سرگرمی

داستان کچل مم سیاه | پسر کچل شجاعی که شاه شد و ننه اش را هم وزیر کرد!+قسمت دوم

و اما بشنوید ادامه داستان کچل مم سیاه را؛ خيلي نگذشته بود كه يكهو آسمان تيره و تار شد و رعد نعره زد و دريا به جوش و خروش آمد. آب دو شقه شد و از دل آب مادياني مانند كوه، زد بيرون و با سي و نه كُره‌اش كه مثل باد تند دنبالش مي‌تاختند، دويدند به طرف چمنزار.

تو چمن‌زار آنقدر چريدند كه تشنه‌شان شد و آمدند سر حوض. شربت را كه بو كردند، برگشتند. دوباره مشغول چرا شدند و بار دوم هم كه آمدند، بوي شربت را تاب نياوردند و برگشتند. اما بار سوم تشنگي طوري امانشان را بريده بود كه لب گذاشتند به شربت و تا سير نشدند، لب برنداشتند و سر بالا نكردند.

این مطلب هم جالبه: بازی فکری: یکی از این افرادی که در صف غذاخوری می باشد انسان نمی باشد، آیا میتوانید وی را شناسایی کنید؟

داستان کچل مم سیاه

كچل مم‌سياه ديد كه فرصت مناسب است و جست زد و نشست پشت ماديان و مشتش را گره كرد و محكم زد به پيشاني اسب. ماديان كه مست شده بود، شيهه‌ي بلندي كشيد و مثل مرغ به هوا جست و سي و نه كُره‌اش مثل باد دنبالش راه افتادند و چهار نعل تاختند تا رسيدند به شهر.

داستان کچل مم سیاه 1

كچل مم‌سياه چهل ماديان را راند و برد به خانه‌اش و تو حياط شيرشان را دوشيد و فرستاد براي پادشاه.

اما بشنويد از پيرزن خبرچين.

پيرزن خبرچين كچل مم‌سياه را با چهل ماديان ديد و زود رفت پيش پادشاه و گفت: اي پادشاه! چه نشسته‌اي كه كچل مم‌سياه فقط شير چهل ماديان را نياورده، خود ماديان و كُره‌هايش را هم آورده و ول كرده تو خانه‌ي كاهگلي و سياهش.

پادشاه امر كرد كه بروند و كچل مم‌سياه را بياورند. از راه كه رسيد، از او پرسيد:«اين درست است كه چهل ماديان را هم آورده‌اي؟

كچل مم‌سياه جواب داد: اي پادشاه! باز هم درست خبرچيني كرده‌اند.

پادشاه گفت: زود برو آنها را بيار براي ما. چهل ماديان فقط لايق طويله‌ي پادشاه است.

كچل مم‌سياه رفت و چهل ماديان را آورد و ول كرد تو طويله‌ي پادشاه. پادشاه به وزير گفت: وزير! ديگر بايد جايت را بدهي به اين كچل.

وزير گفت: قربان! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.

وزير صبر كرد و شب كه شد، باز رفت و باباكلاه را آورد و گذاشت جلوش و گفت: اي باباكلاه! خودت خوب مي‌داني كه من نمي‌توانم از وزيري دل بكنم و جام را مفت بدهم به كچلي كه از همه جا بي‌خبر است و هيچ چيزش هم به آدمي‌زاد نرفته و معلوم نيست از كجا پيداش شده و مي‌خواهد جام را بگيرد. به من بگو چه كار كنم. جانم را خلاص كن.

بابا كلاه كه ديد وزير بدجوري خودش را باخته، گفت: اي وزير اعظم! ككت هم نگزد كه چاره‌ي اين كار از آب خوردن هم آسانتر است. فردا برو و به پادشاه بگو كه فقط اين كچل مي‌تواند اژدهايي را بكشد كه خيلي وقت است روز روشن را برايش تيره و تار كرده و نصف بيشتر لشكرش را بلعيده. بگو اي پادشاه! خودت مي‌داني كه هيچ پهلواني جز اين كچل حريفش نيست. بفرستش سراغ اژدها.‌اي وزير هيچ كس نمي‌تواند از دست اين اژدها جان سالم به در ببرد.

وزير خوشحال شد. باباكلاه را دو دستي برداشت و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود، پيش از بوق حمام رفت به قصر پادشاه. پادشاه گفت: وزير! باز چه خبر؟

وزير گفت: قربان! ديشب خوابي ديدم.

پادشاه گفت: بگو! خير باشد.

وزير گفت: قربان! خواب ديدم كچل مم‌سياه رفته، اژدها را كشته و صحيح و سالم برگشته.

پادشاه خنديد و گفت: اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ نصف بيشتر لشكر ما كشته شد و مويي از سر اژدها كم نشد، آن وقت تو مي‌گويي اين كچل را تك و تنها بفرستم به جنگ اژدها.

وزير گفت: قبله عالم به سلامت! كسي كه تو شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بزند بيرون و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد، بعد هم برود چهل ماديان را بياورد، اين كار كوچك را هم مي‌تواند تمام كند. پادشاه ديد وزير چندان بي‌ربط هم نمي‌گويد. پس امر كرد و رفتند كچل مم‌سياه را آوردند و به او گفت: تو را وزير خودم مي‌كنم، به شرطي كه بروي و شر اژدها را از سر ما كم كني و زنده يا مرده‌اش را بياري.

داستان کچل مم سیاه 2

كچل تو دلش گفت تا مرا به كشتن ندهد، دست از سر كچلم برنمي‌دارد. برگشت به خانه و به ننه‌اش گفت: پاشو ناني بگذار تو دستمالم كه رفتني شدم.

پيرزن پرسيد: باز چه خيالي به سرشان زده؟

كچل جواب داد: پادشاه مي‌خواهد بروم زنده يا مرده‌ي اژدها را برايش بيارم.

پيرزن گفت: پسرجان! بيا و از خر شيطان پياده شو. اين كار آخر و عاقبت خوشي ندارد. اژدها آن همه لشكر پادشاه را بلعيده و يك نفر هم صحيح و سالم از دهنش بيرون نيامده. كشتن اين حيوان كار هركسي نيست. وزير مي‌خواهد تو را سر به نيست كند.

كچل مم‌سياه گفت: ننه! الا و بلا بايد بروم. حتي اگر سرم را به باد بدهم. به جاي اين حرف‌ها، اگر راهش را بلدي، نشانم بده.

پيرزن گفت: حالا كه گوشت بدهكار اين حرف‌ها نيست و اين طور حاضر به يراقي، گوش كن تا راهش را به‌ات بگويم. اژدها شصت گز درازا دارد و ته دره گودي خوابيده. سر راه مي‌رسي به كوه بلندي و از آن مي‌روي بالا. به نوك كوه كه رسيدي، مي‌بيني هيچ چيز قرار و آرام ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و بوته و درخت و قلوه سنگ، تند تند هجوم مي‌برند ته دره.

پسرجان! مبادا پا بگذاري تو دره كه تو هم كشيده مي‌شوي پايين و يك راست مي‌روي به دهن اژدها و تا روز قيامت هم نمي‌آيي بيرون. همان جا پناه بگير و آن قدر صبر كن تا اژدها بخوابد و همه چيز آرام و قرار بگيرد. وقتي ديدي پرنده مي‌تواند پرواز كند و سنگ مي‌تواند سر جايش قرار بگيرد، آن وقت زود راه بيفت و برو به دره و به ته دره كه رسيدي، مي‌بيني اژدها خوابيده و خرناسش به هوا بلند شده. حالا مي‌تواني بكشي‌اش. اما باز هم به‌ات مي‌گويم كه مبادا وقتي اژدها بيدار است، قدم بگذاري به دره كه اگر هزار جان داشته باشي، يك جان به در نمي‌بري.

كچل مم‌سياه دست گذاشت رو چشمش و دستمال نان را بست به كمر و پاشنه‌ها را ور كشيد و راه افتاد. عين باد از دره‌ها گذشت و از تپه‌ها مثل سيل سرازير شد. نه سرش را گذاشت رو بالش و نه چشمش خواب ديد، تا امان راه را بريد و رسيد به پاي كوه بلندي. بي‌آنكه يك لحظه بايستد، چهار دست و پا از كوه رفت بالا. به نوك كوه كه رسيد، ديد همه چيز از خزنده و پرنده و چرنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و قلوه سنگ و بوته و درخت، يك راست هجوم مي‌برند به ته دره.

داستان کچل مم سیاه 3

كچل مم‌سياه از حال و روز دور و برش فهميد كه اژدها بيدار است و نفسش را داده به كوه و دشت و هر چيزي را مي‌كشد به طرف خودش و مي‌بلعد. گوشه‌اي پيدا كرد و در پناهش قايم شد و منتظر ماند. وقتي همه چيز آرام و قرار گرفت، از كوه سرازير شد. به ته دره كه رسيد، چشمش افتاد به اژدهايي كه زبان از شرحش عاجز بود. اژدها به يك پهلو افتاده بود. طول و عرض دره را پر كرده بود و خرناسش به هوا بلند بود. كچل مم‌سياه معطلش نكرد. وسط پيشاني او را نشانه گرفت و تير را زد. اژدها پيچ و تابي خورد و پيش از جان دادن، نعره‌اي كشيد كه كوه به لرزه درآمد.

اين را ديگر هيچ كس نمي‌داند كه كچل مم‌سياه چه طور لاشه‌اي به آن بزرگي را به شهر آورد. اما همه ديدند و شنيدند كه مم‌سياه اژدها را انداخت جلو قصر پادشاه و گفت: اي پادشاه! برش دار. دشمنت به چنين روزي بيفتد.

پادشاه نگاهي انداخت به اژدها و به وزير گفت: اي وزير! اين دفعه جاي هيچ بهانه‌اي نيست. نمي‌توانيم كچل را دست خالي برگردانيم. زود جات را بده به او.

وزير كه ديد اين بار هم حقه‌اش نگرفته، به هول و ولا افتاد و گفت: قبله عالم به سلامت! فردا بيايد و بي چون و چرا وزيري را تحويل بگيرد.

شب كه شد، باز وزير رفت و باباكلاه را آورد و گذاشت جلوش و گفت: اي باباكلاه! الهي من به فدات! اين كچل حقه باز مرا انداخته تو هچل و پيش اين و آن سنگ رو يخم كرده. تا حالا هر راهي كه پيش پام گذاشته‌اي، فايده‌اي نداشته. اين دفعه سنگ تمام بگذار و نگذار اين كچل بي‌سر و پا وزيري را ازم بگيرد. آخر اين كچل دله دزد كجا و وزيري پادشاه كجا؟ زود بگو چه كار بايد بكنم كه دارم از غصه دق مي‌كنم.

بابا كلاه گفت: اي وزير اعظم! ككت هم نگزد كه چاره‌ي اين كار از آب خوردن آسان‌تر است. فردا به پادشاه بگو كه مم‌سياه را بفرستد تا دختر پادشاه فرنگ را برايش بياورد.‌ اي وزير اعظم! بدان كه اين كار، كار هر كچلي نيست. اگر به جاي يك كچل، هزار كچل برود دنبال دختر پادشاه فرنگ، يكي‌شان زنده برنمي‌گردد.

وزير خوشحال شد. باباكلاه را بوسيد و گذاشت وسط دو ابرو و نفس راحتي كشيد و صبح زود، پيش از بانگ خروس رفت به قصر پادشاه و به پادشاه گفت: قربان! ديشب خوابي ديدم.

پادشاه گفت: ديگر چه خوابي ديده‌اي؟

وزير گفت: خواب ديدم كه كچل مم‌سياه رفته و دختر پادشاه فرنگ را آورده براي شما. قربان بفرستش برود، بلكه خوابم تعبير شود. بعيد است كه فرصتي از اين بهتر پيش بيايد.

پادشاه خنديد و گفت: اي وزير! اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ مگر عقل از سرت پريده؟ خودت مي‌داني كه تمام لشكر ما از عهده‌ي پادشاه فرنگ برنيامد، حالا چه طور مي‌خواهي اين كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ پادشاه فرنگ؟

داستان کچل مم سیاه 4

وزير گفت: اي پادشاه! كچل مم‌سياه را دست كم گرفته‌اي. كسي كه تو شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور مي‌تابد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است و به جاي شير چهل ماديان، برود خود چهل ماديان را بياورد و ول كند تو طويله‌ي شما و بتواند اژدها را بكشد و لاشه‌اش را تك و تنها بياورد، از عهده‌ي قشون پادشاه فرنگ هم برمي‌آيد. فرصت را از دست نده كه آوردن دختر پادشاه فرنگ براي كچل مم‌سياه از آب خوردن آسانتر است.

پادشاه گفت: جدي مي‌گويي وزير؟

وزير گفت: فدات بشوم! هرگز مطلبي جدي‌تر از اين به عرض‌تان نرسانده‌ام.

كچل مم‌سياه تازه بيدار شده بود و دست و رويش را شسته بود كه در زدند، پيرزن گفت: پسر! پاشو برو ببين اين دفعه چه آشي برايت پخته‌اند.

كچل مم‌سياه گفت: معلوم است. باز پادشاه احضارم كرده.

لباسش را پوشيد و راه افتاد رفت پيش پادشاه و برگشت به ننه‌اش گفت: ننه! نان و دستمالم را حاضر كن كه باز رفتني شدم. اين بار پادشاه امر كرده كه بروم دختر پادشاه فرنگ را برايش بيارم.

پيرزن گفت: پسرجان! بيا و از خر شيطان پياده شو. وزير مي‌خواهد كلكت را بكند. خيلي از پهلوان‌ها و جوان‌هاي زرنگ‌تر از تو نتوانسته‌اند دختر پادشاه فرنگ را بيارند.

آن وقت تو يك لاقبا چه طور مي‌خواهي تك و تنها بروي به جنگ پادشاه فرنگ و دخترش را بگيري و بياري؟

كچل مم‌سياه گفت: كار من از اين حرف‌ها گذشته. اگر سرم را هم تو اين راه به باد بدهم، بايد بروم. به جاي اين حرفها، اگر راهش را بلدي نشانم بده.

پيرزن گفت: پسرجان! من از فرنگستان و پادشاه فرنگ چيزي نمي‌دانم؛ خودت راه بيفت و برو ببين كه چه كار بايد بكني.

ادامه دارد…

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده + 9 =

دکمه بازگشت به بالا