افسانه نوش آفرین گوهرتاج | قصهی دختری از دمشق و شاهزادهای از یمن که در میانهی طوفان به هم رسیدند+ قسمت پایانی

خورشید عالمگیر تا حرف ملك ابراهیم را شنید، از پشت پرده گفت: كمی هم با من بنشین و حرفی بزن. صحبت ما هم غنیمت است.
ملك ابراهیم تا صدای دختره را شنید، حالش تغییر كرد و دلش شل شد و فكر سفر از سرش پرید و خواست بماند. اما از وزیر پرسید كه این كی بود كه از پشت پرده حرف زد. وزیر گفت: خورشید عالمگیر است، دختر ملك قانیار.
ملك ابراهیم گفت: پام قوت ندارد كه از این مملكت بروم.
درخواست پادشاه را قبول كرد و با خان محمد و حمید ملاح به خانه برگشت. صدای خورشید عالمگیر تو گوش شاهزاده بود و دل تو دلش نبود و آرام و قرار نداشت، اما برملا نمیكرد و خودش را به آن راه میزد. از آن طرف ملك قانیار وزیرش را خواست و سینی بزرگی میوه و خوردنی برای ملك ابراهیم فرستاد.
این مطالب هم جالبه: چه کسی مسابقه دو و میدانی را میبرد؟ فقط 1 درصد افراد از پس این تست هوش تصویری برمیآیند!
مهارتهای مشاهده و هماهنگی مغز و چشم خود را با یافتن سایه درست امتحان کنید
افسانه نوش آفرین گوهرتاج
خلاصه، ده روز تو فرنگ ماندند و روز یازدهم وزیر و وكیل سراسیمه سراغ ملك ابراهیم آمدند و گفتند: ای شاهزاده! پادشاه پریشان است و شما را خواسته.
شاهزاده و دوستهایش زود رفتند پیش پادشاه كه حال و روز خوبی نداشت و نشانهی مرگ تو صورتش پیدا بود. ملك ابراهیم كنارش نشست و گفت: عمر پادشاه طولانی! چه فرمایشی داری؟
پادشاه زد زیر گریه و اشكش بند نمیآمد. بعد از مدتی گفت: ای شاهزاده! پیمانهی من پر شده و دیگر كاری از دستم برنمیآید. جان كه از تنم درآمد، مرا تو دخمهای دفن كن. بعد وزیر را كمك كن تا دخترم، خورشید عالمگیر را به تخت بنشاند. بعد مختاری كه بروی.
همان روز پادشاه سر به زمین گذاشت و جان داد. مردم عزا گرفتند و ملك ابراهیم ترتیبی داد كه پادشاه را همان طور كه لایقش بود، دفن كردند. بعد از سه روز، وزیر و وكیل آمدند خدمت ملك ابراهیم كه امروز باید به وصیت پادشاه عمل كنیم. بزرگان دربار جمع شدند. خان محمد و حمید ملاح و نوش آفرین هم آمدند. خورشید عالمگیر كه رسید، شاهزاده با بزرگان سر جاشان قرار گرفتند. ملك ابراهیم تاج را از بزرگان مسیحیان گرفت و رو سر خورشید عالمگیر گذاشت. همه مبارك باد گفتند. شاهزاده فرمان داد كه همان جا جشنی به پا كنند.

روز دیگر خورشید عالمگیر برای گردش رفت به باغ خودش. شاهزاده دوست داشت كه برود و ملكه را تو باغ بیند. ملك ابراهیم میخواست پر رخ را تو آتش بیندازد كه میمونه خاتون رسید. او كه دلتنگ ملك ابراهیم بود، خودش را رسانده بود تا شاهزاده را ببیند. ملك ابراهیم تا دختره را دید، گفت: ای میمونه خاتون! میدانی چرا تو را خواستهام؟
میخواهم كه مرا ببری به باغ خورشید عالمگیر تا تماشاش كنم.
میمونه خاتون گفت: باید طوری برویم كه دختره باخبر نشود.
ملك ابراهیم قبول كرد. میمونه خاتون گفت: اول باید بروم و جای خوبی پیدا كنم.
میمونه خاتون این را گفت و پرواز كرد و رفت. تمام باغ را گشت و جایی را پیدا كرد و برگشت و ملك ابراهیم و نوش آفرین و ماه زرافشان را كه تازه رسیده بود، برداشت و برد. همین كه آنها را گذاشت، گفت: شما اینجا باشید تا بروم و خورشید عالمگیر را بیارم.
وقتی رسید، دید كه خورشید عالمگیر به یاد ملك ابراهیم گریه میكند. میمونه خاتون او را گرفت و به هوا رفت و به طرف ملك ابراهیم حركت كرد. شاهزاده اول هرچه قربان صدقهی او رفت، ملكه از خجالت سرش را بالا نكرد تا آخر سر شاهزاده به پای او افتاد، كه ملكه تاب دیدن این كار را نداشت. دست ملك ابراهیم را گرفت و او را نشاند كنار خودش. میمونه خاتون و ماه زرافشان و نوش آفرین هم زدند زیر گریه. خورشید عالمگیر گفت: بهتر است بروم. اگر كنیزها بیایند و مرا اینجا ببینند، حرف تو دهن مردم میافتد.
ملك ابراهیم و دوستهایش اشك ریختند. خورشید عالمگیر رفت و اینها هم سوار تخت میمونه خاتون شدند و برگشتند. از آن طرف خورشید عالمگیر گریه میكرد و میآمد كه با كنیزها برخورد كرد. پرسیدند كجا بودی كه ما هرچه گشتیم، تو را پیدا نكردیم. گفت: تو باغ گل میچیدم كه تختی از هوا به زمین آمد. فهمیدم كه تخت میمونه خاتون، دختر پادشاه گلستان ارم است. مدتی با آنها حرف میزدم.
خورشید عالمگیر شب ضیافتی به پا كرد و همه در آن شركت كردند و در آنجا بود كه ملك ابراهیم پی برد كه خورشید عالمگیر هم دل به عشق او داده. به او گفت كه دنبال كاری آمده و تا آن را به سرانجام نرساند، نمیتواند دل به هیچ یار دیگری بدهد. خورشید عالمگیر هم قبول كرد. ملك ابراهیم حركت كرد و رو به كشور مغرب به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به جایی كه دلش هوای خورشید عالمگیر را كرد. به خان محمد گفت كه تو اینها را نگه دار تا من بروم و زود برگردم. وزیر قبول كرد. ملك ابراهیم سوار فرهنگ دیو شد و زود خود را رساند به فرنگ.
از آن طرف بزرگان فرنگ كه دیده بودند خورشید عالمگیر از جدایی ملك ابراهیم دل به كار نمیدهد، نامهای برای پسرعمویش، كیانوش نوشتند و از او خواستند كه بیاید و پادشاه فرنگ شود. وقتی ملك ابراهیم رسید كه كیانوش به لشكر خورشید عالمگیر حمله كرد و سربازهای زیادی را به خاك انداخته بود.
شاهزاده خود را به كیانوش رساند و با شمشیر طوری به فرق او زد كه تا كمرش را شكافت و خورشید عالمگیر را نجات داد. شاهزاده دید كه تختی در هوا پیدا شد و میمونه خاتون را دید. گفت كه چه طور آمدی؟ پریزاد جواب داد كه دلم هوای تو را كرده بود. خورشید عالمگیر هم تمام سرگذشتش را تعریف كرد. ملك ابراهیم كه دید بزرگان دربار دختره خیانت كردهاند، آنها را سوار تخت میمونه خاتون كرد و از هوا به زمین انداخت تا به سزای اعمالشان برسند. پس از آنكه همه را به راه آورد، با دختره خداحافظی كرد و به راه افتاد.
از آن طرف به خان محمد خبر دادند كه ملك محمد، پادشاه مغرب سپاهی آورده تا نوش آفرین را ببرد. خان محمد سپاهش را در برابر سپاه مغرب آرایش داد. ملك محمد به میدان آمد و فریاد زد: من ملك ابراهیم را میخواهم.
خان محمد گفت: تو در حدی نیستی كه شاهزاده را بخواهی.

ملك محمد از این حرف ناراحت شد و حمله كرد. خان محمد مچش را گرفت و ضربهای به اسبش زد. ملك محمد افتاد و لشكرش شاه را از میدان بردند. جنگ مغلوبه شد و تا غروب طول كشید. خان محمد دید كه تعداد زیادی زخمی شدهاند. سپاه را برداشت و رفت به دامنهی كوه. ملك محمد تا این را دید، پی برد كه ملك ابراهیم در لشكر نیست رفت سراغ خان محمد و گفت كه جان خود را تلف نكن. نوش آفرین را به من بده و راهت را بكش و برو، وگرنه دمار از روزگارت درمیآرم. خان محمد جواب داد كه تا جان در بدن دارم، این كار را نمیكنم.
ملك محمد ناراحت شد و شمشیر را حوالهی سر او كرد. خان محمد زخمی شد و ملك محمد سپاه او را تار و مار كرد و رفت بالای كوه كه نوش آفرین را به دست بیارد، كه ملك ابراهیم با فرهنگ دیو رسید. شمشیر كشید و حمله كرد و سپاه دشمن را از چپ و راست به زمین انداخت تا رسید به ملك محمد. شمشیر را حوالهی كمر او كرد كه مثل خیارتر از وسط نصف شد. ملك محمد كه كشته شد، سپاهش دور ملك ابراهیم را گرفتند. او نعره زد و با شمشیر به جانشان افتاد. حمید ملاح و خان محمد هم با این كه زخمی بود، دست به شمشیر بردند. سپاه ملك محمد را تار و مار كردند. امان كه خواستند، ملك ابراهیم دست از جنگ برداشت.
ملك ابراهیم رفت به چادر نوش آفرین و تمام سرگذشتش را تعریف كرد. روز بعد پسر ملك محمد را به تخت نشاند و حركت كردند و بعد از دو ماه به نزدیك دمشق رسیدند، ملك ابراهیم نامهای به جهانگیرشاه نوشت و خبر آمدنش را داد. پادشاه تا خبردار شد، عدهای را فرستاد به پیشوازشان. شاهزاده و دوستهایش به شهر وارد شدند و راه به راه رفتند به قصر. شاه دخترش را بغل كرد و فرستاد به حرمسرا. شاهزاده هم تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف كرد. پادشاه تا شنید كه امیرسلیم چه كار كرده، رو به پدرش كرد و گفت: ای ناپاك میخواستی كلك بزنی و نوش آفرین را برای پسرت بگیری؟
جهانگیرشاه دستور داد تا سر وزیر را از تن جدا كردند. ملك ابراهیم فرهنگ دیو را فرستاد دنبال میمونه خاتون تا در عروسی او با نوش آفرین حاضر باشد. میمونه خاتون كه رسید، نوش آفرین را برای ملك ابراهیم عقد كردند. بعد از سه روز از حرم بیرون آمد و به دربار رفت و از پادشاه اجازه خواست تا به یمن برود. شاه اجازه داد و ملك ابراهیم راه افتاد و بعد از یك ماه به یمن رسید. عادل شاه به استقبال او آمد و خان محمد را به تخت نشاند و ماه زرافشان را برای او عقد كرد و جشنی گرفتند كه تا آن روز هیچ كس ندیده بود. پس از آن پادشاه جهان سوز را برای حمید خواستگاری كرد و دختره را به عقد حمید درآورد.
از كار دوستهایش كه فارغ شد، خورشید عالمگیر را برای ملك ابراهیم عقد كرد. اما ضریرجادو در حجله آنها را خواب بند كرد و خودش فرار كرد و رفت به پناه طلسم سلیمان پیغمبر. صبح كه در حجله را باز كردند، دیدند كه پسر و دختر مردهاند. اهل حرم كه خبردار شدند، صدای گریهشان به آسمان رفت. عادل شاه هم خاك به سرش میریخت. فرستادند به دنبال فیاض عابد. او آمد و گفت كه ضریرجادو آنها را خواب بند كرده و خودش هم رفته به پناه طلسم حضرت سلیمان. باید خان محمد برود و ضریر را بكشد و برگردد. عابد لوحی به خان محمد داد و خان محمد لوح را گرفت و سوار رخ شد و رفت به كوه قاف.
خان محمد تا پا به طلسم گذاشت، شیری به طرفش آمد. اما او شمشیر كشید و شیر را كشت. خواست راه بیفتد كه غولی پیدا شد. غول را هم كشت كه یكهو هیاهویی به پا شد و ضریرجادو را جلو خودش دید. خان محمد امان نداد و ضربهای به او زد كه از وسط نصف شد. كار جادو را كه تمام كرد، سوار رخ شد و برگشت. تا پا به دربار گذاشت، دید كه شاهزاده و خورشید عالمگیر از خواب بیدار شدهاند. خوشحال شد. ملك ابراهیم پرسید كه چه اتفاقی افتاد؟ خان محمد هم تمام ماجرا را تعریف كرد.

روز بعد، شاهزاده به حمام رفت و میمونه خاتون را برای او عقد كردند. جشن كه تمام شد، دیدند كه تختی در آسمان پیدا شد. تخت را به زمین آوردند. جوانی از تخت پائین آمد. خان محمد گفت: این جوان فرمانروای بزرگ قاف است.
تمام بزرگان بلند شدند و تعظیم كردند و جوان را رو تخت نشاندند. جوان گفت: ای شاهزاده! عموی من جهان فرما، پادشاه طلسم زرین، دختری دارد به اسم حورالعین. روزی دخترعمو را بدون نقاب دیدم و عاشقش شدم. غلامی به اسم صلصال را فرستادم تا عمو را بیارد. این غلام ناپاك رفت و برنگشت. اما عمو سراسیمه آمد و با گریه گفت كه صلصال حورالعین را برده به طلسم حضرت سلیمان. من هم با دو هزار دیو رفتم به قاف. تا رسیدم به اكوان دیو خبر دادم كه چه اتفاقی افتاده. اكوان دیو صلصال را گرفت و آورد و من هم دستور دادم كه سرش را از تن جدا كنند. بعد حورالعین را بردم و عقد كردم. در كتابها خوانده بودم كه آدمی به اسم خان محمد طلسم را میشكند. وقتی طلسم را از بین برد، نتوانستم خدمت برسم. حالا آمدهام كه قدم رنجه كنید كه امر خیری دارم.
تختی آوردند و همه سوار شدند و بعد از سه روز به جزیرهای رسیدند. ملك ابراهیم دید كه جزیره به چشمش آشناست. زود به یادش آمد كه همان جزیرهی زنگیهای آدمخوار است. به دوستهایش گفت كه باید این زنگیها را از بین ببریم. داشتند حرف میزدند كه زنگیها دورشان را گرفتند. اما شاهزاده و دوستهایش مثل شیر به جانشان افتادند و همه را از بین بردند. از كار زنگیها كه خلاص شدند، راه افتادند و روز بعد رسیدند به طلسم زرین. جهان فرما تا آنها را دید، نشاندشان رو تخت. جشنی به پا كردند و فرمانروا رفت به حجلهی حورالعین.
روز بعد همه مبارك باد گفتند و ملك ابراهیم اجازه خواست كه روانه شوند. فرمانروا هدیههای شاهانهای به ملك ابراهیم داد و روانهشان كرد.
شاهزاده تا به یمن رسید، بر تخت نشست و همه در خدمت او ایستادند. ملك ابراهیم فرهنگ دیو را در خدمت خودش نگه داشت. فرمان پادشاهی فرنگ را به اسم خان محمد نوشت و او را با ماه زرافشان روانه كرد. حمید ملاح و جهان سوز در خدمت ماندند. عادل شاه هم از پادشاهی كناره گرفت و گوشهای تو قصر سجاده پهن كرد و مشغول عبادت شد. ملك ابراهیم هم زندگی را به خیر و خوشی با سه تا همسرش شروع كرد.
این داستان از قصههای مردمپسند فارسی محسوب میشود که پیشینهی آن به قرنهای یازدهم یا دوازدهم هجری، یعنی دوران صفویان میرسد. چاپهای سنگی آن سالها در ایران خواننده و طرفداران بسیاری داشته است. صورت آشفته پر غلطی از آن در سال 1323 به قلم كاتبی به اسم محمدتقی و به سفارش میرزا احمد تاجر كتابفروش نوشته شد و به صورت سنگی انتشار یافت.
کتاب قصه نوش آفرین گوهرتاج، اولریش مارزلف، نشر چشمه، ۱۳۹۳
امیدواریم از افسانه نوش آفرین گوهرتاج لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
برایتان جالب خواهد بود:
اگر ضریب هوشی شما بالای ۱۴۰ است، حرف «O» را در بین حروف «Q» پیدا کنید!







