حکایت دختر کجبخت که خودش سفید بود و بختش سیاه
حکایت دختر کجبخت: يکى بود يکى نبود بئزه (بهتر از) خداى خودومن هيشکس نبود، هر کى بندهٔ خدان بگه يا خدا. در روزگار قديم زن و شوهرى با يک دختر عزيز نازى و يکدانه زندگى مىکردند. دختر که گلچهره نام داشت کمکم درشت شد و او را به کتوخونه (مکتبخانه) بردند. دختر پيش آباجى ( مکتبدار زن) درس و قرآن ياد مىگرفت. آباجى کتابى داشت که پيش آمد حال همه را در آن نشان مىداد.
روزى نشست و به پيشانىنوشت شاگردهاش که همه دختر بودند سيل (سير و تماشا) کرد ديد همه خوشبختند غير از همين دختر عزيز نازى و يکدانه که بايد رنج فراوان بکشد. روزهاى بعد که دختران به کتوخونه مىرفتند و سلام مىکردند آباجى به يکايک آنها جواب مىداد: ‘عليک السلام اى سبزبخت’ گلچهره که به کتوخونه مىرفت و سلام مىکرد آباجى جوابش مىداد: ‘عليک السلام اى بدبخت’ گلچهره از اين جواب خيلى درهم مىشد ولى چيزى نمىگفت حتى توى خانه هم به پدر و مادرش قضيه را نمىگفت و روزبهروز مثل گل پژمرده مىشد.
ننهاش که مدتى بود او را افسرده مىديد يک روز از او پرسيد: ‘ننه جون! چتن (چهات هست)؟’ سى چه افسردهاي؟’ و دختر جوابى نداد ولى پافشارى ننهاش او را مجبور کرد که قضيهٔ جواب سلام آباجى را بيان کند. روز بعد ننهٔ گلچهره به کتوخونه پيش آباجى رفت و علت اينکه به دخترش مىگفت عليه السلام اى بدبخت را از آباجى پرسيد. آباجى گفت: ‘کتابى دارم که سرنوشت همه در آن نوشته شده است.
چند روز پيش نشستم و به سرنوشت يکايک دخترها سيل کردم تا همه خوشبختند غير از دختر شما.’ ننهٔ گلچهره پرسيد: ‘سرنوشت دخترم چه جور بود؟’ و آباجى گفت: ‘دخترت که به چهارده سالگى رسيد و مثل ماه شب چهارده شد شترى از آسمون بالزون تو دروازدهٔ شما مىنشينه و تخت مىکنه سى (براي) خودش مىخوابه، اى (اگر) تموم مردم ساوارش (سوار) بشن از جاش تکون نمىخوره تا نه اينکه دختر شما ساوارش کنين و اون را ورمىداره و بالزنون با خوش مىبره. حالا کجا مىبره خدا مىدونه و آيندهٔ دخترت.’ ننه گلچهره که خيلى از اين سرنوشت ناراحت شده بود پا شد و به خانهاش رفت و قضيه سى شوهرش نقل کرد و همگى به گريه افتيدند (افتادند).
پیشنهادی: عجیب ترین رفتارهای ژاپنی ها: چرا هر چقدر هم پولدار باشند روی زمین می خوابند؟!
سالها گذشت تا گلچهره به چهارده سالگى رسيد و همانجور که آباجى گفته بود شترى بالزنان از اسمان به زير آمد و وارد دروازهٔ خانه گلچهره شد و تخت کرد خوابيد. پدر و مادر گلچهره که مىدانستند چه خبر است راه عبور آن دروازه را مىبستند و دروازهٔ ديگرى مىساختند ولى شتر برمىخاست و مىرفت توى دروازهٔ جديد جل و پوست مىانداخت يعنى مىخوابيد. هر کس و هر دخترى بر او سوار مى کردند از جابش تکان نمىخورد. مدتى گذشت ديدند نه خير نمىتوانند سرنوشت دختر را تغيير بدهند ناچار گريه و زارىکنان دختر خود را با يک دختر ديگر بهنام ‘عشرت’ براى هم مونسى او با مقدارى آب و خوراکى بر شتر سوار کردند.
شتر برخاست و گلچهره و عشرت را با خود به هوا برد بالزنان رفت و رفت تا از نظرها پنهان شد. شتر مىرفت تا در بيابان به قصرى نزديک شد و به زمين فرو آمد و گلچهره و عشرت پياده شدند و شتر پروازکنان راه خود را پيش گرفت و رفت و آن دو در بيابان تنها ماندند چارهاى نديدند جز اينکه به قصر بروند. ترسان و لرزان وارد قصر شدند. قصرى ديدند جوانى خوابيده که مرده و چهل کارد و چهل خنجر در شکمش فرو رفته و دو سنگ نوشته يکى به فارسى و ديگرى به عربى در کنارش هشته (گذاشته).
جذاب و خواندنی: معشوقه های محمود درویش؛ از دختر اسرائیلی تا خواهر نزار قبانی!
عشرت که سوادى نداشت ولى گلچهره که باسواد بود شروع کرد به خواندن سنگ نوشتهٔ فارسى تا نوشته شده بود: ‘نجاتدهندهٔ اين جوان دخترى است چهارده ساله بهنام گلچهره، او بايد تا چهل شبانهروز خواب را بر خود حرام کند و خوراک خود را در پوست گردو و آب خود را در پوست تخممرغ بخورد و روزى يکبار آن سنگنوشتهٔ عربى را که دعاست بخواند و يک کارد و يک خنجر را از شکمش بيرون بکشد و بعد از چهل شبانهروز – روز چهلم – جوان عطسهاى مىکند از جا بلند مىشود و با گلچهره عروسى خواهد کرد.’
گلچهره اين سنگنوشته را بلند مىخواند و عشرت بىسواد هم که گوش مىکرد از قضيه باخبر شد. گلچهره توى فکر رفت ولى عشرت به او دلدارى داد که فکر کردن نداره از همين الان دست بهکار شود. گلچهره هم طبق دستور سنگنوشته عمل کرد و خواب را بر خود حرام کرد وخوراک خود را توى پوست گردو و آبرا در پوست تخممرغ خورد و روزى يکبار از صبح که شروع مىکرد که تا صبح روز بعد که تمام مىشد يکبار سنگنوشتهٔ عربى را که دعا بود مىخواند و يک کارد و يک خنجر از بدن مرده بيرون مىکشيد و اين کار شبانهروزى او بود و عشرت هم کنيز او شده بود و برايش آب و خوراک تهيه مىکرد خودش مىخورد و توى پوست گردو و تخممرغ هم به او مىداد.
چهل شبانهروز گلچهره کارش خواندن دعا و بيرون کشيدن کارد و خنجر بود. روز چهلم دعا که تمام شد هنوز آخرين کارد و خنجر از شکم جوان بيرون نياورده بود که بىخوابى چهل شبانهروز بر او غلبه کرد و چنان به خواب فرو رفت که انگار مرده است. عشرت بدجنس و بىسواد هم که فرصت را غنيمت دانست گلچهره را به آن طرفتر حرکت داد و خودش نشست کنار جوان و چون گلچهره آخرين دعا را هم خوانده بود، عشرت دست کرد کارد و خنجر را از شکم جوان بيرون کشيد. جوان بخچهاى (عطسه) کرد و از جايش پا شد.
تست قدرت بینایی: اگه گوزن داخل تصویر رو پیدا کنی، چشات مثل جغد تیزه!
دختر سلام کرد و جوان جواب داد و گفت: ‘تو کى هستى که مرا نجات دادي؟’ عشرت نام خود را عوض کرد و گفت: ‘نامم گلچهره و چهارده سال دارم و چهل شبانهروزن که خو (خواب) بر خودم حروم کردهام و اين دعا را مىخواندم و کارد و خنجرها را از شکمت درمىآورم.’ جوان که چشمش به گلچهرهٔ به خواب رفته افتيد پرسيد: ‘اين کيه؟’ عشرت دروغگو گفت: ‘کنيزمه اسمش هم عشرته. من خواب و آرومى نداشتم ولى او مىخورد و مىخوابيد حالا هم سفت و سخت گرفته خوابيده اصلاً دلش بهحال جوونى مثل شما نمىسوزه.’ جوان کهزاد نام داشت چون توى کوهها بهدنيا آمده بود، با اينکه دختر خواب رفته را زيبا مىديد ولى مجبور بود با عشرت که خود را گلچهره و نجاتدهندهٔ او جا زده بود عروسى کند.
تا گلچهرۀ بيچاره بهخواب بود آن دو به شهر رفتند و پيش شيخ. عشرت تقلبکار را عقد کرد و وسايل لازم خريدند و به قصر برگشتند و در اطاقى که پر از اثاثيه بود زندگى کردند. گلچهره بيچاره از شدت بىخوابى در چهل شبانهروز، يک شبانهروز تمام در خواب بود. در اين مدت بيست و چهار ساعت آن دو عروس و داماد شدند. بعد از اين مدت گلچهره از خواب بيدار شد و برخاست تا کارد و خنجر باقيمانده را بيرون بکشد ولى جوان را زنده و در کنار عشرت ديد، فهميد چه خبر است و چه اتفاقى افتاده اما چيزى نگفت. خلاصه کهزاد و عشرت زن و شوهر بودند و گلچهره هم کنيز آنها و از اين قضيه هيچ چيزى به کهزاد يا عشرت رو آورد نمىکرد و به ياد حرف آباجى مىافتيد که مىگفت: ‘عليک السلام اى بدبخت.’ کهزاد کارش تجارت بود و به شهرها سفر مىکرد.
عشرت که خود را گلچهره معرفى کرده و زن آن جوان شده بود آبستن شد و زائيد و پسرى مثل خودش زشترو آورد. کهزاد مىخواست براى زن و بچهاش وسايل لازم رخت و گهواره و غيره بياورد خواست به شهر برود و در موقع رفتن از گلچهره پرسيد: ‘تو چيزى نمىخواى سيت بيارم (بياورم)؟’ گلچهره گفت: ‘فقط يه عروسک سنگصبور سيم بياراى يادت رفت اين برت کوه و اون برت هم کوه.’ مقصودش اين بود که کوه اطرافش باشد تا برگردد و عروسک سنگ صبور برايش بياورد.
کهزاد به شهر رفت و همه چيز خريد و برگشت و يادش رفت عروسک بخرد. ميان راه بين سه کوه که جلو و دو طرفش بود قرار گرفت و به ياد عروسک افتيد و برگشت که عروسک بخرد، پرسانپرسان دکان عروسک سنگ صبور فروش را پيدا کرد و عروسکى خريد ولى عروسک فروش قدغن او کرد که: اين عروسک براى کسى است که قصد خودکشى دارد، پشت در مواظبش باش و راهنمائىاش کرد.
کهزاد عروسک را گرفت و به قصر برگشت و به گلچهره داد. شب شد و کهزاد به دستور عروسک فروش پشت در اطاق گلچهره ايستاد و به درد دلش گوش مىداد و مواظب او بود. ديد که گلچهره از رختخواب بلند شد و به خيال اينکه کهزاد وعشرت در اطاقشان خوابند عروسک سنگ صبور ار پيش روى خود هشت و با چشم اشکبار شروع کرد به درد دل کردن با عروسک و ميان درد دلهايش مىگفت: ‘عروسک سنگ صبور! تو صبور؟ يا مو (من) صبور؟’ و ازاول زندگيش و رفتن به کتوخونه و حرف آباجى تا بيخوابى کشيدن و کارد و خنجر از شکم کهزاد با خواندن دعا بيرون کشيدن و به خواب رفتن و اينکه کنيزش عشرت بهجاى او نشسته همه را تمامى نقل کرد و هى مىگفت: عروسک سنگ صبور! تو صبور يا مو صبور؟’ کهزاد پى به حقيقت برد که زن او و نجاتدهندهٔ اصلى او کنيز اوست که همين گلچهره باشد.
در اين موقع گلچهره که از شدت غم و غصه با عروسک صحبت مىکرد گفت: ‘عروسک سنگ صبور! تو صبور يا مو صبور؟ تو مىترکى يا مو برتکم که عروسک صداى قايمى داد و ترکيد و از شکمش خنجرى به هوا پريد گلچهره خنجر را برداشت تا به شکم خود فرو کند که کهزاد پريد توى اطاق و خنجر را از دست گلچهره گرفت و او را در بغل گرفت و نگذاشت خودش را بکشد. فردايش کهزاد عشرت و بچهاش را به اسب بست و روانهٔ کهسار کرد و گلچهره را به عقد خود درآورد و تا آخر عمر به زندگى خوشى پرداختند. قصهٔ ما خوش خوشى دستهٔ گل رو هم پاشي. الهى همچى که آنها به مرادشان رسيدند شما هم به مرادتان برسيد.
– دختر کج بخت
– عروسک سنگ صبور – جلد سوم قصههاى ايرانى – ص ۲۱۳
– گردآورى و تأليف: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازي
– انتشارات اميرکبير – چاپ اول ۱۳۵۴
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران – جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).
حکایت چیست؟
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکتهای اخلاقی نهفته است. این درس یا نکته بیشتر در پایان حکایت بر خواننده آشکار میشود. شخصیتهای حکایت حیوانات یا اشیای بیجانند. زمانی که حیوانات شخصیت حکایتند، مانند انسانها سخن میگویند و احساسات انسانی از خود نشان میدهند. یکی از بهترین نمونههای حکایت در زبان فارسی را میتوان در کلیله و دمنه دید.
حکایتها معمولاً طوری نوشته میشوند که خواننده به سادگی آنها را درک کند. ادبیاتی را که در حکایتها به کار برده میشود، ادبیات تعلیمی مینامند.
برخی حکایتها از نسلی به نسل دیگر بازگو میشود. بیشتر در حکایت با استعاره از اشیا یا حیوانات، نابخردی انسان در رفتار و منشش به وی نشان داده میشود. گاهی حکایت آکنده از طنز یا هزل است.
شاید برایتان جالب باشد
حکایت دزد مسجدی که داماد حاکم شد!
آیا به اندازه کافی دارای چشمانی تیز هستید که بتوانید 3 تغییر ظریف را درک کنید؟
ببینید: باهوشا بگن کدام زن زیبا، اوضاع اقتصادی چندان مناسبی ندارد؟
جالب: حکایت دسته گل به آب داده؛ برادران خوش قدم و بد قدم!
جالب و خواندنی: داستان واقعی شوکت خانم و کریم خان زند با پایانی شگفت انگیز