;
سرگرمی

داستان کوتاه کشاورز خسیس و راهب

داستان های کوتاه از جذابیت زیادی در بین کاربران برخوردارند. خواندن قصه چه برای بزرگسالان و چه کودکان می تواند سرگرمی سالم و مفرحی باشد. وب سایت گفتنی امروز داستان کوتاه کشاورز خسیس را همراه شما مرور می کند. امیدواریم که برایتان جالب باشد.

 

همچنین بخوانید: افسانه چینی دشمنی سگ و گربه: چرا سگ و گربه با هم دشمن شدند؟!

داستان کوتاه کشاورز خسیس

 

روزی روزگاری، کشاورزی زندگی می کرد که گلابی هایش را با گاری به بازار می برد و می فروخت. از آن جایی که گلابی ها خیلی شیرین و خوشبو بودند، پول زیادی برایشان می خواست.

یک بار راهبی با کلاه و ردای پاره ای در مقابل گاری او ایستاد و یک گلابی خواست. کشاورز او را عقب راند؛ اما راهب نرفت. کشاورز عصبانی شد و با صدای بلند سرش داد زد.

راهب گفت:« تو صدها گلابی در گاری ات داری و من فقط یک گلابی از تو خواستم. مطمئنم به تو ضرر زیادی نمی زنم؛ چرا این طور عصبانی شدی؟»

رهگذران از کشاورز خواستند که یگ گلابی کوچک به راهب بدهد اما کشاورز نداد. فروشنده دیگری که تمام ماجرا را از مغازه اش دیده بود و از سر و صداها ناراحت شده بود، مقداری پول برداشت، یک گلابی خرید و آن را به راهب داد.

راهب از او تشکر کرد و گفت:« یک نفر مثل من که دست از دنیا بریده است، نباید خسیس باشد. من خودم گلابی های زیبایی دارم و همه شما را دعوت می کنم تا آن ها را با هم بخوریم».

بعد کسی پرسید:« اگر تو گلابی داری پس چرا مال خودت را نمی خوری؟»

راهب جواب داد: «من اول باید یک دانه داشته باشم تا آن را بکارم.»
راهب گلابی را با لذت خورد. هسته ی گلابی را در دستش گرفت. کلنگش را درآورد و چاله ای در زمین کند. هسته را در آن انداخت رویش را با خاک پوشاند. بعد، از مغازه داران تقاضای آب کرد که به دانه اش آب بدهد. چند نفر برای او از محل تیمار اسب ها در خیابان مقداری آب گرم آوردند و راهب به هسته آب داد.

مقابل چشم صدها نفر که به آنجا خیره شده بودند، هسته جوانه زد؛ جوانه بزرگ شد و در یک چشم برهم زدن به درختی تبدیل شد؛ شاخه ها و برگها سبز شدند. درخت شکوفه داد و خیلی زود میوه هایش رسید. گلابی های بزرگ و خوش بو، دسته دسته از شاخه ها آویزان بودند. راهب از درخت بالا رفت و گلابی ها را برای مردم پایین انداخت. در یک لحظه تمام گلابیها خورده شد. سپس راهب کلنگش را بیرون آورد و درخت را قطع کرد. بعد درخت را روی شانه هایش گذاشت و به راهش ادامه داد.

هنگامی که راهب جادو می کرد، کشاورز، با گردنی کشیده و چشم هایی خیره در میان جمعیت ایستاده بود و کار و کاسبی اش را فراموش کرده بود. وقتی راهب رفت، او به سمت گاری اش برگشت. تمام گلابی هایش ناپدید شده بودند.

کشاورز متوجه شد گلابی هایی که راهب بین مردم تقسیم کرده بود، مال او بوده است. بعد با دقت بیشتری نگاه کرد و متوجه شد که میله ی محور گاری اش هم ناپدید شده است. کاملا مشخص بود که به تازگی آن را بریده اند.

کشاورز خیلی عصبانی شد و به سرعت به دنبال راهب دوید. وقتی به گوشه ی بازار رسید، میله ی محور گم شده ی گاری اش را کنار دیوار شهر پیدا کرد و فهمید درخت گلابی که راهب آن را بریده بود، میله ی محور گاری اش بوده است.

به هرحال راهب را پیدا نکرد و تمام جمعیت حاضر هم از خنده روده بر شدند.

لینک های مرتبط:

حکایت شاه ظالم از گلستان سعدی

داستان کوتاه درباره حسادت: برادر حسودی که قناعت نداشت!

تست جذابیت پنهان+ مردم چه چیزی را درباره‌ شما جذاب می دانند؟

آزمون: تعداد اسب هایی که می بینید شخصیت واقعی شما را آشکار می کند

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار − یک =

دکمه بازگشت به بالا