;
سرگرمی

داستان کوتاه درباره حسادت: برادر حسودی که قناعت نداشت!

امروز در این بخش از سرگرمی در وب سایت گفتنی یک داستان کوتاه درباره حسادت برایتان در نظر گرفته ایم و امیدواریم که برایتان جذاب و آموزنده باشد.

داستان کوتاه درباره حسادت

حسادت می تواند مانع رشد آدمی شود. انسان حسود به دلیل طمع و حرص زیاد برای داشتن بهترین، نمی تواند راحت زندگی کند؛ به قول معروف«حسود هرگز نیاسود!».

این تست رو هم ببین عالیه: این مرد خوش شانس چجوری در رفته و زنده مونده؟

حکایت امروز هم درباره اثرات مخرب همین رذیله اخلاقی است. همان طور که خواهید دید حسادت نه تنها باعث پیشرفت نمی شود بلکه شما را نابود میکند! خب برویم سراغ داستان!

.

.

.

قسمت اول- زن برادر تنگ نظر

روزی روزگاری دو برادر در یک خانه زندگی می کردند. برادر بزرگ هر چه زنش می گفت گوش می کرد و به همین دلیل با برادر کوچک همیشه دعوایش می شد. تابستان و فصال کاشت غلات رسید. برادر کوچک تر که هیچ دانه ای نداشت از برادر بزرگ ترش درخواست بذر نمود. برادر بزرگ به زنش گفت که مقداری دانه برای برادرش کنار بگذارد. زن دانه ها را در قابلمه ریخت و آن ها را پخت و سبس به برادر کوچک داد!

برادر کوچک که نمی دانست دانه ها پخته شده آن ها را به مزرعه برد و کاشت!

دانه ها جوانه نزدند و فقط یکی از دانه ها که از قضا پخته نشده بود جوانه زد. برادر کوچک سخت کار کرد، او تمام روز بیل می زد و به تنها جوانه مزرعه اش آب می داد. جوانه مثل درخت عظیمی شد و مانند سایه بان نیمی از زمینش را پوشاند. پاییز فصل خوشه چینی از راه رسید. برادر کوچک اره اش را برداشت و آن را برید. بعد خوشه روی زمین افتاد و پرنده ی بزرگی آمد و خوشه را با منقارش گرفت و به هوا بلند شد.

برادر کوچک تا ساحل دریا به دنبال پرنده دوید. پرنده در آسمان چرخ زد و با صدایی انسانی گفت:« تو نباید مرا آزار بدهی! این تک خوشه چیزی از تو کم نمی کند. در شرق دریا جزیره ای هست که از طلا و نقره پر شده. من تو را به آن طرف می برم و هر چه می خواهی بردار تا ثروتمند شوی».

داستان کوتاه درباره حسادت- گنج در جزیزه

برادر کوچک خوشحال شد و بر پشت پرنده نشست و پرنده از او خواست که چشم هایش را ببندد. به همین خاطر فقط صدای سوت کشیدن باد را می شنید و موج هایی که زیر پایش می خروشیدند. ناگهان پرنده روی صخره ای نشست و گفت: « رسیدیم!».

برادر کوچک چشم هایش را باز کرد و دور وبرش یک عالم روشنایی و درخشش اشیایی سفید و زرد را دید. او چند قطعه کوچک برداشت و آن ها را در لباسش پنهان کرد. پرنده پرسید:« کافی است؟»

-بله به اندازه کافی برداشتم.

-خوب است؛ قناعت انسان را از بدی ها حفظ می کند.

«خوب است؛ قناعت انسان را از بدی ها حفظ می کند».

بعد دوباره برادر کوچک را روی پشتش سوار کرد و به ساحل برگرداند و او هم بعد از بازگشت با فروختن طلاها بسیار ثرومند شد و زمین های خوبی خرید.

برادر بزرگ تر که به او حسادت می کرد پرسید:« این پول ها را از کجا دزدیده ای؟»

قسمت دوم- برادر بزرگ تر راز برادر کوچک را می فهمد

او تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و بعد برادر بزرگ به خانه رفت و با همسرش مشورت کرد. همسرش گفت:« این که کار راحتی است! من دوباره غلات را می پزم ولی یک دانه اش را خام نگه می دارم و تو باید آن را بکاری تا ببینیم چه اتفاقی می افتد».

خیلی زود همین کار را کردند و جوانه ای ای سر از خاک بیرون آورد و تبدیل به خوشه ای شد و وقتی زمان درو رسید، پرنده دوباره ظاهر شد و آن را با منقارش برداشت. برادر بزرگ تر خوشحال شد و دنبال او دوید. پرنده همان حرف هایی که به برادر کوچک تر زده بود برای او تکرار کرد و برادر بزرگ روی پشت او سوار شد تا به ساحل رسیدند.برادر بزرگ با دیدن آن همه طلا و نقره دچار حرص و ولع شد.

می دانید که وقتی آدمی به قله موفقیت نزدیک می شود بدترین چیز این است که دچار حرص شود، یعنی با اینکه در دو قدمی موفقیت قرار دارد حرص به دست آوردن مال و ثروت بیش تر باعث می شود همان چیزهایی را هم که دارد از دست بدهد، چون مغزش قفل می کند و دچار خطا می شود!

برادر بزرگ هم مغزش قفل کرده بود. بزرگ ترین تکه های طلا مثل یک کوه بودند و کوچک ترینشان اندازه دانه گندم و ریگ. او از اینکه نمی توانست کوه را جا به جا کند ناراحت شد! پس خم شد تا آن جا که می توانست تکه های ریز جمع کند.

پرنده گفت:« کافی است! بیش از اندازه برداشتی!»

برادر بزرگ‌تر گفت:« کمی صبر داشته باش! عجله نکن من تا می توانم باید بردارم!»

پرنده دوباره از او خواست تا عجله کند:« اگر خورشید سر بزند آفتاب داغ می شود و همه چیز را می سوزاند».

برادر بزرگ باز هم معطل کرد تا اینکه دایره قرمزی از پشت ابرها پدیدار شد و پرنده که دیگر نمی توانست صبر کند به طرف دریا پرواز کرد و بال هایش را به آب زد تا از گرما نسوزد.

اما برادر بزرگ تر در آفتاب داغ سوخت و تمام طلاهایی که در جیبش جمع کرده بود در جزیره باقی ماند.

این مطالب هم جالب هستند:

رنگ مورد علاقه شما چیست؟ هر آنچه رنگ ها درباره‌ی شخصیت شما می گویند

ویژگی های متولدین ماه های مختلف+ آیا ماه تولد بر شخصیت و روابطمان موثر است؟

تست بینایی ساعت شنی: شکل متفاوت رو پیدا کن!

 

 

 

 

 

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج + چهارده =

دکمه بازگشت به بالا