داستان موش آهن خور از کلیله و دمنه | داستان موشی ک اهن میخورد و عقابی ک بچه ای را با خود میبرد!

در روزگاری نهچندان دور، زمانی که تاجران برای تهیه اجناس ناچار بودند خود شخصاً به شهرها و حتی کشورهای دیگر سفر کنند، بازرگانی کمسرمایه تصمیم گرفت برای تجارت راهی سفر شود. او با خود اندیشید: اگر در این سفر، در میانه بیابان یا جاده مالم را دزدیدند و سرمایهام بر باد رفت، هنگام بازگشت نباید کاملاً بیپول باشم.
اما مشکل این بود که نمیدانست سفرش چقدر طول میکشد و از طرفی نمیخواست پول نقد نزد کسی به امانت بگذارد. پس چارهای اندیشید: صد من آهن خرید تا هم سرمایهاش محفوظ بماند و هم مطمئن باشد کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. او با خود گفت: آهن نه مثل پارچه آتش میگیرد، نه مثل خوراکی فاسد میشود، شکستنی نیست و کهنه هم نمیشود. از همه مهمتر، ارزش چندانی ندارد که کسی زحمت بردنش را به خود بدهد.
این مطالب هم جالبه: چه کسی خونآشام نیست؟ || اگر او را پیدا کنی از نظر هوشی عالی هستی و حرف نداری!
آیا شما به اندازه کافی باهوش هستید که بتوانید کد سه رقمی را در کمتر از 10 ثانیه رمزگشایی کنید؟
داستان موش آهن خور
با این خیال راحت، آهنها را نزد دوستی قدیمی و مورد اعتمادش به امانت گذاشت و راهی سفر شد. سفرش یک سال طول کشید. وقتی برگشت، اجناسی که آورده بود مشتری نداشت، اما قیمت آهن در بازار بهطور چشمگیری بالا رفته بود. پس تصمیم گرفت نخست آهنهایش را پس بگیرد و بفروشد.
بازرگان با خوشباوری به خانه دوستش رفت. اما دوستی که زمانی مورد اعتمادش بود، وسوسه شده و آهنها را پنهان کرده بود تا آنها را ندهد. پس وقتی بازرگان درخواست بازپسگیری امانتش را مطرح کرد، مرد خائن لبخندی ساختگی زد و گفت: رفیق قدیمی، متأسفانه اتفاق بدی افتاد. آهنهایت را گوشه انبار گذاشته بودم و در آن را قفل کرده بودم. اما یک روز که برای کاری به انبار رفتم، دیدم موشها همه آهنها را خوردهاند! باور کن خیلی ناراحت شدم اما چه میتوانستم بکنم؟
بازرگان از شنیدن چنین دروغی حیرتزده شد، اما به روی خودش نیاورد. با آرامش گفت: حق با توست. شنیدهام موش علاقه عجیبی به آهن دارد. قصور از من بود که به فکر این موضوع نیفتادم. شما هیچ تقصیری ندارید.
مرد خائن از این پاسخ خوشحال شد و با خود گفت: این سادهلوح باور کرد! چه بهتر که او را امشب به شام دعوت کنم تا کاملاً مطمئن شود من بیتقصیر بودهام. بازرگان اما دعوت او را بهبهانه کاری مهم نپذیرفت و گفت فردا ظهر برای ناهار میآید.
وقتی از خانه دوست بیرون آمد، کودک خردسال صاحبخانه را که جلوی در بازی میکرد، در آغوش گرفت و به خانه خود برد و از همسرش خواست با مهربانی از او نگهداری کند. فردا ظهر به خانه دوستش رفت.

صاحبخانه آشفته و پریشان بود: رفیق، از دیروز فرزندم ناپدید شده. همه شهر را گشتهایم اما هیچ خبری نیست. امروز حال و حوصله پذیرایی ندارم.
بازرگان با آرامش پرسید: پسرتان همان نیست که پیراهن راهراه و جلیقه مشکی تنش بود؟ یک کلاه بافتنی هم بر سر داشت؟
صاحب خانه: بله، خودش است. او را دیدی؟
بازرگان: آری، دیروز سر کوچه دیدم یک کلاغ سیاه او را به منقار گرفته و پرواز میکرد!
صاحبخانه فریاد زد: چه میگویی مرد حسابی؟ کلاغی که خودش نیممن وزن دارد، چگونه میتواند بچهای دهمنه را بلند کند و ببرد؟!
بازرگان خونسرد گفت: در شهری که موش صد من آهن بخورد، کلاغ هم میتواند بچه را ببرد!
مرد خائن دریافت که بازرگان حقیقت ماجرا را فهمیده و این پاسخ، پاسخی دندانشکن به دروغ خودش است. پس گفت: فهمیدم، برادر. آهنت را موش نخورده. بچهام را برگردان، آهنت هم ببر!
بازرگان هم پذیرفت و افزود: من هم میدانم کلاغ بچهات را نبرده. اما یادت باشد دروغ تو زشتتر بود. تو قصد داشتی حق مرا بخوری، اما من تنها برای پس گرفتن حقم چنین کردم و یک شبانهروز تو را در نگرانی گذاشتم. و اینگونه، هر دو به دارایی خود رسیدند؛ اما دوست خائن درسی تلخ گرفت که خیانت، آرامش و اعتبار را بر باد میدهد.
امیدواریم از داستان موش آهن خور لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
برایتان جالب خواهد بود:
تیزبینی و سرعت ادراک شما را با پیدا کردن کفشی که در یک منظره تپهای پنهان شده است به چالش میکشیم!
داستان توبه گرگ: گرگ را با ضرب چوب و کارد باید توبه داد، چرا که توبه گرگ، مرگ است!
اگه یک فرد باهوش و تیزبین تمام عیار هستید بگین کدامیک از افراد تصویر در حماقت و نادانی رودست ندارد!؟







