داستان درویش دانا و سنگ آسیاب | حکایتی پند آموز از شیخ عطار نیشابوری
داستان درویش دانا و سنگ آسیاب: شیخ ابوسعید، درویشی بود دانا دل و معروف که در نیشابور خانقاهی داشت و شاگرد و مرید بسیار داشت. یک روز شیخ با جمعی از دوستان از صحرا میگذشتند و به یک آسیاب رسیدند. آسیاب یک آسیاب آبی بود که آب چشمه از تنورهای در آن وارد میشد و پرههای چرخ آسیاب را میچرخانید و سنگ آسیاب میچرخید و جو و گندم را آرد میکرد….
ابوسعید وقتی به نزدیک آسیاب رسید به دوستان گفت: شما اینجا قدری بمانید تا من بروم در آسیاب تماشایی کنم و بیایم.
در آسیاب یک آسیابان بود با شاگردش؛ و چند نفر هم مشتری بودند که جو و گندم برای آرد کردن آورده بودند و در انتظار نوبت بودند.
شیخ ابوسعید با لباس درویشی وارد شد و به آنها سلام کرد و به تماشا ایستاد.
این مطلب هم جالبه: تست هوش تصویری: کدام یکی از این آقا پسرا به خیالش بچه زرنگه و ادای سینگلا رو در میاره؟
داستان درویش دانا و سنگ آسیاب
یکی از مشتریها که کارش تمام شده بود آردها را در کیسه ریخت و رفت. گندمهای یک مشتری دیگر را در آسیاب ریختند و کار آن هم تمام شد و چند مشتری تازه رسیدند و ابوسعید همچنان ایستاده بود و چشم از آسیاب برنمیداشت.
یکی از مشتریها که دید ابوسعید از تماشای گردش آسیاب سیر نمیشود آمد پیش آسیابان و آهسته گفت: این درویش را نگاه کن، گویا هرگز آسیاب ندیده است.
آسیابان در جواب آن مشتری گفت: نه، من اینها را میشناسم، اینها در همهچیز همینطور فکر میکنند و از آن مضمون میسازند، ولش کن بگذار هرچه میخواهد تماشا کند.
یک مشتری دیگر گفت: ولی این مؤمن دارد گریه میکند، چشمهایش را نگاه کن، شاید خیال میکند این سنگ با معجزه میچرخد و به یاد خدا افتاده.
یکی دیگر از مشتریها گفت: نه بابا، درویش است و گداست و منتظر است که کسی یکمشت آرد به او بدهد.
ولی ابوسعید به حرفهای آنها توجه نداشت و به فکر خود بود و اشکش هم روی صورتش دویده بود و همچنان ایستاده بود.
وقتی برگشتن شیخ دیر شد. دوستان به سراغ ابوسعید آمدند و در کنار او جمع شدند. یکی از دوستان پرسید: گویا جناب شیخ تماشای آسیاب را خیلی دوست میدارند.
مشتریها هم منتظر شنیدن جواب شیخ بودند؛ و شیخ جواب داد: تماشای آسیاب را دوست میدارم یا دوست نمیدارم، این چیزی نیست؛ اما نصیحت این سنگ آسیاب را دوست میدارم، این سنگ دارد با من حرف میزند و به من پند میدهد. میدانید این سنگ چه میگوید؟
مرید شیخ گفت: شما بهتر میدانید.
ابوسعید گفت: این سنگ به زبان حال دارد میگوید: تو نام خودت را درویش گذاشتهای و دلت به این خوش است که دانادل و هوشیار هستی و در دنیا میگردی و مضمون میسازی و خیال میکنی این کار است، اما درویش منم و دانادل و هوشیار منم که پایم در بند است ولی بااینحال بیش از تو گردش میکنم و این گردش برای دیگران بیشتر فایده دارد….
تو خیال میکنی که لباس درشت و زبر میپوشی و این نشان وارستگی است، ولی من از تو بهترم که دانۀ درشت میستانم و آردِ نرم میبخشم… تو خیال میکنی که باید همۀ عالم را زیر پا بگذاری و آنوقت بفهمی که مردم حقیقت را خیلی کم میدانند و همه سرگشتهاند ولی من با این سرگشتگی حقیقت را فهمیدهام… تو خیال میکنی که چون همهچیز را نمیدانی باید سرگردانی پیشه کنی و از دنیا بدگویی کنی ولی من از تو بهترم که بهاندازۀ هنر و تواناییام به وظیفهام عمل میکنم و به کار دیگران کاری ندارم….
تو خیال میکنی کسی که ریشش را در آسیاب سفید کرده بیتجربه است ولی من میدانم چه بسیار ریشها هست که با گذشت روزگار سفید میشود و صاحبش بهاندازه این آسیابان زندگی را نمیشناسد… تو بااینکه خود را وارسته و از دنیا گذشته میدانی چیزهایی از مردم میگیری و در عوض چیزی به کسی نمیدهی اما من که یک سنگ آسیاب هستم و ادعایی ندارم هرچه را از مردم میگیرم دوباره بهتر از آن را به مردم پس میدهم و یکذره از حق مردم را در دست خود نگاه میدارم …
با این حرفها که سنگ آسیاب میزند من دلم به حال خودم میسوزد و میبینم که راست میگوید. ما همه ادعا هستیم او همه هنر است، ما همه گفتاریم و او عمل است، ما همه بیکاریم و او در کار است، ما همه در جستجوییم و او پیدا کرده است، ما همه درراهیم و او رسیده است.
صورت ابوسعید از اشکتر شده بود و دوستان او هم از این نکته متأثر شدند؛ اما مشتریهای آسیاب آنها را نگاه میکردند و نمیدانستند که شیخ چه میخواهد بگوید.
یکی از مشتریها به آسیابان گفت: هیچ میفهمی که مقصود اینها چیست؟
آسیابان گفت: میفهمم، اینها کارشان همین است، یکمشت درویش روشندلاند، همهچیز را میبیند و دربارۀ همهچیز حرف میزنند. شیرینزبان و خوشذوقاند، در هر کاری رازی میجویند و نکتهای میگویند. گریه میکنند و خنده میکنند، به همه پند میدهند و نصیحت میکنند و گاهی درست میگویند گاهی هم اشتباه میکنند اما رشتۀ کار در دست ماست، ماییم که از جو و گندم آرد میسازیم و زندگی مردم را روبهراه میکنیم. در دنیا مرد خوب بسیار است؛ اما اگر مردانِ کار نباشند کار دنیا لنگ میشود.
امیدواریم از داستان درویش دانا و سنگ آسیاب لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.