سرگرمی

حکایت تاجر و قماربازان ونیزی | پیرمرد فقیری که توانست تمام قماربازان شهر را شکست دهد!+ قسمت اول

حکایت تاجر و قماربازان ونیزی: در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلال‌ها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری می‌کردند و معروف شده بود که در کار خود بسیار زرنگ و هوشیار است.

یک روز کارشناسان به او خبر دادند که در شهر «ونیز» یکی از شهرهای روم، چوب صندل، بسیار عزیز و گران است و هرگاه مقداری چوب صندل به آن شهر برده شود قیمت آن با طلا و نقره برابر است. مرد بازرگان به طمع افتاد و با خود گفت: هر چه سرمایه دارم نقد می‌کنم و چوب صندل می‌خرم و به شهر ونیز می‌برم و به قیمت طلا و نقره می‌فروشم و با این درآمد بی‌حساب باقی عمر را به خوشی می‌گذرانم و همین کار را هم کرد.

حکایت تاجر و قماربازان ونیزی

آن روزها تلگراف، بی‌سیم و ماشین و راه‌آهن و هواپیما نبود، مردم با اسب و شتر و کجاوه و پالکی سفر می‌کردند و چند ماه طول می‌کشید تا از راه‌های دور نامه‌ای و خبری به شهر دیگر و مملکت دیگر برسد. تاجرها هم هر وقت می‌خواستند جنس به شهرها و کشورهای دیگر بفرستند خودشان به همراه قافله می‌رفتند و مال‌التجاره را به مقصد می‌رساندند و می‌فروختند و باز جنس دیگری که در وطن خودشان خریدار داشت می‌خریدند و برمی‌گشتند.

تاجر انطاکیه‌ای هم هرچه جنس در انبار داشت همه را فروخت و همه سرمایه را نقد کرد و صد خروار چوب صندل خرید و آن‌ها را بر چندین شتر بار کرد و همراه قافله بازرگانان روانه شهر ونیز شد. چند ماه در راه بود و همین‌که به چند فرسخی ونیز رسید از قافله بزرگ جدا شد و در کنار رودخانه‌ای منزل کرد تا خستگی در کند و بعد وارد شهر شود و قافله بزرگ هم راه خود را در پیش گرفت و رفت.

تاجر انطاکیه‌ای در کنار رودخانه منزل کرده بود و خبر کشان که از تاجرهای ونیزی حق و حساب می‌گرفتند به بازرگانان ونیزی خبر دادند که مردی با صد خروار چوب صندل به‌زودی وارد شهر می‌شود و در چند فرسخی منزل کرده است.

حکایت تاجر و قماربازان ونیزی 2

یکی از کسانی که در ونیز سرمایه خود را در خریدوفروش چوب صندل به کار می‌انداخت و مردی زیرک و عیار بود از این خبر آگاه شد و با خود فکر کرد که، من انباری از چوب صندل دارم و اگر تاجر غریب با این‌همه صندل برسد قیمت جنس ارزان می‌شود و بازار من کساد می‌شود. ناچار باید حیله‌ای به کار برم و صندل‌ها را از تاجر غریب به قیمت ارزان بخرم تا بتوانم کم‌کم به قیمت شیرین بفروشم.

این بود که چند نفر از خدمتگزاران خود را با لباس‌های فاخر همراه کرد و مانند کسانی که برای تفریح و گردش به خارج شهر می‌روند اسباب سفر را برداشت و مقداری چوب صندل هم که در انبار داشت بار شتر کرد و رو به راه گذاشت تا رسیدند نزدیک محلی که تاجر غریب منزل کرده بود.

تاجر ونیزی هم در آن طرف رودخانه منزل کرد و خیمه و چادری بر سرپا کردند و اجاقی درست کردند و ظرف بزرگی برای پختن غذا بر سر بار گذاشتند و آتشی روشن کردند و چوب‌های صندل گران‌قیمت را که با خود آورده بودند مانند هیزم بی‌ارزشی روی زمین ریختند و بنا کردند عوض هیزم، چوب صندل را زیر دیگ گذاشتن و سوزاندن.

چند لحظه‌ای که گذشت از سوختن چوب صندل بوی صندل بلند شد و در هوا پخش شد. تاجر غریب به گمان اینکه مال‌التجاره‌اش آتش گرفته از چادر خود بیرون دوید و از شتردارها پرسید: چه خبر است؟ گفتند: چیزی نیست، دودها مال آن طرف رودخانه است، چند نفر آنجا منزل کرده‌اند و غذا می‌پزند.

تاجر غریب که از بوی صندل تعجب کرده بود آمد نزدیک فرنگی‌ها و پرسید: «شما از کجا آمده‌اید؟» گفتند: «از ونیز» پرسید: «به کجا می‌خواهید بروید؟» گفتند: هیچ جا، برای گردش و هواخوری بیرون آمده‌ایم و چون اینجا باصفا بود منزل کردیم، شما هم بفرمایید با ما صفا کنید و غذا بخورید.

تاجر غریب گفت: متشکرم، ولی چرا به‌جای هیزم، چوب صندل می‌سوزانید؟.

گفتند: پس چکار کنیم؟

گفت: آخر، هیزمی، کنده‌ای، چیز دیگری مگر نیست؟

گفتند: چرا هست، اما صندل خوشبوتر است. وقتی صندل هست چرا چیز دیگر بسوزانیم؟

تاجر غریب از شنیدن این حرف ناراحت شد و با خود فکر کرد که: لابد دشمنان من مرا دست انداخته‌اند و به من عوضی حالی کرده‌اند. وقتی مردم این شهر چوب صندل را به‌جای هیزم می‌سوزانند لابد قیمتش با هیزم چندان تفاوتی ندارد.

تاجر خیلی پکر شد و نزد آن‌ها نشست و از بس ناراحت و پریشان شده بود دیگر حرفی نزد.

فرنگی‌ها پرسیدند: شما از کجا می‌آیید؟ لابد به شهر ما می‌روید، قدم شما مبارک باشد، بارهای زیادی هم همراه دارید. به‌سلامتی چه چیز تازه‌ای آورده‌اید؟

تاجر غریب گفت: همه این بارها صندل است.

فرنگی‌ها یک‌صدا بنا کردند قاه‌قاه خندیدن و گفتند: باورکردنی نیست، شوخی می‌کنی، مگر جنس قحطی است که کسی به شهر ما صندل بیاورد! صندل را در شهر ما فقط در آشپزخانه مصرف می‌کنند و تمام شهر پر از صندل است، راستش را بگو در بارها چیست؟

تاجر گفت: همین است که گفتم. ممکن است در کار خود اشتباه کرده باشم اما حرف خود را درست گفته‌ام و این‌طور که معلوم می‌شود زیره به کرمان آورده‌ام.

گفتند: همین است و غیرازاین نیست، ما هم خیلی متأسفم که چرا زحمت بیهوده کشیده‌ای و به‌جای هزار چیز دیگر که ممکن بود فایده برساند چیزی آورده‌ای که ضرر خواهد کرد.

تاجر غریب به فکر فرورفت و بعد از مدتی فکر کردن از آن‌ها پرسید: خوب، حالا به عقیده شما چه باید بکنم؟

حکایت تاجر و قماربازان ونیزی 1

گفتند: هیچ، کاری است گذشته، ما در این نزدیکی‌ها هیچ شهری سراغ نداریم که صندل در آنجا خریدار داشته باشد. با این راه دور هم نمی‌توانی جنس را برگردانی، معلوم است که به‌قصد خیر این کار را کرده‌ای، حالا هم که این کار را کرده‌ای بهتر است جنس را به هر قیمتی که بشود بفروشی و از شهر ما چیزهای خوب‌تر بخری و اگر خدا بخواهد این دفعه فایده‌ای ببری؛ اما این چوب‌ها در شهر ما خریدار ندارد، ما خودمان تجارت چوب می‌کنیم و می‌دانیم، اتفاقاً می‌خواستیم چوب صندل به انطاکیه بیاوریم.

تاجر غریب گفت:«نه، این کار را نکنید و اگر بخواهید به آنجا جنس بیاورید من نمی‌دانم چه جنسی مرغوب است.

تاجر ونیزی گفت: متشکریم و برای اینکه بعدها در عالم همکاری به هم کمک کنیم، حالا که تو این اشتباه را کرده‌ای، اگر ممکن بود من حاضر بودم چوب‌های صندل تو را یکجا به یک قیمتی بخرم، البته این معامله مثل قمار است که احتمال باختن بیشتر دارد؛ اما من با خودم عهد کرده‌ام که با آدم ترسو معامله نکنم.

تاجر غریب گفت: از کجا معلوم است که من آدم ترسو باشم.

تاجر ونیزی گفت: مقصودم تنها تو نیستی. به‌طورکلی می‌گویم، ما مرد هستیم و وقتی حرفی بزنیم پای نفع و ضررش ایستاده‌ایم؛ اما بعضی از تاجرها وقتی به شهر ما می‌آیند از معامله می‌ترسند یا معامله می‌کنند و بعد دبه درمی‌آورند.

تاجر غریب گفت: نه، شما هنوز مرا نمی‌شناسید. من وقتی حرفی زدم تا پای جان روی حرفم می‌ایستم ولو اینکه همه‌اش ضرر باشد.

تاجر ونیزی گفت: حالا که این‌طور است اینجا صحبت از ضرر و نفع نیست. تو بی‌حساب کاری کرده‌ای، من هم بی‌حساب معامله‌ای می‌کنم. من حاضرم تمام این چوب‌ها را به یک پیمانه طلا یا نقره یا جواهر یا یک پیمانه از هر چه تو بخواهی بخرم، معامله را الآن تمام می‌کنیم و چوب‌ها را به شهر می‌بریم و در انبار یک بنگاه امانت می‌گذاریم و پس‌فردا حاضر می‌شویم و عوض آن را هر چه تو انتخاب کنی تحویل می‌دهیم و چوب‌ها را تحویل می‌گیرم.

تاجر غریب هم راضی شد و معامله صورت گرفت و قراردادی نوشتند و حاضران امضا کردند و بارها را به شهر بردند و در انبار بنگاه امانت گذاشتند و قرار شد پس‌فردا خریدار و فروشنده باهم حاضر شوند و با رضایت یکی از طرفین چوب‌ها تحویل دیگری شود و کرایه انبار پای کسی باشد که چوب‌ها را می‌برد.

تاجر غریب هم حساب شتربان‌ها را تصفیه کرد و آن‌ها را روانه ساخت و خودش در شهر برای تهیه منزل به راه افتاد.

در یکی از کوچه‌ها پیرمردی از او پرسید: به نظر غریب می‌آیی آیا خانه و منزل نمی‌خواهی؟ گفت: «چرا»

پیرمرد گفت: بیا تا به تو خانه بدهم و با خرج کم از تو پذیرایی کنم تا در این شهر از همه‌جا راحت‌تر باشی. تاجر غریب قبول کرد و در خانه پیرمرد اتاقی گرفت و پولی برای کرایه و غذا پرداخت و مشغول استراحت شد.

شب که پیرمرد شامش را حاضر کرده بود از سرگذشت یکدیگر پرسیدند و معلوم شد پیرمرد پسری دارد که در خانه مرد نابینایی خدمت می‌کند و پیرزن هم کسی است که اهل محل همه او را به هوشیاری و تجربه‌داری می‌شناسند و کارش این است که اتاق‌های خانه بزرگش را به مسافران کرایه می‌دهد و از این راه درآمدی دارد. تاجر غریب هم احوال خود را حکایت کرد و معامله چوب صندل را شرح داد.

پیرمرد گفت: عجب معامله‌ای کردی که همه زحمت خود را به باد دادی! تو که شش ماه رنج سفر کشیدی خوب بود یک روز دیگر هم صبر می‌کردی و در شهر، قیمت صندل را می‌پرسیدی. بعضی از مردم این شهر بسیار حیله‌گر و مکارند و همه‌ی آنچه گفتی، از سوزاندن چوب صندل و غذا پختن، همه صحنه‌سازی و کلک بوده است برای اینکه صندل‌ها را مفت بخرند.

تاجر غریب پرسید: مگر قیمت چوب صندل در اینجا چند است؟

پیرمرد گفت: قیمت طلا، قیمت نقره. در اینجا صندل از همه‌چیز گران‌تر است.

تاجر غریب گفت: ای‌داد و بیداد، عجب کلاهی به سرم رفت. حالا چکار می‌توانم بکنم؟

پیرمرد گفت: هر مشکلی یک راه‌حلی دارد. حالا تا پس‌فردا وقت هست. باید مواظب باشی و فردا که در شهر گردش می‌کنی با هیچ‌کس از این موضوع حرفی نزنی و با هیچ‌کس دادوستد نکنی و هرگاه تاجر ونیزی را هم ببینی از مغبون شدن خود چیزی نگویی تا من فکری بکنم و برای پس گرفتن صندل‌ها راه چاره‌ای پیدا کنیم و حق تو را وصول کنیم.

تاجر غریب گفت: اگر این‌طور بشود و بتوانم صندل‌ها را پس بگیرم و به قیمت خوب بفروشم هرچه بخواهی به تو می‌دهم و پسرت را صاحب سرمایه می‌کنم.

پیرمرد گفت: خاطرجمع باش؛ اما شرطش این است که فردا با هیچ‌کس از این موضوع سخن نگویی و با مردم این شهر دادوستد نکنی. چراکه در این شهر آدم‌های بیعار و طرار بسیارند و همه باهم همدست و هم‌زبان‌اند و حاکم شهر هم اگر دعوایی بشود طرف آن‌ها را می‌گیرد.

تاجر قول داد که مطابق راهنمایی پیرمرد عمل کند و با هیچ‌کس از این ماجرا حرف نزند و با هیچ‌کس معامله نکند؛ و آن شب را به امید پس گرفتن صندل‌ها خوابید و خواب‌های بی‌سروتهی دید.

فردا صبح تاجر غریب برای گردش در شهر از خانه بیرون رفت و در کوچه‌ها و بازارها تماشا می‌کرد و آبادی شهر و رونق بازار آنجا را تحسین می‌کرد و گذارش به بازار قیصریه افتاد و آنجا از همه‌جا زیباتر بود و دکان‌ها پر از جنس بود و آمدورفت بسیار بود.

تاجر غریب بازار را تماشا کرد تا رسید به قهوه‌خانه‌ای که در آنجا مردم نشسته بودند و قهوه می‌خوردند و قلیان می‌کشیدند و عده‌ای هم با تخته‌نرد و شطرنج بازی می‌کردند. چون از راه رفتن خسته شده بود وارد قهوه‌خانه شد و در گوشه‌ای نشست تا قهوه‌ای بخورد و رفع خستگی کند و در نزدیک خود به تماشای بازی شطرنج مشغول شد.

تاجر غریب شطرنج را خوب بلد بود و می‌دید که بازی کنان خیلی ضعیف و بد بازی می‌کنند. اتفاقاً شطرنج‌بازان اختلافی پیدا کردند و چون دیدند که تاجر غریب با توجه، بازی آن‌ها را تماشا می‌کند از او داوری خواستند و او هم که در شطرنج استاد بود فتوایی داد و آن‌ها قبول کردند. تاجر غریب به قضاوت خود مغرور شد و گفت: من هم حاضرم با شما یک دست شطرنج بزنم.

شطرنج‌بازها گفتند: نه، ما با آدم ترسو قمار نمی‌کنیم، با مرد بازی می‌کنیم.

حکایت تاجر و قماربازان ونیزی 3

تاجر غریب که حرف دیروز تاجر فرنگی را و حرف پیرزن را فراموش کرده بود و به شطرنج دانی خود مغرور بود از حرف آن‌ها به تعصب آمد و جواب داد: اولاً که شطرنج قمار نیست تا شرط‌بندی و بردوباخت داشته باشد. شطرنج ورزش فکر است و بعدش هم از کجا معلوم است که ترسو باشم و از شرط‌بندی بترسم؟ اگر من ترسو بودم دریا و خشکی را زیر پا نمی‌گذاشتم و به این شهر نمی‌آمدم. حالا که این‌طور است بر سر هرچه شما بگویید شطرنج می‌زنم تا معلوم شود که ترسو کیست و دل دار کیست.

قماربازها گفتند: بسیار خوب، اگر مردی و از مردانگی نشان داری ما بر سر هر چه تو بخواهی بازی می‌کنیم.

گفت: هر چه شما بگویید.

گفتند: قرار می‌گذاریم اگر ما بردیم سه چیز را پیشنهاد می‌کنیم یکی از آن کارها را تو بکن و اگر تو بردی سه چیز را پیشنهاد کن یکی از آن‌ها را ما می‌کنیم و هر کس نخواست یکی از سه پیشنهاد را عمل کند هزار دینار پول نقد بدهد.

تاجر قبول کرد و با خود گفت: هم تفریحی می‌کنم و هم هزار دینار می‌برم. و قول و قرار گذاشتند و مشغول بازی شدند.

قمارباز فرنگی شطرنج‌بازی چیره‌دست بود و از همان دست اول بازی را برد. ناچار تاجر غریب گفت: بسیار خوب سه پیشنهاد خود را بگو.

قمارباز فرنگی گفت: ما سه نفریم و در همه کارها باهم شریکیم. ما هرکدام یک پیشنهاد می‌کنیم. تاجر غریب گفت: باشد، من هم یکی از آن‌ها را قبول می‌کنم.

قمارباز فرنگی دست در جیب خود کرد و پارسنگی بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت: من می‌خواهم از این سنگ یکدست لباس برای من بدوزی! و رفقایش خنده را سر دادند.

تاجر غریب گفت: خوب، این یک پیشنهاد. دیگر چه؟

رفیق اولی قمارباز گفت: پیشنهاد من هم این است که هم‌اکنون به کنار دریا برویم و می‌خواهم تمام آب دریا را به یک‌نفس بیاشامی!

تاجر غریب ناراحت شد و گفت:به نظر من این حرف‌ها حسابی نیست اما پیشنهاد سوم را هم بگویید.

رفیق دومی قمارباز گفت: من هم می‌خواهم صد درم گوشت از ماهیچه پای تو ببرم و اگر هیچ‌کدام از این سه پیشنهاد را عمل نکنی مطابق قراری که گذاشته‌ای هزار دینار باخته‌ای و باید بدهی.

تاجر غریب اوقاتش تلخ شد و گفت: نخیر من قبول ندارم. هیچ‌کدام از این حرف‌ها عاقلانه نیست. من تصور کردم داریم تفریح می‌کنیم و اگر من بازی را می‌بردم این حرف‌های مزخرف را نمی‌زدم.

من پیشنهاد می‌کردم به صدای بلند آواز بخوانید یا به من سواری بدهید یا جلو مردم برقصید. تازه، بعدازآن هم اگر نمی‌کردید هزار دینار، مطالبه نمی‌کردم. در هیچ جای دنیا رسم نیست به کسی زور بگویند و حرف‌های شما مثل حرف‌های دیوانه‌هاست. من نه این کارها را می‌توانم بکنم و نه پولی دارم که بدهم.

قماربازها یک‌زبان گفتند: ما این حرف‌ها سرمان نمی‌شود. قرار ما این بود که هر چه می‌خواهیم پیشنهاد کنیم و ما هم یا این چیزها را می‌خواهیم یا هزار دینار را. و چون تاجر غریب پیشنهاد را قبول نداشت و پول هم نمی‌داد هنگامه‌ای بر پا کردند و تاجر غریب را کشان‌کشان پیش حاکم شهر بردند و شرح بازی را گفتند.

حاکم به تاجر غریب گفت: چاره نیست. در این شهر قماربازی و شرط‌بندی قانونی دارد. قراری گذاشته‌ای و قبول کرده‌ای و قماربازی مسخره نیست. یا آنچه گفته‌اند عمل کن یا هزار دینار را بپرداز وگرنه هر کس بخواهد در این شهر آشوب درست کند با جان خودش بازی کرده است. اینجا انطاکیه نیست، اینجا شهرفرنگ است و هر کاری حسابی دارد. اگر جواب حسابی داری بگو وگرنه باید به شرط خود عمل کنی.

تاجر غریب گفت: آخر آقای حاکم، این‌ها حرفشان حسابی نیست و وقتی پیشنهادهای آن‌ها عملی نباشد شرط را آن‌ها باخته‌اند. من از خود شما می‌پرسم اگر شما به‌جای من باشید آیا می‌توانید از سنگ، لباس بدوزید و آب دریا را به یک‌نفس بنوشید و یا پای خودتان را دراز کنید تا آن‌ها صد درم گوشت آن را ببرند؟

حاکم گفت: فضولی موقوف، تو را اینجا نیاورده‌اند که از من سؤال کنی. تو را آورده‌اند که جواب بدهی. قراری است که خودت گذاشته‌ای، تو که نمی‌توانستی این کار را بکنی خوب بود از اول فکر آخر را می‌کردی و کارهای ندانسته و نسنجیده را قبول نمی‌کردی. حالا هم قراری است که خودت گذاشته‌ای و خود کرده را تدبیر نیست.

تاجر غریب چاره را ناچار دید و با خود فکر کرد: اگر بتوانم تا فردا چوب‌های صندل را پس بگیرم و به قیمت خوب بفروشم هزار دینار را می‌پردازم و دیگر توبه می‌کنم تا شرط‌بندی نکنم. این بود که به حاکم گفت: پس خواهش می‌کنم تا فردا به من مهلت بدهید، اگر نتوانستم یکی از پیشنهادها را عمل کنم هزار دینار را می‌پردازم.

حاکم گفت: این حرفی است و من تا فردا به تو مهلت می‌دهم اما باید ضامن بدهی والا تو را بازداشت می‌کنم.

تاجر غریب گفت: در این شهر کسی مرا نمی‌شناسد جز پیرمردی به این نام و نشان که در خانه او منزل دارم.

حاکم فرمان داد پیرمرد را حاضر کردند و پیرمرد ضامن شد که فردا عصر تاجر غریب را حاضر کند و همه بیرون رفتند. آن‌وقت پیرمرد به تاجر گفت: نگفتم با مردم این شهر دادوستد نکن، حالا دیدی که عیاران و طراران با تو چه معامله‌ای کردند؟

ادامه دارد…

امیدواریم از حکایت تاجر و قماربازان ونیزیر لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

مهتاب منصوری

مهتاب هستم، فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سوره تهران علاقه بسیاری به شخصیت های کارتونی و انیمیشنی دارم و اوقات فراغتم رمان های عاشقانه رو دوست دارم مطالعه کنم. من از زمستان 1402 به خانواده گفتنی پیوستم و در همین مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم و دوست دارم مهارت هام رو روز به روز افزایش بدم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × چهار =

دکمه بازگشت به بالا