سرگرمی

افسانه نوش آفرین گوهرتاج | قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند+ قسمت چهار

از آن طرف، نوش آفرین به هوش آمد و خودش را تو قصری میان دریا دید. اسباب و اثاث شاهانه تو قصر بود، اما هرچه چشم گرداند، كسی را تو قصر ندید. با خودش گفت كه نكند این قصر مال ملك ابراهیم باشد، كه یكهو سه نره دیو آمدند و سلام كردند. نوش آفرین تا دیوها را دید، دست گرفت جلو صورتش و زانو زد، اما دیوی گفت كه سرت را بلند كن كه باهات حرف داریم. دختر ناچار سرش را بلند كرد. دیو گفت: نترس. بدان كه ما سه برادریم. یكی ضیغم و یكی دیلم و آن یكی علقمه. این دریا هم دریای محیط و این قصر هم قصر سلیمان است. از اینجا تا مسكن آدمی‌زاد سه سال راه است. من دو سال است عاشقت‌ شده‌ام و می‌خواهم كه به من كام بدهی.

نوش آفرین تا حرف دیو را شنید، زد زیر گریه، اما از ترس نرم شد و رفت پیش علقمه و گفت: به یك شرط باهات هم نشینی می‌كنم كه تا یك سال دست به من نزنی.

علقمه قبول كرد و نوش آفرین گفت: شرط ما آن است كه زیر قولت نزنی، وگرنه، نه سال مهلت می‌خواهیم. علقمه قبول كرده و نوش آفرین آرام شد.

این مطالب هم جالبه: در این بازی فکری، شما باید خطای تصویر را پیدا کنید، این کار می‌تواند حتی دقیق‌ترین افراد را هم گیج کند!

تست شخصیت: کوه مورد علاقه‌ات را انتخاب کن تا بهت بگم دیگران چه تصوری از تو دارند!

افسانه نوش آفرین گوهرتاج

از آن طرف، مردم دمشق در غم جهانگیرشاه سیاه پوشیدند و ملك ابراهیم هم تو كوچه‌ها می‌گشت و زاری می‌كرد و از جدایی نوش آفرین اشك می‌ریخت.

سه روز از این واقعه گذشته بود و جهانگیرشاه با شاهزاده‌ها تو قصر نشسته بود كه در به هم خورد و فیاض عابد وارد شد. شاه پا شد و به او احترام گذاشت و عابد را رو تخت نشاند. فیاض عابد تا نشست، گفت: ای پادشاه! خاطرجمع باش كه نوش آفرین برمی‌گردد. اما تا هفت سال دخترت را نمی‌بینی. یكی از شاهزاده‌ها هم نجاتش می‌دهد.

پادشاه گفت: دختره كجاست؟

فیاض عابد: علقمه‌ی دیو دختره را برده و الآن تو جزیره‌ی دریای محیط است. شاهزاده‌ای بعد از هفت سال نجاتش می‌دهد.

پادشاه گفت: كدام شاهزاده می‌تواند این كار را بكند.

افسانه نوش آفرین گوهرتاج 10

عابد از زیر عبایش یك طوطی بیرون آورد و جعبه‌ی كوچكی به گردنش انداخت. طوطی شروع كرد به حرف زدن و عابد او را به پادشاه داد و گفت: این را تو قفس بگذار. هركس این جعبه را از گردنش باز كرد و این طوطی با او حرف زد، می‌تواند دختره را نجات بدهد و باید دخترت را بدهی به او.

پادشاه خوشحال شد و طوطی را گذاشت تو قفس طلائی. شاهزاده‌ها وقتی از گفته‌های عابد باخبر شدند، تو دربار جمع شدند. ملك ابراهیم و خان محمد هم رفتند. خان محمد گفت: ای پادشاه! ملك ابراهیم پسر عادل شاه یمنی آمده تا شاید طلسم به اسم او باز شود.

جهانگیرشاه اعتنایی نكرد و قفس را به شاهزاده الیاس داد، اما او نتوانست جعبه را باز كند. شاهزاده‌ها یكی یكی قفس را گرفتند، اما كاری از دست هیچ كدام برنیامد. ملك ابراهیم جلو رفت و تعظیم كرد و قفس را گرفت و جعبه را از گردنش باز كرد. به فرمان خداوند، طوطی به زبان آمد و خدا را ستایش كرد. حاضرین هیاهویی راه انداختند كه آن سرش ناپیدا.

شاهزاده‌ها باهم درگیر شدند. اما جهانگیرشاه بلند شد و ملك ابراهیم را بغل كرد و گفت: اگر نوش آفرین را به من برسانی، تو را دامادم می‌كنم.

دربار به هم خورد و شاهزاده‌ها رفتند. جهانگیرشاه خان محمد را هم نوازش كرد. اما روز بعد ملك ابراهیم را برداشت و برد به كلبه‌ی فیاض عابد. تا چشم شاهزاده به عابد افتاد، سلام كرد. عابد جواب داد و به ملك ابراهیم گفت: برو به قصر حضرت سلیمان و نوش آفرین را بیار. اما باید زحمت زیادی بكشی. سه نفر با تو می‌آیند، اما یكی به تو خیانت می‌كند. این لوح را با خودت ببر. هروقت گرهی افتاد تو كارت، به آن نگاه كن، كار برایت آسان می‌شود.

عابد جلوتر آمد و سرش را برد بیخ گوش ملك ابراهیم و اسم اعظم را تو گوشش خواند. بعد گفت: امروز باید روانه بشوی و بروی كنار دریا. وقتی از دریا گذشتی، اختیار به دست توست. اما مواظب باش تا به شهر خودت نرفته‌ای، به دختره دست نزنی.

ملك ابراهیم و جهانگیرشاه از كلبه‌ی عابد آمدند بیرون. جهانگیرشاه گفت: امیرسلیم، پسر وزیر مرا با خودت ببر.

ملك ابراهیم قبول كرد و با خان محمد و حمید ملاح و امیر سلیم از شهر رفت بیرون. همه جا رفتند و رفتند تا رسیدند كنار دریا. تو كشتی نشستند و به طرف كشور مغرب روانه شدند.

سه ماه روی آب بودند تا عاقبت جزیره‌ای به چشم آمد. ملك ابراهیم پرسید كه اسم این جزیره چی هست؟ ناخدا گفت: این جزیره‌ی گویاست. جانوری توش هست كه تا آدمی‌زادی ببیند، به‌اش امان نمی‌دهد. شاهزاده گفت كه كشتی را ببرد به طرف جزیره.

ناخدا قبول كرد و لنگر انداخت. ملك ابراهیم قدم به خشكی گذاشت و همراه‌هایش هم رفتند تا رسیدند وسط جزیره و از خستگی خوابیدند. ملك ابراهیم هنوز درست نخوابیده بود كه به درختی نگاه كرد و دو مرغ را بالای شاخه‌ای دید. یكی سبز بود و یكی قرمز. مرغ قرمز برگ درخت را می‌خورد و به میوه‌اش نوك نمی‌زد. مرغ سبز پرسید: چرا میوه نمی‌خوری؟
مرغ قرمز گفت: این درخت عوسج است. هركس برگش را بخورد، هیچ سلاحی به تنش كارگر نیست. اگر شاخه‌ی آن را با خودش داشته باشد، حشره‌ها ازش فرار می‌كنند و هركس از میوه‌اش بخورد، به مرادش نمی‌رسد. اگر میوه‌اش را بسوزاند و رو زخمی بریزد، درجا خوب می‌شود.

افسانه نوش آفرین گوهرتاج 11

ملك ابراهیم تا این را شنید، پا شد و مقداری برگ و میوه‌ی درخت را چید و تو كیسه ریخت و دراز كشید و خوابید. یكهو صدایی شنید. بلند شد و جانوری دید كه سرش مانند گاو و پایش شبیه فیل و گردنش عین شتر بود. جانور به طرف ملك ابراهیم می‌آمد كه او شمشیر كشید و چنان ضربتی به سرش زد كه سر حیوان به زمین افتاد. بقیه هم بیدار شدند.

امیرسلیم و دیگران آمدند و امیرسلیم تا میوه‌ها را دید، از آنها خورد و به خان محمد و حمید ملاح هم تعارف كرد. اما ملك ابراهیم گفت كه نخورند و آنها هم نخوردند.

روز سوم باز به كشتی نشستند و راهی دریا شدند. یك ماه تو كشتی بودند تا رسیدند به ساحل جزیره. با ناخدا خداحافظی كردند و پیاده شدند و قدم به جزیره گذاشتند. ده روزی در جزیره می‌گشتند كه غروب روز دهم چشم ملك ابراهیم به روشنی مشعل افتاد. گفت: صبر كنید. شیاطینی دارند می‌گذرند.

یكهو جماعتی را دیدند كه قدشان به بلندی صنوبر بود و هركدام درخت بزرگی به دوش گرفته بودند و نوری از چشمشان می‌تابید. تا ملك ابراهیم را دیدند، بغلش كردند و روانه شدند. آن شب نایستادند و تا صبح راه رفتند. روز كه شد، جانورهای عجیبی دید. ملك ابراهیم اسم اعظم را خواند. جانورها به حرف آمدند. جانوری گفت: ای شاهزاده‌ها! از كجا آمده‌اید.

خان محمد گفت: ما بنا هستیم و راهمان را گم كرده‌ایم. جانور گفت: پس عمارتی برای ما بسازید. خان محمد لبخند زد. ملك ابراهیم گفت: فردا سنگ می‌كشیم.

خان محمد رو كرد به شاهزاده و گفت: من حرفی زدم كه نجاتمان می‌دهد. جانور یك سینی غذا برایشان آورد. ملك ابراهیم نگاه كرد و گوشت آدمی زاد را توش دید و آه از نهادش برآمد. از جانور پرسید: اسم پادشاه شما چیست؟ جانور گفت: اسمش كالیكوت است و گوشت آدمی‌زاد می‌خورد.

یكهو چند زنگی آمدند و گفتند كه پادشاه شما را می‌خواند. ملك ابراهیم و دوست‌هایش رفتند. پادشاه جانورها تا آن‌ها را دید، گفت: ای آدمی‌زادها! برای من خانه‌ای بسازید. فردا می‌خواهم توش ساكن شوم.

خان محمد گفت: ما را آزاد كن تا تو این جزیره جای خوبی پیدا كنیم. پادشاه آزادشان كرد. بیرون كه آمدند، شروع كردند به گریه و زاری. ناگهان مرغ بسیار بزرگی دیدند كه به زمین افتاده و خون از تنش می‌رفت. مرغ تا آنها را دید، گفت: ای شاهزاده! چه طور اینجا آمده‌ای؟

ملك ابراهیم گفت: اول بگو چی شد كه به این روز افتاده‌ای؟ مرغ گفت: من رخ هستم و تو دریای محیط لانه دارم. آمده بودم برای بچه‌هام غذا ببرم كه یك جانور چوب زد و مرا به این روز انداخت. ملك ابراهیم گفت: اگر درمانت كنم، نجاتمان می‌دهی؟

رخ قبول كرد و ملك ابراهیم مقداری از میوه‌ی درخت عوسج را سوزاند و به تن رخ مالید. زخم مرغ درمان شد. رخ آنها را سوار پشتش كرد و به پرواز درآمد و آنها را از جزیره برداشت و رفت به طرف دریای محیط. به جزیره‌ی دریای محیط كه رسید، پائین آمد. ملك ابراهیم حیوانی شكار كرد. مقداری گوشت برای خودشان كباب كرد و مقداری هم برای بچه‌های رخ فرستاد.

بچه‌ها سیر خوردند. بچه‌ها به رخ گفتند كه ما را ببر پیش ملك ابراهیم تا در ركابش باشیم. رخ آنها را برد پیش ملك ابراهیم. شاهزاده دست به سرشان كشید. شاهزاده رخ را خواست و گفت: می‌دانی ما چرا به اینجا آمده‌ایم؟ رخ گفت: نه. ملك ابراهیم سرگذشتش را تعریف كرد. رخ گفت: به مرادت رسیدی، چون فردا شما را می‌برم به قصر حضرت سلیمان و علقمه را بهت نشان می‌دهم.

روز بعد، ملك ابراهیم چند سفارش به خان محمد كرد و سوار رخ شد و رفت، تا از دور قصری را دید. رخ گفت كه این قصر حضرت سلیمان است. ملك ابراهیم خوشحال شد. زود رسیدند به قصر و رخ را مرخص كرد. رخ گفت: اگر علقمه به تو غلبه كرد، تو را به هوا می‌برم.

ملك ابراهیم همه جا را دنبال نوش آفرین گشت، تا دختره را دید. نوش آفرین گریه می‌كرد. ملك ابراهیم به پای او افتاد، اما نوش آفرین گفت: تو چه طور اینجا آمدی؟ ملك ابراهیم سرگذشتش را تعریف كرد. از طرفی علقمه كه به شكار رفته بود، برگشت و تا ملك ابراهیم را دید، گفت: ای آدمی‌زاد! كی تو را آورده به این قصر؟

افسانه نوش آفرین گوهرتاج 12

بعد دست برد و درخت شمشادی برداشت كه به سرش بزند، ملك ابراهیم با شمشیر زد به كمرش. شمشیر شكست. علقمه ملك ابراهیم را برداشت و به طرف دریا رفت. آه از نهاد نوش آفرین برآمد. ملك ابراهیم كه شاخ او را گرفته بود، اسم اعظم را خواند. علقمه و شاخش به دریا افتاد. یكهو نهنگی پیدا شد و علقمه را تا كمر خورد. رخ هم بلافاصله رسید و ملك ابراهیم را گرفت و به هوا رفت. نوش آفرین تا ملك ابراهیم را تو چنگ رخ دید، خوشحال شد.

اما بشنوید از دیلم و ضیغم. آنها هم عاشق نوش آفرین بودند، اما از ترس علقمه جرأت نمی‌كردند نزدیكش بروند. وقتی دیدند علقمه كشته شده، نوش آفرین را به دوش گرفتند و از دریا گذشتند و رسیدند به چمنزاری. دختره را به زمین گذاشتند و گفتند: غصه نخور. اگر برادر ما كشته شد، ما در خدمت توایم. برای دیدن تو آمده‌ایم.

از آن طرف، رخ از ترس راه را گم كرد و دو روز پرواز كرد، تا از دریا گذشت. به ساحل دریای محیط كه رسید، به زمین نشست. ملك ابراهیم گفت: برو به قصر حضرت سلیمان، نوش آفرین را بیار.

رخ پرواز كرد و رفت به قصر، اما نوش آفرین را ندید. برگشت و به ملك ابراهیم خبر داد. ملك ابراهیم گفت: مرا برسان به دوست‌هام.

ملک ابراهیم تا دوست‌هایش را دید، زد زیر گریه، اما آنها گفتند كه رخ می‌رود و دختره را پیدا می‌كند. رخ پرواز كرد و رفت. ملك ابراهیم و دوست‌هایش شب را كنار دریا گذراندند. روز كه شد، به راه افتادند و رخ از راه رسید و گفت: نوش آفرین را تو چمنزار دیدم. دیلم و ضیغم دیو با او بودند.

ملك ابراهیم تا حرف را شنید، گفت:‌ مرا ببر آنجا.

ادامه دارد…..

برایتان جالب خواهد بود:

آیا می‌توانید ۳ تفاوت بین اشیاء پاییزی را فقط در 6 ثانیه پیدا کنید؟ فقط افراد تیزبین می‌توانند این کار را انجام دهند!

افسانه نوش آفرین گوهرتاج | قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند+ قسمت سوم

ثابت کن که ضریب هوشی ات بالای 120 هست!

هوش و مهارت‌های کارآگاهی خود را به کار ببرید و بگویید مرد کدام یک از این زنان را باید نجات دهد؟

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *