;
سرگرمی

افسانه‌های آفریقا: لاکپشت سخنگو

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو: بزرگترین آرزوی هر برده در ایالات جنوبی آمریکا دست یافتن به آزادی بود. برخی از داستان‌های بردگان حاکی از شدت اشتیاق برده به تحقق آرزو و خواب و خیال، دستیابی به قدرتی مافوق قدرت ارباب و فرار از چنگ اوست.

اما به ندرت اتفاق می افتاد که یک برده موفق به فرار شود یا او را آزاد کنند.

 

اینم ببین!: سوال هوش بی فکر ترین کدومه، مادره یا پدره؟ چرا؟!

 

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو، یکی از داستان‌های متعدد حيوانات سخنگوست که مضمون اصلی آنها امتناع حیوان از سخن گفتن در موقع لزوم است.

انواع دیگری از این نوع داستان‌ها نیز موجودند که از زبان‌های آفریقایی ترجمه شده اند و در آنها اسكلت‌ها و جمجمه ها سخنگو هستند.

در این سری مطالب از حکایت های وب سایت گفتنی، با افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو همراه شوید و جادوی داستان های آفریقا را تجربه کنید.

همچنین بخوانید: افسانه چینی دشمنی سگ و گربه: چرا سگ و گربه با هم دشمن شدند؟!

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو

می‌گویند جیم مردی خیالباف بود. آرزویش این بود که روزی مردی آزاد باشد.
ولی در حال حاضر او یک برده بود. در فاصله ای نه چندان دور از خانه بزرگ اربابی، یک دریاچه وجود داشت. جیم دوست داشت کنار این دریاچه بنشیند و فکر کند.

یک نفر به او گفته بود که حیوانات هم حرف می زنند. جیم آرزو داشت روزی حیوانی با او حرف بزند و به او بگوید که چه‌طوری خود را از قید بردگی رها‌کند.

آشنایی با لاکپشت

یک روز وقتی که جیم مثل همیشه کنار دریاچه نشسته بود در کنار آب چشمش به یک لاکپشت آبی بزرگ و گل آلود افتاد. جیم یک سنگریزه برداشت و آن را به طرف لاکپشت پرت کرد، سنگریزه به لاک او خورد.
لاكپشت قدری خودش را کنار کشید و سرش را از لاکش بیرون آورد و گفت: دیگر این کار را نکن. بیا با هم دوست باشیم. دوست داری برایت ویولون بزنم؟
جیم از این که لاکپشت با او حرف زده بود، حسابی یکه خورد و وقتی که لاكيشت یک ویولون خیلی کوچک را از زیر یک سنگ بیرون آورد و شروع به نواختن آن کرد. جیم نزدیک بود از حال برود!

جیم همان جا نشسته بود و به صدای ویولون لاکپشت گوش می داد و خیال می کرد دارد خواب می بیند وقتی که از آن حالت خلسه بیرون آمد، لاکپشت رفته بود.

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو

دوستی جیم و لاکپشت

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو- دوستی جیم و لاکپشت

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو: بعد از آن جیم هر روز بعد از پایان کارهایش به کنار دریاچه می رفت و لاکپشت هم هر روز با این جملات به او خوشامد می گفت: صبح بخیر دوست من، دوست داری باز هم برایت ویولون بزنم؟

جيم هم که حالا دیگر زبانش باز شده بود و حواسش خوب سرجایش آمده بود می گفت: بله، معلوم است که دوست دارم. صبح تو هم بخیر، داداش لاکپشت! بعد لاكپشت ویولون میزد و این شعر را می خواند:

“جیم تو خیلی پر حرفی، فرار کن و به جایی برو که آزاد باشی”

حالا خیالبافی برای جیم کم بود که یک فکر جدید هم او را حسابی به خود مشغول کرده بود. بله، او مدام به روزی فکر میکرد که لاکپشت را به اربابش نشان بدهد و این طوری آزادیش را به دست آورد. از حق نگذریم، شنیدن صدای یک لاکپشت سخنگو چیز شگفت انگیزی است.

صحبت با ارباب درباره لاکپشت سخنگو

داستان لاکپشت سخنگو

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو: بالاخره جیم به مزرعه برگشت و به سراغ ارباب رفت و گفت: ارباب، میخواهم با شما راجع به لاکپشتی صحبت کنم که آن پایین، کنار دریاچه است.

ارباب گفت: بسیار خوب، بگو ببینم موضوع لاکپشت چیست؟

جیم گفت: ارباب، این لاکپشت می تواند صحبت کند. نه تنها حرف می زند بلکه ویولونش را هم بر می دارد و تا دلتان بخواهد، قشنگ می نوازد.

ارباب گفت: برو پی کارت! خودت هم خوب می دانی که این موضوع حقیقت ندارد.

جیم تا جایی که می توانست با آرامش گفت: خیلی هم حقیقت دارد. او تقریبا هر روز با من حرف می‌زند و برایم ویولون میزند و آواز می خواند.

ارباب نتوانست جلو خنده اش را بگیرد گفت: بسیار خوب جيم، اگر این مورد حقیقت داشته باشد. تو را آزاد می کنم، اما خیال دارم اگر دروغ گفته باشی آن چنان شلاقی به تو بزنم که به عمرت نخورده باشی!

جیم گفت: باشد ارباب، لاکپشت را به شما نشان می دهم. من شما را به آنجا می برم و شما با چشم خودتان او را خواهید دید.

بالاخره جیم به مقصودش رسید و ارباب را با خود به کنار دریاچه برد. وقتی به کنار دریاچه رسیدند اثری از لاکپشت به چشم نمی خورد.
ارباب غرید و گفت: هوم. او شلاقی را که در دستش بود با شدت زیادی در هوا تاب داد و صدای وحشتناکی از آن در آورد.

جیم با صدایی رسا اما نه چندان بلند گفت: «صبح بخیر» ولی جوابی نیامد. این بار کمی بلندتر گفت: صبح شما بخير، لاکپشت! باز هم جوابی نیامد.

ارباب گفت: بسیار خوب، فهمیدم، لعنت بر تو جیم به اندازه کافی مرا دست انداخته ای. بعد شلاقش را بالا برد تا جیم را تا جایی که قدرت داشت تازیانه بزند.

لاکپشت ویولون می نوازد…

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو:درست در همان لحظه، آن‌ها صدای موسیقی شنیدند. صدای نواختن ویولون، از فاصله ای نزدیک. لاکپشت درست از همان جای همیشگی داشت از دریاچه بیرون می آمد. او روی پاهای عقبش راه میرفت و سازش را مثل یک ویولون نواز کهنه کار زیر چانه اش گذاشته بود و آن را یک نفس مینواخت.

لاکپشت گفت: صبح بخیر و دوباره به ویولون زدنش ادامه داد و بعد هم شروع به خواندن این اشعار کرد:

“جیم، من که گفتم تو خیلی پر حرفی فرار کن و به جایی برو که آزاد باشی”

آزاد شدن جیم از بردگی

افسانه آفریقایی لاکپشت سخنگو

شاید هم جیم خیلی پرحرف بود. در هر حال این بود شرح ماجرای آزاد شدن جیم از قید بردگی و ارباب که حالش گرفته شده بود مجبور شد جیم را آزاد کند.

 

لینک های مرتبط:

افسانه های آفریقا:برده ای که با معما خودش را آزاد کرد

داستان کوتاه درباره حسادت: برادر حسودی که قناعت نداشت!

افسانه خنده دار: مرد تنبل و ترسویی که یک شبه دیوکش شد!

همین قدر عجیب: حکایت پول نمی دهم ولی گریه می کنم!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × پنج =

دکمه بازگشت به بالا