حکایت خیاط طمع کار در مثنوی معنوی،اثری از مولوی

حکایت خیاط طمع کار: در زمانهاي قديم، خياطي زندگي ميکرد که هميشه مقداري از تکههایی (پارچههایی) که مردم براي دوختن لباس به او ميدادند، ميدزديد. اگرچه همه کساني که به اين خياط پارچه یا تکه داده بودند، ميدانستند که او از تکه ميدزدد، اما هيچکس نميتوانست دزدي او را ثابت کند….
در بخش سرگرمی با معانی و مفهوم اصلی این ضرب المثل ایرانی و قدیمی آشنا می شوید با مجله گفتنی همراه باشید. احتمالا از این ضرب المثل خودتان یا اطرافیان استفاده کرده اند، اما آیا داستان آن را می دانید؟
حکایت من و تو نداریم، فقط تو ! وحدت در عشق
حکایت خیاط طمع کار
اما ادامه حکایت ، چون او در مقابل مشتري و هنگام اندازهگيري و بريدن تکه، اين کار را ميکرد و چنان با زيرکي از پارچه یا تکه ميدزديد که هيچکس نميتوانست بفهمد که او دزدي کرده است. بسياري از مرداني که به او تکه داده بودند، پيش از رفتن به مغازه خياطي، به دوستان و آشنايان خود قول ميدادند که نگذارند خياط از آنها بدزدد، اما هميشه آنها را فریب میداد. خياط اين کار خود را يک نوع هنر و زرنگي ميدانست و براي هنرنمايي، پس از دزديدن تکه و دوختن لباس، تکههاي دزديده شده را به مشتريها نشان ميداد تا بدانند که او با چه شيوه هنرمندانهاي از تکهها دزديده است.
خياط براي دزديدن تکههاي مشتريان، از روشهاي گوناگوني استفاده ميکرد. وي هر مشتري را به گونهاي فریب میداد و حواسش را پرت ميکرد و با استفاده از حواسپرتي مشتري، کار خود را انجام ميداد.
روزي از روزها يک جوان تُرک و ثروتمند که بسيار باهوش و زيرک نيز بود، با دوستانش قرار گذاشت که نگذارد خياط دزد از تکهاش بدزدد. يک روز که اين جوان و دوستانش در قهوه خانهاي جمع شده بودند و در اين باره گفتگو ميکردند، يکي از او پرسيد: ” بگو بيينم سر چه چيزي ميخواهي شرط بندي کني ؟ ” جوان ثروتمند يک اسب اصيل عربي داشت که در چابکي و تيزرويي، يگانه بود.
جوان گفت بر سر اسبم شرط ميبندم. هر کس حاضر است جلو بيايد. اگر خياط مؤفق شد که از پارچهام بدزدد، اسبم را به او ميدهم و اگر نتوانست بدزدد، طرف مقابل بايد اسبي مانند اسب خودم به من بدهد. جواني فقير و بيچيز از بين جمع گفت من حاضرم. اما من نه پول دارم و نه اسبي مانند اسب تو. اگر تو پيروز شوي، من حاضرم تا هر زمان که بخواهي برايت کار کنم.
جوان تُرک پذيرفت. صبح فرداي آن روز، جوان ثروتمند، پارچهاش را براي دوختن لباس نزد آن خياط خطاکار برد. خياط که در جريان گفتگوي روز گذشته جوان بود، وقتي که او را ديد، در دلش گفت: ” اي جوان خام و ساده دل، از حالا اسبت را از دست رفته بدان. چنان بلايي بر سرت بياورم که خودت هم نداني از کجا خوردهاي .” خياط با گرمي بسيار از جوان استقبال کرد.
جوان که تمام حواسش متوجه خياط بود، پارچه اطلسياش را پيش روي او گذاشت و گفت: ” جناب خياط باشي از اين پارچه قبايي برايم بدوز که مناسب روزهاي جنگ و پيکار باشد. ” سپس مشخصات لباسي را که ميخواست به او داد.
خياط به ياد علاقه جوان به حکايتهاي خندهدار افتاد و در حالي که پارچه را به اين سو و آن سو ميچرخانيد و اندازه ميگرفت و ميبريد، شروع به تعريف يک حکايت خنده دار كرد. او پيش از بيان حکايت به جوان گفت: ” براي آنکه سرتان گرم شود، من ضمن کار، خاطرات و حکايتهايي از مشتريان قبلي خودم براي شما نقل ميکنم. مطمئنم که خوشتان ميآيد .” خياط با زبان چرب و نرم و شيرين خود، حکايت اول را آغاز کرد.
جوان ثروتمند با شنيدن حکايت، شيفته داستان سرايي خياط شد و شروع به خنديدن كرد. او چشمهاي کوچک و تنگي داشت و در موقع خنديدن، کوچکتر و تنگتر هم ميشد. او آنقدر خنديد كه چشمهاي تنگ و کوچکش بسته شد. خياط از اين فرصت استفاده کرد و تکهاي از پارچه را بريد و پنهان کرد.
مرد جوان که از شنيدن حکايت لذت برده بود، از او خواهش کرد که حکايت ديگري هم برايش تعريف کند. خياط اول کميناز کرد و سپس در جواب خواهشهاي او، حکايت خنده دار دوم را نقل کرد.
جوان آن چنان ميخنديد که طاقت خود را از دست داد و در اثر شدت خنده، به پشت روي زمين افتاد. او از خنده ريسه ميرفت و خبر نداشت که خياط حقه باز از پارچهاش تکه تکه ميدزدد. خياط توانست با همين دو حکايت، تکههاي زيادي از پارچه گرانبهاي جوان را بدزدد. جوان از او خواهش کرد که حکايت سوم را براي او تعريف کند و نميدانست که هر حکايت خنده داري که براي او گفته ميشود، به چه قيمتي تمام ميشود.
خياط نگاهي به باقي مانده پارچه و نگاهي به جوان انداخت و با خودش گفت: ” اگرچه اين جوان بيچاره نميفهمد که من چقدر از پارچهاش را برداشتهام، اما خدا را خوش نميآيد که بيش از اين برايش حکايت بگويم.”
جوان اصرار ميکرد که او باز هم حکايت تعريف کند و خياط نميپذيرفت و نميتوانست به او بفهماند که من بهره خود را از گفتن اين حکايتها بردهام. بنابراين رو به جوان کرد و گفت: ” اي جوان، ديگر حکايتي نميگويم، چون ديگر خسته شدهام و ديگر حکايتي براي گفتن ندارم. ” اما جوان باز هم خواهش کرد. خياط باشي وقتي آن همه عجز و التماس را ديد، مجبور شد با زبان روشنتر او را آگاه کند. بنابراين رو به جوان کرد و گفت: ” بس کن اي جوان احمق ! اگر باز هم بخواهي برايت حکايت خندهدار تعريف کنم، قبايت بسيار تنگ خواهد شد. اين را ميفهمي؟”
مرد جوان که گويي يکباره از خوابي سنگين بيدار شده است، آرام شد و بعد از چند دقيقه قهقهه سر داد. خياط از او علت خندهاش را پرسيد. او گفت: ” اين بار به حکايت نميخندم، به خودم ميخندم و اينکه در همان دقايق اول، شرط را باختم. اسبم در همان حکايت اول از دستم رفت و من ندانستم.”
این حکایتها هم جالبه بخوانید:
حکایت موشی که مهار شتر می کشید!از داستانهای مثنوی معنوی
حکایت قاضی هَمدان و داستان عاشق شدنش!
حکایت ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ!
حکایت ضرب المثل بیلش رو پارو کرده!
حکایت ضرب المثل گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند!
داستان ضرب المثل دم روباه از زرنگی در تله است!
ناشناس