حکایت بهلول و مردی دانشمند از خراسان و مباحثه آنها در نزد خلیفه!
حکایت بهلول و مردی دانشمند از خراسان: بهلول در موارد مختلف با شیرینکاریهای خاص و بسیار لطیفی از حق حمایت میکرد و گاهی هارون و بعضی از مغروران دیگر را به قدری منکوب مینمود، که به قیمت جانش تمام میشد، ولی به حساب خویشاوندیش با هارون و جهات دیگر، جانش محفوظ میماند. در این کتاب نمونههایی از حرکات شبیه فکاهی او خاطر نشان شده و در اینجا نیز به یک نمونه اشاره میشود:
حکایت بهلول و مردی دانشمند از خراسان
یکی از دانشمندان برجسته و مشهور اهل تسنّن که از اهالی خراسان بود به بغداد وارد شد. هارون او را به حضور طلبید، وقتی که آن دانشمند وارد دارالخلافه شد، هارون مقدم او را گرامی شمرد و بسیار به او احترام کرد، و با عزّت او را نزدیک خود نشانید و با او مشغول گفتگو شد، در این میان بهلول بر هارون وارد شد، هارون بهلول را امر به جلوس کرد، آن عالم نگاهی به وضع ساده و حرکات کودکانه بهلول کرد و متعجّبانه به هارون گفت:«از مهر و محبّت خليفه عجب است که به مردم عادی آن همه لطف و محبّت دارند و آنان را نزد خود راه میدهند.»
بهلول احساس کرد که نظر آن دانشمند مغرور با او است، با کمال شجاعت به او رو کرد و گفت: «به ظاهر من نگاه نکن، به علم ناقص خود مغرور مشو، من حاضرم که با تو مباحثه کنم و به خلیفه ثابت کنم که تو بیسواد هستی.»
دانشمند با کمال ناراحتی گفت: «شنیدهام که تو دیوانهای و مرا با دیوانه کاری نیست.» بهلول در پاسخ گفت: «من به دیوانگی خود اقرار میکنم، ولی تو به نادانی خود اقرار نداری.»
هارون با نگاه تند به بهلول نگاه کرد و گفت: ساکت باش! بهلول به هارون گفت: این مرد به علم خود مینازد، من حاضرم با او مباحثه کنم. هارون به آن دانشمند گفت: اینک که مطلب به اینجا رسیده، چه ضرر دارد که از بهلول مسائلی بپرسی؟
دانشمند گفت: با یک شرط حاضرم و آن این که یک معمّا از بهلول میپرسم اگر جواب صحيح داد، هزار دینار طلای سرخ به او بدهم و گرنه او هزار دینار بدهد.
بهلول گفت: من از مال دنیا چیزی ندارم، ولی حاضرم که اگر جواب صحیح دادم هزار دینار را از تو بگیرم و به افراد مستحق بدهم، وگرنه به عنوان غلام و برده در تحت اختیار تو قرار گیرم، دانشمند قبول کرد و از بهلول چنین سؤال کرد:
«زنی با شوهر شرعی خود در خانه نشستهاند و در همین خانه یک نفر مشغول نماز و نفر دیگر روزه گرفته است. در این حال، مردی از بیرون وارد خانه میشود، به محض ورود او زن و شوهر به همدیگر حرام میشوند و نماز مرد نمازگزار و روزه مرد روزهدار هم باطل میگردد، آیا میتوانی بگویی این مردی که وارد خانه شد کیست؟»
بهلول بیدرنگ گفت: این مردی که وارد خانه شد، سابقاً شوهر آن زن بود، به مسافرت رفت و سفرش طولانی شد، برای زنش خبر آوردند که او مرده است. آن زن با اجازه حاکم شرع با آن مرد که در خانه نزدش نشسته بود ازدواج کرد.
در این میان آن زن دو نفر را اجیر کرد که یکی برای شوهر فوت شدهاش نماز قضا بخواند و دیگری روزه قضا بگیرد؛ در همین هنگام شوهر سابقش که به خیالشان فوت کرده از سفر برمیگردد؛ وقتی که وارد خانه میشود، شوهر دوّمی بر آن زن حرام میشود، نماز و روزه نیابتی آن دو مرد هم باطل میگردد!!
هارون و حاضران در مجلس از حل معمّا و جواب صحیح بهلول، بسیار خوشحال شدند و همه بهلول را ستودند.
بهلول گفت: حالا نوبت من است. دانشمند گفت: سؤال کن! بهلول گفت: اگر خمرهای پر از شیره و خمره دیگر پر از سرکه باشد، بخواهیم از این دو، سرکنگبین[٢] درست کنیم، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره، این دو را برای درست کردن سرکنگبین در ظرفی بریزیم، بعد متوجّه شویم که موشی در میان آنها است، آیا میتوانی تشخیص دهی که آن موش مرده، در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره؟
آن مرد دانشمند در فکر فرو رفت و هر چه به خود فشار آورد، از جواب دادن عاجز ماند. هارون از بهلول خواست که خودش جواب دهد، بهلول گفت: «اگر این مرد به نادانی خود اقرار کند، جواب معمّا را میدهم.»
آن مرد ناچار به جهل خود اقرار کرد، در این موقع بهلول گفت: «آن موش را بر میداریم و در آب میشوییم؛ پس از آن که از شیره و سرکه پاک شد، شکم او را می شکافیم، اگر در شکم او سرکه باشد، در خمره سرکه افتاده باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم او شیره باشد، پس در خمره شیره افتاده بوده، باید شیره را دور ریخت.»
تمام اهل مجلس از هوشمندی و فراست بهلول تعجّب کردند و به او آفرین و احسنت گفتند. آن مرد دانشمند، سر به زیر افکند و ناچار طبق شرطی که کرده بود هزار دینار به بهلول داد، بهلول آن دینارها را گرفت و بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
این حکایتها هم جالبه بخوانید:
حکایت حمام بهلول،از سری حکایتهای بهلول دانا
از داستاهای کهن و عامیانه،حکایت پادشاه و خواستگاری از دخترش(پشمالو)
از مجموعه حکایتهای بهلول،حکایتهای بهلول و خلیفه!
حکایت قاضی و همسر بازرگان؛بازرگانی که همسرش را به نزد قاضی معتمد شهر سپرد!
حکایت قاضی و همسر بازرگان-2؛بازرگانی که همسرش را به نزد قاضی معتمد شهر سپرد!
حکایت فروش گاو ملا،ضرب المثل بز خری کردن!