افسانه نوش آفرین گوهرتاج | قصهی دختری از دمشق و شاهزادهای از یمن که در میانهی طوفان به هم رسیدند+ قسمت سوم

نوش آفرین تا او را دید، دستور داد مجلس را آماده كنند. بعد بقچهای آورد و به او گفت كه باید لباس شبروی را بیرون بیاورد. ملك ابراهیم لخت شد و لباس جواهرنشان را پوشید و نشست كنار نوش آفرین. ساقی جامی به دستش داد. شاهزاده هم جامی پر كرد و داد به نوش آفرین و هر دو نوشیدند.
از آن طرف ملك محمد وارد قصر شد و رفت و رفت تا رسید به جایی كه موسیقی نواخته میشد. نزدیكتر رفت و دید تمام باغ روشن است. از پلهها رفت بالا و دید كه نوش آفرین اناری داد به ملك ابراهیم و گفت: اگر پدرم پادشاه هفت اقلیم را بدهد به من، زیر بار نمیروم. فقط تو را میخواهم.
ملك محمد از شنیدن این حرف غصه دار شد و انگشتش را به دهان برد و طوری گزیدش كه خون سرازیر شد. یك آن تصمیم گرفت كه شمشیرش را بیرون بكشد و ملك ابراهیم را بكشد، اما ترسی به دلش افتاد. نگاهی به اطراف كرد و دایه را دید. به او گفت: ای خاتون! این جوان كی هست؟
این مطالب هم جالبه: هوش و مهارتهای کارآگاهی خود را به کار ببرید و بگویید مرد کدام یک از این زنان را باید نجات دهد؟
آیا شما جزو ۱٪ افراد باهوش جامعه هستید؟ پس با توجه به 3 عبارت اول، پاسخ عبارت چهارم را بدست آورید؟
افسانه نوش آفرین گوهرتاج قسمت سوم
دایه كه فكر كرد غلام سیاه است، گفت: این شاهزاده پسر عادل شاه است و از یمن آمده و مدتی است كه با نوش آفرین دوست شده. هر شب میآید و تا صبح با هم خوش میگذرانند.
ملك محمد رفت پایین. وزیر تا او را دید، پا شد و گفت: چه كار كردی؟
ملك محمد زد زیر گریه و هرچه را كه دیده بود، برای وزیر تعریف كرد. بعد به التماس افتاد و گفت: چه چارهای میدانی؟ این دختره به عروسی با هیچ پادشاهی تن نمیدهد؟
وزیر گفت: «اگر این حرفها را به پادشاه بگویی، باور نمیكند. بهتر است آنها را شبانه دستگیر كنیم و پیش پادشاه ببریم. وقتی آنها را تو این حالت ببیند، شاهزاده را میكشد و دختره را میدهد به تو.
ملك محمد این حرف را پسندید و هر شب به قصر میرفت و كمین میكرد تا ملك ابراهیم را به دام بیندازد. از آن طرف ملك ابراهیم هم هر شب به قصر میرفت و تا صبح خوش میگذراند و صبح برمیگشت به خانه.

از آن طرف شاهزاده الیاس كه از تمام شاهزادهها بزرگتر بود و جهانگیرشاه اختیار آنها را داده بود به دست او، شبی شاهزادهها را دعوت كرد به قصرش. شام كه خوردند و سفره را جمع كردند، ملك محمد با او خداحافظی كرد و خودش را رساند به وزیر و همراه سه غلام راه افتادند و ملك ابراهیم را دیدند كه میرفت به قصر. سر راهش را گرفتند و ملك محمد فریاد زد: ای دزد روبسته! به چه جرأتی میروی به حرم پادشاه؟ نمیگذارم جان سالم به در ببری.
ملك ابراهیم خشمگین شد و شمشیر كشید و طوری زد به فرق او كه چهار انگشت به سرش فرو رفت. غلامها حمله كردند، اما خان محمد و حمید ملاح هم دست به شمشیر بردند و هر سه غلام زخمی شدند. از فریاد غلامها، شاهزاده الیاس باخبر شد و با جمعی شمشیرزن راه افتاد و خودشان را رساندند به ملك محمد كه زخمی و بیهوش افتاده بود رو زمین. تا چشم آنها به ملك ابراهیم افتاد، به او هجوم آوردند، اما ملك ابراهیم به خان محمد و حمید ملاح گفت كه شما مواظب باشید از پشت به من حمله نكنند و به طرف شاهزاده الیاس رفت و به روی هم شمشیر كشیدند.
ملك ابراهیم از فرصت استفاده كرد و چنان با شمشیر به سرش زد كه شكاف برداشت و شاهزاده الیاس هم بیهوش افتاد به زمین. ملك توفان رفت تا ازش انتقام بگیرد، ملك ابراهیم در همان ضرب اول به شكمش زد و تهیگاهش را پاره كرد.
خلاصه، پنج شاهزاده زخمی شدند و غلامها هم فلنگ را بستند. ملك ابراهیم و دوستهایش برگشتند به خانه، اما از آن طرف، غلامها كه رفتند، وزیرها آمدند و تا پنج شاهزاده را غرق خون دیدند، آه از نهادشان برآمد.
آنها را بردند به قصر شاهزاده الیاس و طبیب آوردند و زخمشان را بستند. آفتاب كه دمید و روز شد، شاهزادهها به هوش آمدند. از خجالت سرشان را انداختند پایین. شاهزاده الیاس گفت: اگر این خبر به بیرون درز پیدا كند، آبرومان میرود و پادشاه دیگر دختر به ما نمیدهد. خوب به حرف من گوش كنید. پیش هیچ كس حرف نزنید. اگر پادشاه خبردار شد، بگوئید كه تو حال مستی اتفاق افتاده.
از آن طرف جهانگیرشاه كه هیاهوی شبانه را شنیده بود، وزیرهایش را خواست و دستور داد كه معلوم كنند دیشب در شهر چه اتفاقی افتاده. وزیرها به راه آمدند و از شاهزادهها پرسیدند. شاهزاده الیاس گفت كه دیشب شاهزادهها تو حال مستی حرفشان شده و همدیگر را زخمی كردهاند. وزیرها كه به پادشاه خبر دادند، او خوشش نیامد، اما كمی مرهم سلیمانی فرستاد تا زخمشان خوب شود.
از طرفی ملك ابراهیم به خانه رسید و آن روز اصلاً بیرون نیامد. شب كه به سر دست آمد، بیرون زدند و پنهانی رفتند به قصر. ملك ابراهیم خان محمد و حمید ملاح را تو حیاط گذاشت و خودش رفت به قصر نوش آفرین. تا چشمش افتاد به دختره، بغلش كرد. نوش آفرین پرسید: دیشب چه اتفاقی افتاد كه نیامدی؟

ملك ابراهیم تعریف كرد كه چه اتفاقی افتاده. هر دو تا نزدیك صبح خوش گذراندند و نزدیك دمیدن آفتاب، ملك ابراهیم خداحافظی كرد و بیرون آمد و با دوستهایش برگشت به خانه.
شاهزاده الیاس كه هنوز پیش شاهزادهها بود، گفت كه ما باید دخل این شاهزاده را بیاوریم تا بتوانیم دل نوش آفرین را با خودمان همراه كنیم. شاهزادهها گفتند كه امر، امر شماست. شاهزاده الیاس گفت: ملك محمد! تو او را میشناسی. باید بروی و محلش را پیدا كنی. آن وقت كسی را میفرستم تا شبانه او را بدزدد و بیارد. به دستمان كه افتاد، سر از تنش جدا میكنیم.
اما دانای وزیر گفت: من میشناسمش و محلش را هم بلدم. اگر فرمان باشد، میروم و میآورمش.
شاهزاده الیاس دستور داد. دانای وزیر به محل ملك ابراهیم رفت و كمند انداخت و از دیوار بالا كشید و خودش را رساند به مطبخ و داروی بیهوشانه ریخت تو غذای ملك ابراهیم و گوشهای قایم شد. ملك ابراهیم و دوستهایش غذا خوردند و بیهوش شدند. وزیر شاهزاده را به دوش انداخت و راه قصر شاهزاده الیاس را پیش گرفت.
اما بشنوید از نوش آفرین. وقتی دید كه ملك ابراهیم دیر كرده، پی برد كه اتفاقی برایش افتاده. رو كرد به سرو آزاد و گفت: امشب هم ملك ابراهیم نیامد. میروم سر راه ببینم چه به سرش آمده.
سرو آزاد گفت: نرو. فایدهای ندارد.
نوش آفرین اعتنایی نكرد. لباس مردانه پوشید و شمشیری بست به كمرش و زد بیرون. به كوچه كه رسید، دید یك نفر سیاه پوش كسی را به دوش انداخته و میبرد. به خودش گفت كه بیچاره حتماً به دست ظالمی گرفتار شده. گفت باید نجاتش بدهم. پس به طرف سیاه پوش رفت و بانگ زد: ای ناپاك؛ این جوان را كجا میبری؟
دانای وزیر خیال كرد كه شبگرد از همراهان شاهزاده الیاس است. برگشت و گفت: من دانای وزیرم، وزیر ملك محمدم. ملك ابراهیم را میبرم.
نوش آفرین تا اسم ملك ابراهیم را شنید، آه از نهادش برآمد و گفت: ای حرام زاده! تو به چه جرأتی به ملك ابراهیم نزدیك شدهای؟
نعرهای زد كه زانوی وزیر لرزید. ناچار شمشیر كشید و رو به نوش آفرین آمد، اما دختر پیش دستی كرد و چنان ضربتی به فرقش زد كه تا سینهاش شكافته شد. نوش آفرین خواست شاهزاده را به دوش بگیرد كه دید بیهوش است. یكهو دید كه از دور مشعلی میتابد. خوب كه دقت كرد، دید اسفندیارخان داروغه است. آه از نهاد دختره برآمد. اما اسفندیارخان رسیده بود و راه فرار نداشت. داروغه به مأمورهایش نعره زد كه نگذارید در برود. خودش هم شمشیر كشید و رو به نوش آفرین رفت. اما دختره مثل شیر نر حمله كرد. اسفندیارخان گفت: بگو كی هستی تا دست از سرت بردارم.
نوش آفرین گفت: من عزرائیلم. آمدهام جانت را بگیرم. بگیر ضرب شمشیر را.
اسفندیارخان سپر به سر كشید. اما دختره چنان ضربتی زد كه تا قفسهی سینهاش را شكافت. مأمورها كه ضرب دست دختره را دیدند، فلنگ را بستند. دختره خدا را شكر كرد و ملك ابراهیم را به دوش انداخت و رساند به قصر. تا رسید، نعره زد به سروآزاد كه كمند را پایین بیندازد. دایه كمند را انداخت و نوش آفرین بالا رفت. سرو آزاد به او گفت: چه اتفاقی افتاده؟
نوش آفرین گفت: الآن وقت حرف نیست. رختخواب را بندازد.

سرو آزاد رختخواب را انداخت و ملك ابراهیم را توش خواباند. شاهزاده تا چشم باز كرد و خودش را تو قصر نوش آفرین دید، تعجب كرد. نوش آفرین قضیه را تعریف كرد و گفت: خدا به هر دوی ما رحم كرد.
تا صبح با هم صحبت كردند و پیش از دمیدن آفتاب، ملك ابراهیم خداحافظی كرد و برگشت به خانه.
از آن طرف خبر كشته شدن دانای وزیر و اسفندیارخان به شاهزادهها رسید و دود از كلهشان برآمد. اما جهانگیرشاه كه از دست شاهزادهها عاصی شده بود، تو خلوت با وزیر مشورت كرد كه چه طور از دست اینها خلاص شود. میدانست كه اگر چند روز دیگر در شهر بمانند، همه چیز را به هم میزنند. وزیر گفت: ای پادشاه! بهتر است كه از فیاض عابد نظر بخواهیم. او هرچه گفت، به آن عمل میكنیم.
شاه پسندید و گفت: امروز جمعه است و دختره تو چشمهی نوش غسل میكند. بعد از غسل خودش را میفرستم پیش فیاض عابد.
نوش آفرین و سرو آزاد سر چشمهی نوش رفتند. او برهنه شد و لنگی به كمر بست و به آب زد. غسل كرد و از آن بیرون آمد كه ناگهان ابری بالای سرش رسید و دستی از آن بیرون آمد و دختره را برد. كنیزها به سر و صورتشان زدند و به هر طرفی رفتند تا از نوش آفرین خبر بگیرند، اما همه دست از پا درازتر برگشتند. خبر به شاه رسید كه چه اتفاقی افتاده. شاه تاجش را از سر انداخت و از تخت پایین آمد. تمام اهل مجلس كه حال شاه را دیدند، خودشان را به خاك انداختند. خبر برای شاهزاده بردند و ملك ابراهیم كه باخبر شد، آه از نهادش برآمد. به سر و صورتش زد و از خانه زد بیرون. خان محمد و حمید ملاح هم رفتند پشت سرش.
ادامه دارد….
برایتان جالب خواهد بود:
با استفاده از دید فوق العاده خود عنکبوت پنهان شده در این اثر هنری ساحلی زیبا را پیدا کنید!
فال شمع امروز یکشنبه 4 آبان 1404 | توصیه و پیشنهاد امروز برای متولدین هر ماه
بازی فکری: اگه مثل نوابغ هسته ای باهوشی بگو کدوم دختر مرگش حتمیه؟!







