سرگرمی

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش | مرد دانایی که از نادانی خانواده اش پا به فرار گذاشت+ قسمت اول

تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود. زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت. این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود….

روزی از روزها مادر قباد به او گفت: فرزند دلبندم! شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم. خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین.

دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم.

قباد گفت: من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم.

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش

مادرش گفت: این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند. اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری.

و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد.

زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد. یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه باد شکمش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد. زنک خیال کرد بز فهمیده که باد شکم او در رفته. رفت جلو و به بزی گفت ای بز بیا سیاه بختم نکن. قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت.

بز باز بع بع کرد و ریش جنباند.

زن گفت قربان هر چه بز چیز فهم است.

و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش.

در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده.

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش 1

زن دوید جلو. گفت مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بین خودمان بماند. داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه باد شکمم در رفت. بز شنید و بع بع کرد. رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند. او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند. تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و ناکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید.

مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت: ای بز! به هیچکی نگو که باد شکم عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت.

بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز.

در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید: این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟

بز بع بع کرد. مادرشوهرش گفت: ای داد بی داد! به این هم گفت.

بعد رفت جلو و به شوهرش گفت: کاریت نباشه! عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید. حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت.

 

پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت: آفرین بزی! اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو. و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد.

در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسید: این کارها چه معنی می دهد؟

ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز.

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش 3

حالا بیا و تماشا کن! بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفتند: ای بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگویی که باد شکم زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون.

هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید: چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟

مادرش گفت: چیزی نیست! اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد. فقط بین خودمان بماند. زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد. بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند.

در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند. پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند.

همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده.

وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد. گفت: دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم. اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید.

آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟

مادرزنش گفت: دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟

پدرزنش گفت: غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد. یک بز پیش کَس و ناکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند.

قباد گفت: من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم. از این شهر می روم به یک شهر دیگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم.

این را گفت و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد.

حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش 2

رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه. کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست.

در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو. بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش.

قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه. خوب زیر و روش را وارسی کرد. فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان.

قباد کاسه را برد لب جو. اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پاک و پاکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش. صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد: کاسه گشادکن آمده! خانه آباد کن آمده!

اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد. گفتند: هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن.

بگذریم! قباد چند روزی در آن شهر ماند. مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت. آخر سر از این وضع خسته شد. با خود گفت: این ها از کَس و کار من دیوانه ترند.

و راه افتاد طرف یک شهر دیگر.

چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود. عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند. عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند. تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند.

خلاصه! غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد.

ادامه دارد…

امیدواریم از حکایت قباد کاسه گشاد کن و عروسش لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 + یک =

دکمه بازگشت به بالا