سرگرمی

داستان کچل مم سیاه | پسر کچل شجاعی که شاه شد و ننه اش را هم وزیر کرد!+ قسمت اول

روزي بود و روزگاري بود. كچلي بود به اسم مم سياه كه از دار و ندار دنيا، فقط ننه‌ي پيري داشت. كچل مم سياه روزي از ننه‌اش پرسيد: ننه! راستي پدر خدابيامرزم از مال و منال دنيا چيزي برايم ميراث نگذاشته است؟

پيرزن گفت: چرا! همين تفنگ آويزان به ديوار، از پدرت مانده.

كچل مم‌سياه تفنگ را برداشت و انداخت گَلِ شانه و تو سياهي شب، به قصد شكار رفت بيرون. هنوز آن قدر راهي نرفته بود كه يكهو چشمش افتاد به جانوري كه از يك طرفش نور مي‌تابيد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده بود. كچل مم‌سياه جانور را نشانه گرفت و ماشه را چكاند. وقتي رفت جلو، ديد گلوله جانور را زخمي كرده است. با خودش گفت: فعلاً همين شكار از سر ما هم زياد است. مي‌برمش خانه تا از نورش استفاده كنم و به ساز و آوازش هم گوش بدهم و عيش دنيا را بكنم.

این مطلب هم جالبه: بازی فکری: فقط تعداد اندکی می‌توانند در عرض ۶ ثانیه اشتباه تصویر افرادی که در حال بازی ورق هستند را پیدا کنند!

داستان کچل مم سیاه

اين را گفت و جانور را انداخت رو كولش و راه افتاد به طرف خانه. به خانه كه رسيد، در زد. ننه‌اش آمد دم در و پرسيد: كي هستي اين وقت شب؟ آدمي؟ جني؟ چي هستي؟

كچل مم‌سياه جواب داد: «نه جن هستم و نه پري. مم‌سياهم.

پيرزن داد زد: جلدي برگشتي چرا؟ تا نان با خودت نياري،، در به روت وا نمي‌كنم.

كچل مم‌سياه گفت: دست خالي نيامده‌ام. جانوري شكار كرده‌ام كه تا دنيا دنياست، هيچ پادشاهي مثل و مانندش را شكار نكرده. در را باز كن كه ديگر از پيه‌سوز و چراغ موشي خلاص شديم.

پيرزن در را باز كرد و ديد پسرش جانوري شكار كرده كه يك طرفش نور مي‌دهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده.

 

كچل مم‌سياه شكار را كشان كشان برد تو و گذاشت بالاي اتاق و لم داد كنار ديوار. يك پايش را انداخت رو پاي ديگرش و خواست به قول معروف خودش را بزند به بي‌خيالي و آسوده از حساب و كتاب دنيا و دور از غم و غصه خوش باشد كه يكهو در زدند.

داستان کچل مم سیاه 3

نگو پيرزني كچل مم‌سياه و شكارش را ديده بود و خبر برده بود براي پادشاه كه: اي پادشاه! چه نشسته‌اي كه كچل مم‌سياه تو شكار اولش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي‌پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. حيف است چنين جانوري كه لايق پادشاهي مثل توست، بيفتد دست اين كچل.

پادشاه فرستاد كچل مم‌سياه را آوردند و ازش پرسيد: درست است كه تو شكار اولت جانوري شكار كرده‌اي كه فقط پادشاهان لياقت شكارش را دارند؟

كچل مم‌سياه جواب داد: قبله‌ي عالم به سلامت! درست خبرچيني كرده‌اند.

پادشاه گفت: زود برو بيار تقديمش كن به من. چنان شكار بي مثل و مانندي مناسب آلونك سياه و كاهگلي تو نيست.

كچل مم‌سياه دست گذاشت رو چشمش و گفت: پادشاه درست مي‌فرمايد. همين الآن مي‌روم و مي‌آورم.

از قصر بيرون زد و تندي رفت به خانه و جانور را آورد براي پادشاه. پادشاه هرچه فكر كرد كه چه انعامي به كچل بدهد، عقلش به جايي نرسيد. آخر سر چشمش افتاد به وزير و بلند گفت: آهان! پيدا كردم.

وزير گفت: قبله عالم به سلامت! بفرماييد چه چيزي را پيدا كرديد كه من مراقب باشم كه دوباره گم نشود؟

پادشاه گفت: وزير! زود وزيري‌ات را بده به كچل. ما انعام ديگري نداريم كه به او بدهيم.

وزير گفت: قبله عالم به سلامت! امشب نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.

اما بشنويد كه اين وزير بابا كلاهي داشت كه هروقت گرهي تو كارش مي‌افتاد و گرفتار هچل مي‌شد، مي‌رفت و با باباكلاه حرف مي‌زد و ازش مي‌خواست تا گره از كارش وا كند. وزير زود از قصر زد بيرون و همان شب بابا كلاه را آورد و گذاشت جلوش و گفت: اي باباكلاه! دورت بگردم. خودت مي‌بيني كه تو چه هچلي افتاده‌ام. نمي‌دانم اين كچل مم‌سياه لعنتي يك دفعه از كجا مثل اجل معلق پيدا شد و مي‌خواهد جاي مرا بگيرد. آخر خودت بگو من چه جوري مي‌توانم از وزيري دل بكنم و جايم را بدهم به اين كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي‌زاد نرفته.

باباكلاه به صدا درآمد و گفت: اي وزير اعظم! ككت هم نگزد كه چاره‌ي اين كار از آب خوردن هم آسان‌تر است. فردا برو پيش پادشاه و بگو اگر مي‌خواهد اين كچل مم‌سياه را خوب بشناسد، او را بفرستد تا برايش شير چهل ماديان بياورد. خودت خوب مي‌داني هركه برود دنبال شير چهل ماديان، مي‌رود، اما برنمي‌گردد.

وزير باباكلاه را دو دستي از زمين برداشت و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد. صبح زود پيش از بوق حمام، رفت خدمت پادشاه. پادشاه پرسيد: وزير! صبح به اين زودي چه كار داري؟

وزير گفت: قبله‌ي عالم! ديشب خوابي ديدم و آمدم برايت بگويم.

پادشاه گفت: خوابي ديده‌اي؟

وزير گفت: قربان! خواب ديدم كچل مم‌سياه رفته شير چهل ماديان را برايت آورده. بفرستش برود، بلكه خوابم تعبير بشود.

داستان کچل مم سیاه 4

پادشاه خنديد و گفت: وزير! خواب ديده‌اي خير باشد. خودت مي‌داني براي آوردن شير چهل ماديان نصف بيشتر لشكر ما از بين رفت و چيزي هم عايدمان نشد. حالا يك كچل تك و تنها چه طور مي‌تواند اين كار را بكند؟

وزير گفت: قربان! اين كار براي كسي كه در شكار اولش بتواند چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بدهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بشنوي، كار مشكلي نيست.

پادشاه ديد وزير چندان بي‌ربط هم نمي‌گويد. پس امر كرد كه رفتند كچل را آوردند. كچل مم‌سياه گفت: قبله‌ي عالم به سلامت! خودم مي‌آمدم خدمت‌تان. براي دادن انعام چه قدر عجله مي‌فرماييد؟

پادشاه گفت: انعامت سر جا. خيالت تخت. اما پيش از گرفتن آن بايد بروي برايم شير چهل ماديان را بياري.

كچل مم‌سياه تو دلش گفت: نه شير شتر و نه ديدار عرب! هيچ مي‌داني چهل ماديان يعني چه؟ مرا دنبال چي مي‌فرستي؟

اين را به خودش گفت، اما به روي خودش نياورد و گفت: همين الآن حركت مي‌كنم.

زود برگشت به خانه و رو به مادرش كرد و گفت: ننه! پاشو ناني تو دستمال ببند كه رفتني شدم.

پيرزن پرسيد: مي‌خواهي بروي كجا؟

كچل جواب داد: پادشاه امر كرده كه بروم شير چهل ماديان را برايش بيارم.

پيرزن گفت: كجاي كاري پسرجان! خيال دارند سر به نيستت كنند. تا حالا خيلي از پهلوان‌ها هوس اين كار را كرده‌اند و سرشان را به باد داده‌اند. آن وقت تو چطور جرأت مي‌كني بروي شير چهل ماديان را بياري؟

كچل مم‌سياه گفت: چاره‌اي ندارم. اگر سرم را هم در اين راه بدهم، مجبورم بروم.

پيرزن گفت: حالا كه مي‌گويي مجبورم بروم و مرغت هم يك پا دارد، برو به پادشاه بگو كه چهل مشك شربت به تو بدهد با چهل بار آهك و چهل بار پنبه. بعد برگرد پيش من تا راهش را نشانت بدهم.

كچل مم‌سياه رفت پيش پادشاه و چيزهايي را كه ننه‌اش گفته بود، گرفت و برگشت. پيرزن گفت: پسرجان! شربت و آهك و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسي به دريا. كنار دريا كه رسيدي، با آهك و پنبه حوض بزرگي درست كن و شربت را بريز توش.

بعد همان دور و بر گودالي بكن و توش قايم شو. خيلي طول نمي‌كشد كه مي‌بيني آسمان سياه مي‌شود و نعره مي‌زند. دريا جنب و جوش مي‌كند و آب دو شقه مي‌شود و مادياني مثل كوه از وسط آب مي‌پرد بيرون و دنبالش هم سي و نه كُره هركدام مثل كوه از دريا مي‌زنند بيرون و همه مي‌روند تو چمن‌زار نزديك دريا و مشغول چرا مي‌شوند. تشنه‌شان كه شد، برمي‌گردند كه آب بخورند.

مواظب باش تو را نبينند، والا روزگارت سياه مي‌شود. چهل ماديان سر حوض شربت مي‌رسند. آن را بو مي‌كنند و برمي‌گردند. باز تشنه‌شان كه شد، مي‌آيند سر حوض. اين دفعه هم شربت را بو مي‌كنند و برمي‌گردند به چرا. اما دفعه‌ي سوم كه تشنگي امانشان را بريد و طاقتشان طاق شد، لب مي‌گذارند به شربت و آنقدر مي‌خورند كه سير مي‌شوند. حالا بايد مثل مرغ هوا خيز برداري و بنشيني پشت ماديان بزرگ. مشتت را هم گره بكني و محكم بزني به وسط پيشاني‌اش.

بعد از اين خيالت راحت باشد. چون خودش عين باد حركت مي‌كند و كره‌هاش هم چهار نعل دنبالش مي‌آيند.

کچل مم‌سياه دستمال نانش را به كمرش بست و پاشنه‌ها را ور كشيد و پا گذاشت به راه. مثل باد از كوه و دشت و دره گذشت و مثل سيل از تپه‌ها سرازير شد. نه چشمش خواب ديد و نه سرش را گذاشت رو بالش. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را بريد و آخر سر رسيد كنار دريا. با پنبه و آهك حوض بزرگي درست كرد و مشك‌هاي شربت را ريخت توش. بعد گودالي كند و توش قايم شد و منتظر آمدن چهل ماديان نشست.

ادامه دارد….

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 − پنج =

دکمه بازگشت به بالا