;
سرگرمی

حکایت درویش و توانگر از حکایتهای گلستان سعدی در باب اخلاق درویشان!!!

 

حکایت درویش و توانگر از حکایتهای گلستان سعدی

 

حکایت درویش و توانگر: آورده اند که: در روزگاران قديم ، درويشي تهيدست زندگي مي کرد که نه خانه اي داشت و نه خانماني . در اين جهان بزرگ و پهناور ، او جز دستها ، چشمها ، سر ، پا و دل و زبانش ، هيچ ثروت ديگري نداشت . اما عاقلان مي دانند که اينها هم ثروت کمي نيست و اين نعمتها براي دانايان ثروتي هنگفت است .

القصه ، اين درويش با پاهايش ، پابرهنه راه مي رفت ، گرچه سرمايه اي در دست نداشت ، اما با همان دستهاي خالي کار مي کرد . با چشمهايش مي ديد و با دلش خداي يگانه را دوست مي داشت و با زبانش همواره شکر خداوند را به جا مي آورد .

همچنین ببینید: هوش تصویری مورد مشکوک؛چرا زن ناگهان به سمت عقب خود نگاه می کند؟در کمتر از 3 ثانیه دلیل خود را بگویید.

درويش حکايت ما همواره در سفر بود و پياده از اين شهر به آن شهر مي رفت و زندگي خود را مي گذرانيد . روزي از روزها ، اين درويش تهيدست و آزاده ، همراه کاروان حجاز ، از کوفه بيرون رفت ، بي آنکه بداند مقصد کاروان کجاست و براي چه مي روند . درويش خرامان مي رفت و با خود اين بيت را زمزمه مي کرد که :

نه به استري سوارم ، نه چو اشتر زير بارم
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي مي زنم آسوده و عمري مي گذارم

يکي از کاروانيان که بر شتر سوار بود ، به درويش گفت : ” اي درويش کجا مي روي ؟ باز گرد که به سختي مي ميري . اين راهي نيست که تو بتواني پياده و بدون آذوقه آن را به پايان ببري ” درويش به اين سخن توجهي نکرد و به راه خود ادامه داد .

شتر سوار که آن حرف را به درويش آزاده گفت ، جواني ثروتمند و تندرست بود که از مال دنيا چيزي کم نداشت . نه غم بيماري داشت و نه غصه بيکاري ، جوان و شاداب و سالم بود ، با آرزوهاي دور و دراز و غرق در ناز و نعمت و فراواني . آن جوان ثروتمند در تمام راه ، چشمش به درويش بود و منتظر بود که ببيند کي بر زمين مي افتد و از حال مي رود و مي ميرد .

او به همراهانش مي گفت : ” اين درويش که پياده و با پاهاي برهنه در پي ما مي آيد ، عن قريب است که بي حال شود و بر خاک بيفتد و جان به جان آفرين تسليم کند . من به او گفتم که برگردد ، ولي او گوش نکرد و آمد .

به زودي خواهد دانست که اشتباه کرده است و بايد حرفم را مي شنيد و بر مي گشت ، ولي افسوس که آن زمان بسيار دير خواهد بود و پشيماني سودي نخواهد داشت . او در اين بيابان بي آب و علف ، خواهد مرد و بر اين خاک در غربت و تنهايي جان خواهد داد . ”

شاید بپسندید: چیستان جالب 53: یک خانه سبز وجود داشت، داخل خانه سبز خانه سفید بود، در داخل خانه سفید خانه قرمز وجود داشت و در داخل خانه قرمز تعداد زیادی نوزاد وجود داشت. آن چیست؟

کاروان همچنان پيش مي رفت و درويش سر و پا برهنه هم در پي کاروان پياده مي دويد و از شدت خستگي و تشنگي و گرسنگي ، نفس نفس مي زد . پس از مدتي طولاني ، کاروان به يک آبادي سبز و خرم و پرآب رسيد . جايي با نخلستانهايي سبز و خرم و زيبا ، کاروان در آنجا اتراق کرد تا کاروانيان خستگي از تن به در کرده و کمي استراحت کنند و چيزي بخورند .

تازه به آنجا رسيده بودند که اجل ِ جوان توانگر فرا رسيد و مُرد . درويش به بالين جوان رفت و گفت : ” ما به سختي نمرديم ، اما تو در آسايش و رفاه مردي ” اما آن جوان ديگر زنده نبود تا حرف درويش را بشنود و بفهمد که اشتباه کرده است . کساني که پيش از آن ، سخنان جوان ثروتمند را درباره درويش شنيده بودند ، از آن واقعه حيرت کردند .

درويش تهيدست و آزاده رو به آنها کرد و گفت : ” اينکه حيرت ندارد . ” مردي با تعجب پرسيد : ” چگونه حيرت ندارد ؟ آن جوان توانگر که بر شتري جوان و قوي سوار بود و در بين راه نه خستگي کشيده بود و نه رنج گرسنگي و تشنگي چشيده بود ، چگونه مرد ؟ در حالي که سالم بود و خوب مي خورد و خوب مي آشاميد ، ولي تو پياده و سر و پا برهنه در پي کاروان مي دويدي و تشنگي و گرسنگي مي کشيدي و رنج راه را به جان مي خريدي .

در بين راه ، نه آب نوشيدي و نه ناني خوردي ، تا اينجا به سلامت رسيدي و نمردي ، حال مي گويي که اين واقعه حيرت ندارد ؟ ” درويش خنديد و گفت : ” شما از اين امر غافليد که مرگ هر کس زماني دارد . اي بسا بيماري که همه از بهبودي او نااميد شده اند ، زنده مانده و پرستار او که سالم بوده ، مرده است . ”

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × دو =

دکمه بازگشت به بالا