داستان شاهزاده مشرق زمین و پرنسس مغرب زمین
داستان شاهزاده مشرق زمین و پرنسس مغرب زمین: در مشرقزمين پادشاهى زندگى مىکرد که يک پسر داشت و هر چه مىکردند که از بين دختران مملکت دخترى را براى همسرى برگزيند روى مىتافت تا اينکه پادشاه در خشم شد و دستور داد که او را بر بلندى کوهى زندانى کنند. در مغربزمين هم پادشاهى بود که داراى دختر بسيار زيبائى بود و اين دختر هم، هر که به خواستگارىاش مىرفت پس مىزد و مىگفت: ‘تا روزگار چه پيش آورد.’ پادشاه هر چه کرد ديد نمىتواند دخترش را به اينکار راغب کند، دست آخر بهانه گرفت و او را در قلهٔ کوهى زندانى کرد.
در مملکت پسر پرىاى زندگى مىکرد که روزها به بيابان مىرفت و غروب هنگام عازم شهر مىشد. يک روز در راه به آن قلهٔ کوه رسيد و ديد که پسر جوانى آنجا خوابيده است، و يک شمع در پائين پاى او و يک شمع در بالاى سرش مىسوزد. انگار که دلش سوخت ولى راهش را گرفت و به شهر رفت. در مملکت دختر هم يک پرى زندگى مىکرد که هر روز صبح به بيابان مىرفت و شبهنگام باز مىگشت.
يک روز در راه به کوهى رسيد که دختر در آن زندانى بود، و ديد که دختر خوابيده است و يک شمع در بالاى سرش و يک شمع در پائين پايش مىسوزد. با خود گفت: ‘دختر به اين زيبائى اينجا چه مىکند؟’ ولى راهش را گرفت و به شهر رفت آن دو کوهى که دختر و پسر را در آن زندانى کرده بودند بههم نزديک بود و آن دو پرى که از آن کوهها بازمىگشتند در جائى با هم برخوردند. پرىاى که پسر را ديده بود، گفت: ‘من در قلهٔ کوه به جوانى برخوردم که خواب بودو در بين آدمىيان مثل و مانندش را تاکنون نديدهام.’ و پرىاى که دختر را ديده بود گفت: ‘من هم در قله آن کوه دخترى ديدم که مثل قرص قمر مىتابيد، خواب بود و من بيدارش نکردم.’ اين دو پرى با هم به گفتگو بودند و هريک مىگفت آنکه او ديده است زيباتر است. گفتند: ‘حالا که اينطور است مىرويم و آنها را در کنار هم مىگذاريم تا ببينيم که زيباتر است.’ آمدند و آمدند تا به دختر رسيدند. او را برداشتند و بردند در کنار جوان گذاشتند و چون ديرهنگام بود و خسته بودند گفتند: ‘کنار هم بمانند تا صبح که از هم جدايشان کنيم.’
حکایت ملانصرالدین و زن کاملی که به دردش نمی خورد!
شبهنگام پسر پادشاه مشرقزمين از خواب بيدار شد و ديد که دخترى مثل قرص قمر کنارش خوابيده است و هنوز درست نگاهش نکرده بود که دختر هم بيدار شد پسر پرسيد: ‘اى دختر تو کيستي؟ اينجا چه مىکني؟’ دختر گفت: ‘من اينجا زندانىام و نمىدانم چه بايد بکنم.’ و پسر گفت: ‘روزگار من هم چون تو به اين مصيبت گرفتار آمده است و حالا در اين انديشهام که چه کنم.’ در همان شب دختر و پسر انگشترى به دست هم کردند و با هم خوابيدند و بعد از ساعتى خوابشان برد.
صبح سرنزده بود که آن دو پرى گفتند: ‘برويم و دختر را سر جايش بگذاريم.’ آمدند و دختر را برداشتند و به قلهاى که زندانى بود گذاشتند و رفتند. پگه که شد پسر چشم گشود و ديد که دختر در کنارش نيست. خيال کرد که خواب ديده است. و دختر هم چون جوان، وقتى چشم گشود و جوان را در کنار نديد به خيالش رسيد که آنچه با آن روبهرو شد خواب بوده است.
فردا هر دو پادشاه دستور دادند که تنبيه بس است و آنها را از آن کوهها پائين آوردند. چندى هر دو قاصد به شهر فرستادند و هر چه گشتند تا خبرى از هم بگيرند انگار نه انگار که چنين کسى روى زمين زندگى مىکند. چندى نگذشت که دختر در مملکت خود بيمار شد و پسر در شهر خودش به درد گرفتار آمد تا آنجا که هر دو بسترى شدند و هر چه پزشکان کردند نتوانستند بفهمند که درد از کجاست و از اين روي، چند پزشک جان خود را از دست دادند.
يک روز دايهٔ دختر که زن عاقلى بود به نزد او رفت و گفت: ‘براى من درد دل کن و بگو که برايت چه پيش آمده است.’ و دختر گفت: ‘در شبى که مرا در کوه زندانى کردند شبهنگام جوانى به کنارم بود که گمگشتهٔ من بود و من با او پيمان بستم و صبح که بيدار شدم ديدم که نيست. حالا من آن جوان را مىخواهم و هر طور شده بايد او را پيدا کنم.’
دايه موى و روى عوض کرد و به هيئت مردان درآمد و انگشترى را که جوان به دختر داده بود از او گرفت و در جستجوى جوان راهى آن ديار غريب شد. رفت و رفت تا به مشرقزمين رسيد. ديد که شهر سياهپوش است و مردم ماتم دارند. پرسيد: ‘چه شده است؟’ گفتند: ‘پسر پادشاه در حال مرگ است و هيچ پزشکى هم نيست که او را خوب کند.’ دايه که جوان زيبائى شده بود گفت: ‘به پادشاه خبر دهيد که من مىتوانم جوانش را زندگى دوباره ببخشم.’ گفتند: ‘صدها پزشک در اين راه جانشان را از دست دادند و حالا نوبت به تو رسيده است.’ گفت: ‘من از مرگ نمىترسم و حتى مىدانم پسر پادشاه را خوب خواهم کرد.’ او را به قصر بردند و به پادشاه گفتند: ‘اين پزشک غريب ادعا دارد که مىتواند شاهزاده را خوب کند.’ شاه قبول کرد.
دايه را به اتاق شاهزاده بردند. گفت: ‘اتاق را خلوت کنيد تا من با حوصله بهکار خود برسم.’ دايه به بالين شاهزاده نشست و او را نگاه کرد. در همين هنگام بلند شد و در کاسهاى بلورين آب ريخت و انگشترى دختر را در کاسه انداخت و به دست شاهزاده داد. تا چشم شاهزاده به انگشترى افتاد آن را شناخت و پرسيد: ‘تو کيستي؟’ دايه گفت: ‘از راه بسيار دورى به اينجا آمدهام و اگر حوصله کنى تو را به محبوبت خواهم رساند.’ همان روز شاهزاده خوب شد و از فردا بهمدت سه روز با دايه به شکار رفت. روز سوم شاهزاده و دايه بىآنکه بگذارند کسى بفهمد آن شهر را ترک کردند و بهسوى مملکت مغربزمين رفتند. در راه دايه به شاهزاده گفت: ‘بايد به شاه بگوئى که پزشک هستى و آمدهاى که دخترش را خوب کني.’
وقتى به قصر رسيدند خبر به شاه دادند که پزشک جوانى آمده است و ادعا دارد که مىتواند دختر پادشاه را خوب کند . با اين شرط که دختر را به او بدهند.’ شاه پذيرفت و پزشک جوان را به قصر وارد کردند. پزشک دستور داد که اتاق را خلوت کنند و وقتى همه رفتند به بستر دختر نزديک شد و رخ نشان داد. دختر از جا جست و ديد که گمشدهٔ خود را يافته است. خبر به شاه رسيد که دخترش بهبودى يافته است. همان وقت شاه دستور داد که شهر را چراغانى کنند. هفت روز و هفت شب عروسى گرفتند و تا هفت ماه در همان شهر ماندند. يک روز شاهزاده به پادشاه گفت: ‘اکنون زمان آن رسيده است که با همسرم به مشرقزمين بروم و خانوادهام را از غصه بيرون بياورم.’ و اجازه گرفت که حرکت کند.
فرداى آن روز کاروان شاهزاده همراه با چند غلام و کنيز زرين کمر بهسوى مشرقزمين به راه افتاد. در راه بهجائى رسيدند که چشمهسار و سايهسار بود و گفتند: ‘بهتر است که چند روزى را در اينجا استراحت کنيم.’ خيمه و خرگاه به پا کردند و آنجا ماندند. فرداى آن روز شاهزاده در کنار دختر دراز کشيده بود و آسمان را نگاه مىکرد و دختر در خواب بود، مرغى بزرگ از هوا به زير آمد و گلوبند دختر را از گلوى او به منقار گرفت و برد. شاهزاده سر به دنبال مرغ گذاشت و رفت. رفت و رفت تا فرسنگها از خيمه و خرگاه به دور شد.
دختر از خواب که خاست ديد نه گلوبند به گلو دارد و نه از شاهزاده خبرى است. گفت: ‘بىگمان در پى گلوبند رفته است.’ و وقتى شاهزاده دير کرد خودش را بهصورت او درآورد و در ميان کنيزان رفت.
اميرى از آنجا مىگذشت و وقتى به خيمه و خرگاه شاهزاده رسيد خواست که دخترش را در اختيار شاهزاده که دختر بود بگذارد و دختر پادشاه براى آنکه کسى از قضيه سر درنياورد قبول کرد. شبهنگام دختر پادشاه به دختر امير گفت که قضيه از چه قرار است و گفت: ‘هرگاه شاهزاده آمد، شب اول را مىتوانى با او به بستر بروى و ديگر شبها را تا چه پيش آيد.’ فرداى آن روز بهوسيله قاصد نامهاى براى پدرش نوشت و گفت: ‘در کنار شاهزاده بهجائى خوش خيمه و خرگاه زادهايم.’
شاهزاده رفت و رفت اما مرغ را پيدا نکرد و غروب هنگام به گلهبانى رسيد و به او گفت: ‘برايت چوپانى مىکنم و در عوض مقدارى نان و آب در اختيار من بگذار.’ و گلهبان قبول کرد. چند روزى چنين گذشت تا يک روز که شاهزاده در مزرعه بيل مىزد. در گوشهاى از زمين ديد که سوراخى پيدا شد و وقتى بيل بيشتر زد گودالى به چشم آمد و همينکه به آن نگريست خم پشت خم جواهر بود. آنها را برداشت و راهى خيمه و خرگاه خود شد. به خيمه که رسيد ديد دخترى چون خورشيد تابان در کنار زنش خوابيده است به خواست زنش همان شب در کنار دختر خوابيد و از آن شب به بعد شاهزاده داراى دو زن شد. دختر دوباره براى پادشاه نامه نوشت و گفت: ‘از اين پس هر فصل را بهجائى خواهيم بود.’ و روزگار خوشى را هر سه آغاز کردند.
ـ شاهزاده مشرقزمين و دختر مغربزمين
ـ سمندر چل گيس ـ ص ۶۱
ـ گردآورنده: محسن ميهندوست
ـ انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ـ ۱۳۵۲
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰
حکایت چیست؟
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکتهای اخلاقی نهفته است. این درس یا نکته بیشتر در پایان حکایت بر خواننده آشکار میشود. شخصیتهای حکایت حیوانات یا اشیای بیجانند. زمانی که حیوانات شخصیت حکایتند، مانند انسانها سخن میگویند و احساسات انسانی از خود نشان میدهند. یکی از بهترین نمونههای حکایت در زبان فارسی را میتوان در کلیله و دمنه دید.
حکایتها معمولاً طوری نوشته میشوند که خواننده به سادگی آنها را درک کند. ادبیاتی را که در حکایتها به کار برده میشود، ادبیات تعلیمی مینامند.
برخی حکایتها از نسلی به نسل دیگر بازگو میشود. بیشتر در حکایت با استعاره از اشیا یا حیوانات، نابخردی انسان در رفتار و منشش به وی نشان داده میشود. گاهی حکایت آکنده از طنز یا هزل است.
داستان های دیگر
داستان جذاب: حکایت زنان حقه باز که مرد جوجه فروش را لخت کردند!
آزمون شناسایی اشکال اتاق بیمار: اگر فکر می کنی خیلی تیزی، در 5 ثانیه اشکال تصویر را پیدا کن!
تست چالشی: می تونی در 5 ثانیه اشتباه تصویری سرقت از بانک رو تشخیص بدی؟
مخصوص باهوشا: نکات دارکی توی تصویر وجود داره؟ این معما 90 درصد افراد را گیج کرده!
داستان مرد کچل و دروغ شاخ داری که دل دختر پادشاه را برد!
داستان پادشاه و خواستگاری از دخترش که اشتباهی عاشق او شد!
داستان تاجر ثروتمند و چهار زنش؛ همه ما 4 همسر داریم!
داستان کوتاه خیانت به همسر و جواب دندان شکن!
داستان زیبای خجه چاهی؛ زن بی حیایی که حتی مار را فراری داد!