داستان لعنت بر شیطان | حکایتی زیبا از مرد و شیطان که برای شکایت از هم پیش دانیال نبی آمدند!
داستان لعنت بر شیطان: در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت: ای دانیال امان از دست شیطان!
دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده؟
مرد گفت: هیچی، از یک طرف شما انبیا و اولیا به ما درس دین و اخلاق میدهید و از طرف دیگر شیطان نمیگذارد رفتار ما درست باشد، نمیگذارد کار خوب بکنیم، نمیگذارد از بدیها دوری کنیم.
دانیال پرسید: چطور نمیگذارد؟ آیا لشکر میکشد و با شما جنگ میکند و شما را مجبور میکند که کار بد بکنید؟
این مطلب هم جالبه: تست هوش تصویری: میتونی بگی کدوم یکی از این دو دانشجو باعث پاشیدن رنگ روی استادشون هست؟
داستان لعنت بر شیطان
مرد گفت: نه، اینطور که نه، ولی دایم ما را وسوسه میکند، کارهای بد را در نظر ما جلوه میدهد و شب و روز ما را فریب میدهد و نمیگذارد دیندار و درستکردار باشیم.
دانیال گفت: باید توضیح بدهی که شیطان چه میکند، ببینم، آیا مثلاً وقتی داری نماز میخوانی شیطان میآید تو را قلقلک میدهد و نمیگذارد نمازت را بخوانی؟ آیا وقتی میخواهی پولی در راه خدا بدهی شیطان میآید مچ دستت را میگیرد و نمیگذارد؟
آیا وقتی میخواهی به مسجد بروی شیطان طناب به گردنت میاندازد و به قمارخانه میبرد؟ آیا وقتی میخواهی با مردم حرف خوب بزنی شیطان توی دهانت میرود و از زبان تو با مردم حرف بد میزند؟ آیا وقتی میخواهی با مردم معامله بکنی شیطان میآید و زورکی از مردم پول زیادی میگیرد و در جیب تو میریزد؟ آیا این کارها را میکند؟
مرد گفت: نه، این کارها را که نمیتواند بکند، ولی خدایا، نمیدانم چطور بگویم که شیطان در همه کاری دخالت میکند، یکجوری دخالت میکند که تا ما میآییم سرمان را بچرخانیم ما را گول میزند، من از دست شیطان عاجز شدم، همۀ گناههای من به گردن شیطان است.
دانیال گفت: تعجب میکنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت داری. پس چرا شیطان هیچوقت نمیتواند مرا گول بزند، چرا هیچوقت نمیتواند مرا فریب بدهد، من هم شاخ و دُم که ندارم، مثل توام، شاید تو بیانصافی میکنی که گناه خودت را به گردن شیطان میگذاری.
مرد گفت: نه، من خیلی دلم میخواهد خوب باشم. ولی شیطان با من دشمنی دارد و نمیگذارد خوب باشم.
دانیال گفت: خیلی عجیب است، کجا زندگی میکنی؟
مرد گفت: همین نزدیکی، توی آن محله و از دست شیطان، مردم هم خیال میکنند که من آدم بدی هستم، نمیدانم چکار کنم.
دانیال پرسید: اسم شما چیست؟
مرد گفت: اسمم حسنعلی جعفر است.
دانیال گفت: عجب، عجب. پس این حسنعلی جعفر تویی؟!
مرد گفت: چطور؟ مگر شما دربارۀ من چیزی میدانید؟
دانیال گفت: من تا امروز خبری از تو نداشتم ولی اتفاقاً دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و میگفت امان از دست این حسنعلی جعفر!
مرد گفت: شیطان از من شکایت داشت، چه شکایتی داشت؟
دانیال گفت: شیطان میگفت، من از دست این حسنعلی جعفر عاجز شدهام. حسنعلی جعفر خیلی مرا اذیت میکند؛ حسنعلی جعفر در حق من خیلی ظلم میکند… آنوقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدری نصیحت کنم که دست از سر شیطان برداری.
مرد گفت: خوب، شما نپرسیدید که حسنعلی جعفر چکار کرده؟
دانیال گفت: همین را پرسیدم که حسنعلی جعفر چکار کرده؟ و شیطان جواب داد که: هیچی، آخر من شیطانم و لعنت شدۀ خدا هستم. روز اول هم که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم برای کارهایم قرار و مداری گذاشتهام؛ قرار شده است که تمام بدیها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران، ولی این حسنعلی جعفر مرتب در کارهای من دخالت میکند، پایش را توی کفش من میکند؛ و بعد دشنام و ناسزایش را به من میدهد.
مثلاً میتواند نماز بخواند ولی نمیخواند، میتواند روزه بگیرد، ولی نمیگیرد پولش را میتواند در کار خیر خرج کند ولی نمیکند، صد تا کار بد هم هست که میتواند از آن پرهیز کنند ولی پرهیز نمیکند و آنوقت گناه همۀ اینها را هم به گردن من میاندازد.
شراب مال من است حسنعلی جعفر میرود و میخورد، دورنگی و حیلهبازی از هنرهای مخصوص من است ولی حسنعلی جعفر هم در کارهایش حقهبازی میکند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمارخانه مال من است ولی او عوض اینکه به مسجد برود دایم جایش در خانۀ من است، بدزبانی و بداخلاقی مال من است ولی حسنعلی جعفر به اینها هم ناخنک میزند.
چه بگویم ای دانیال که این حسنعلی جعفر مرتب بر سر من کلاه میگذارد و آنوقت تا کار به جای باریک میکشد میگوید بر شیطان لعنت.
وقتی معامله میکند و مردم را مغبون میکند پولش را به جیب خودش میریزد ولی تهمتش را به من میزند. آخر، من کی دست او را گرفتهام و بهزور به جاهای بد بردهام؟ من کی بهزور غذا در حلقش ریختهام و روزهاش را باطل کردهام، آخر ای دانیال من چه هیزم تری به این حسنعلی جعفر فروختهام، من چه ظلمی به این مرد کردهام که دست از سر من برنمیدارد.
خواهش میکنم شما که همیشه مردم را نصیحت میکنید این حسنعلی جعفر را احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد… شیطان این چیزها را میگفت و خیلی شکایت داشت، من هم درصدد بودم که تو را پیدا کنم و بگویم پایت را از کفش شیطان دربیاوری.
خوب، وقتی تو در کارهای شیطان دخالت میکنی او هم حق دارد اگر در کارهای تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند؛ اما تو میگویی که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه درنبرده و فقط وسوسه کرده در این صورت تو باید به وسوسۀ او گوش ندهی و سعی کنی به گفتار و رفتار نیک پایند باشی، آنوقت تو هم میشوی مثل دانیال و نه تو از شیطان گله داری و نه او از تو شکایت دارد.
وقتی تو خودت بد میکنی و بعد بر شیطان لعنت میکنی شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند، تو باید آنقدر خوب باشی که شیطان نتواند تو را لعنت کند.
حسنعلی جعفر با شنیدن این حرفها خیلی شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست، تقصیر از خودم بود که دست به کارهای شیطانی میزدم، باید خودم خوب باشم وگرنه شیطان گناه مرا به گردن نمیگیرد، ای لعنت بر شیطان!
امیدواریم از داستان لعنت بر شیطان لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.