داستان کبوترِ جهانگرد از کلیله و دمنه | سفری برای فهمیدن اینکه آرامش همانجاست که دوست هست

روزی روزگاری، در دشتی پر از چاههای قنات، گروهی از کبوترها در سوراخهای دیواره چاه زندگی میکردند. میان آنها، دو کبوتر جوان بودند که خیلی با هم صمیمی بودند. شبها برای هم قصه میگفتند، صبحها باهم آواز میخواندند، روزها دنبال دانه میگشتند و با کبوترهای دیگر بازی میکردند. اسم یکیشان “بازنده” بود و آن یکی “نوازنده”.
یک روز، وقتی با هم در آسمان پرواز میکردند، بازنده کوهی سرسبز را از دور دید و به نوازنده گفت: بیا بریم ببینیم اونجا چه خبره!
نوازنده گفت: نه عزیزم، اونجا خیلی دوره. ما اینجا خوش و راحتیم. اونجا ممکنه خطرناک باشه، شکارچی داشته باشه.
این مطالب هم جالبه: مهارت های شناختی خود را با پیدا کردن مردی که خودشو شبیه زنها درست کرده اثبات کنید!
تست هوش: کدام نمای بالای هرم درست می باشد؟ سریع فکر کنید و در عرض 7 ثانیه پاسخ دهید!
داستان کبوترِ جهانگرد
اما بازنده با هیجان گفت: تو خیلی ترسویی! من دیگه از این زندگی تکراری خسته شدم. میخوام برم دنیا رو ببینم، تجربه جمع کنم. زندگی یعنی سفر، نه اینکه همیشه توی یه سوراخ بخوابیم و دونه بچینیم.
نوازنده جواب داد: آخه همه جای دنیا که فرقی با اینجا نداره. آدم اگه عقل داشته باشه، هرجا باشه میتونه خوش باشه. سفر هم دردسر داره، هم خطر. ما اینجا خونه، آرامش، غذا و دوست داریم. چرا باید بریم یه جای غریبه که معلوم نیست چی توی اون در انتظارمونه؟
بازنده گفت: اما من شنیدم سفر فایده داره. تجربه به آدم میده. دانشمندها هم میگن کسی که حرکت نکنه، چیزی یاد نمیگیره. آب راکد میگنده. من تصمیم خودمو گرفتم.

نوازنده گفت: آخه اون حرفا مال کبوتر چاهی نیست! ما نه شمشیریم، نه قلم. ما باید ساده زندگی کنیم. ماهی بیرون آب میمیره. تو چرا قدر داشتههامونو نمیدونی؟ خیلیها آرزو دارن جای ما باشن.
اما بازنده گوش نمیداد. گفت: دوست تازه پیدا میکنم. به سختیها هم عادت میکنم. دنیا دیدن میارزه به همه این حرفها.
نوازنده آهی کشید و گفت: باشه، وقتی سرت به سنگ خورد، برگرد. من همیشه منتظرتم.
بعد با هم خداحافظی کردند. نوازنده برگشت خانه و بازنده خوشحال به طرف کوه پر کشید. از دیدن منظرهها لذت میبرد. عصر که شد، به دشتی زیبا رسید، پر از درخت و گل و چشمه. تصمیم گرفت شب را همانجا بماند.
اما ناگهان هوا خراب شد. باد، باران و رعد و برق شروع شد. بازنده، که پناهی نداشت، زیر شاخوبرگ درختی پنهان شد و تمام شب از سرما لرزید. دلش گرفت و با خود گفت: اشتباه کردم. چرا حرف دوستم رو گوش نکردم؟
اما باز هم با خودش لج کرد و گفت: سختی تموم میشه. باید صبر داشته باشم.
صبح که هوا صاف شد، بازنده کمی حالش بهتر شد. اما وقتی دید پرندههای اون اطراف رو نمیشناسه و کسی رو برای همصحبتی نداره، باز دلش گرفت. در همین حال، دید یک شاهین به سمتش میاد. ترسید. اما از اون طرف یک عقاب هم پیداش شد. حالا دو شکارچی دنبالش بودن! ترسش چند برابر شد.
شاهین و عقاب به هم رسیدند و برای گرفتن کبوتر با هم دعوا کردند. بازنده فرصت را غنیمت شمرد، خودش را از درخت انداخت پایین و در سوراخی پنهان شد. شب هم آنجا ماند. صبح با گرسنگی و خستگی از مخفیگاه بیرون آمد و در حین پرواز، کبوتر چاقی را دید که کنار دانههای برنج و ارزن نشسته. خیلی خوشحال شد و رفت کنار او تا بخورد.
اما تا اولین دانه را خورد، فهمید توی دام افتاده! رو به کبوتر دیگر کرد و گفت: برادر، تو چرا منو خبر نکردی؟ ما از یک جنسی هستیم، چرا کمک نکردی؟
کبوتر چاق جواب داد: اولا من برای شکارچی کار میکنم. اون به من غذا میده و از من استفاده میکنه تا بقیه رو فریب بده. دوماً، تو خودت باید عاقل میبود و میفهمیدی جای مشکوکیه. سوماً، چون تنها بودم، دلم میخواست یه همدرد داشته باشم. چهارماً، من دعوتت نکردم! تو خودت اومدی، بدون اینکه بپرسی. حالا نتیجهی عجلهات رو ببین.

بازنده گفت: باشه، حالا حداقل کمکم کن فرار کنم!
کبوتر گفت: اگه راه فراری بلد بودم، اول خودم فرار میکردم!
بازنده با خود گفت: باید تلاش کنم. تقصیر رو گردن بخت و خدا نندازم. با نوکش طناب دام را جوید، زور زد و پر کشید و بالاخره آزاد شد. گفت: اگر تلاش نمیکردم، تا آخر تو دام میموندم.
در راه بازگشت، خستگی و گرسنگی را نادیده گرفت. به روستایی رسید، بر لب دیواری نشست تا استراحت کند. اما پسربچهای که او را دید، سنگی با تیرکمان به سمتش پرت کرد. سنگ به پهلوی بازنده خورد و او داخل چاه افتاد.
یک روز دیگر در چاه ماند. از درد ناله میکرد و با خود میگفت: حقمه، چون حرف دوست دلسوزمو نشنیدم. روز بعد، با زحمت زیاد از چاه بیرون آمد و به طرف خانه پر کشید.
ظهر بود که رسید. نوازنده با شنیدن صدایش به استقبال آمد. بازنده را در آغوش گرفت و بقیه کبوترها هم از دیدنش خوشحال شدند.
نوازنده از سرگذشتش پرسید. بازنده گفت: حالا فهمیدم که هیچجا مثل وطن و هیچکس مثل دوست قدیمی نمیتونه آرامش بده. تجربه زیادی به دست آوردم، اما فهمیدم که سفر همیشه خوب نیست. گاهی آدم باید قدر داشتههاشو بدونه.
امیدواریم از داستان کبوترِ جهانگرد لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
برایتان جالب خواهد بود:
آیا حس مشاهده شما به اندازه کافی تیزبین است که بتوانید ۳ تفاوت را در کمتر از 8 ثانیه تشخیص دهید؟
داستان درویش خیال باف از کلیله و دمنه | داستان مردی که یک کوزه داشت و هزار آرزو
اگه فکر میکنی دارای سطح بالایی از تیزبینی و هوش هستی، پس مدل خون آشام رو پیدا کن!







