتوانيد بچهدار شويد.’ خلاصه شاه عباس آنقدر اصرار کرد که پيرمرد و زنش راضى شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس هم بچه را برداشت و با خود به کوهى برد و در آنجا با شمشير شکمش را پاره کرد و او را در غارى گذاشت و رفت. اما به حکم خدا همان روز از گلهاى که همان اطراف به چرا آمده بود، بُزى جدا شد و آمد توى غار و مشغول شير دادن به بچه شد. از معمع بُز، چوپان خبردار شد و آمد توى غار و بچهٔ زخمى را پيدا کرد و با خود به خانه برد. شکمش را دوخت و مداوا کرد.
خلاصه، سالهاى سال گذشت تا اينکه بچه بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا مىرفت و گله را مىچراند. روزى از روزها شاه عباس از آن حوالى مىگذشت چشمش به گله افتاد و آنجا آمد. وقتى با پسر برخورد کرد از طرز سخن گفتن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا او را به شاه بسپارد تا چائى ريز مخصوص کاخ شود. چوپان هم قبول کرد و پسر را فرستاد به کاخ. پسر که به کاخ آمد يواش يواش عزیز شاه شد تا جائىکه از چائىريزى به سپهسالارى رسيد. دختر شاه عباس هم که عاشق او شده بود از پدرش خواست که او را به عقد پسر درآورد.
خلاصه، پسر چوپان شد. داماد شاه عباس. شب حجله، دختر شاه ديد زير شکم پسر جاى زخم کهنه است. فردا که شد جريان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و حکايت زخم شکم پسر را پرسيد و چوپان هم قصهٔ پيدا کردن او را در غار براى شاه گفت. شاه تا قصه را شنيد سجدهٔ شکر بهجاى آورد و از خدا بهخاطر گناهى که کرده بود طلب مغفرت کرد و فهميد که با بخت و چاره نمىشود درافتاد. اميدوارم همانطور که آن پسر چوپان به مراد دلش رسيد همه به مرادشان برسند.
ـ شاه عباس و چارهنويس
ـ افسانههاى لرى ص ۴۴
ـ گردآورنده: داريوش رحمانيان
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.
امیدواریم از حکایت شاه عباس و مرد چاره نویس لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
این مطالب هم جالبن:
تست شخصیت: با انتخاب یکی از تصاویر طبیعت، خود واقعیتان را بهتر بشناسید!
کدوم یکی از این دو نفر یک آرایشگر نمی باشد و خودشو جای آرایشگر جا زده است؟