حکایت تاجر و قماربازان ونیزی | پیرمرد فقیری که توانست تمام قماربازان شهر را شکست دهد!+ قسمت دوم

در قسمت اول داستان دیدیم که تاجر غریب چگونه سرش توط تاجر ونیزی شیره مالیده شد و در شرط بندی شطرنج با قماربازان ونیزی هم کلاه از سرش برداشته شد و کارش به قاضی کشیده شد و تاجر نیز برای ضمانت آدرس پیرمرد را داد، حالا ادامه ماجرا را با هم میخوانیم.
تاجر گفت: آخر اینها از جوانمردی و قول و قرار و انسانیت حرف میزدند.
پیرمرد گفت: البته که از این چیزها حرف میزنند! پس انتظار داشتی چه بکنند؟ این رسم دنیاست که همه خیانتکاران از امانت صحبت میکنند و همه دزدها از حق و انصاف دم میزنند و همهکسانی که به ناموس مردم چشم دارند از ناموسپرستی حرف میزنند. اگر غیرازاین باشد هیچکس خام نمیشود و هیچکس فریب نمیخورد.
این مطلب هم جالبه: حکایت تاجر و قماربازان ونیزی | پیرمرد فقیری که توانست تمام قماربازان شهر را شکست دهد!+ قسمت اول
حکایت تاجر و قماربازان ونیزی
این بدجنسها هم اول از انسانیت و جوانمردی سخن میگویند تا طرف را بر سر عصبیت و غیرت بیاورند و آنوقت کار خودشان را صورت میدهند. اگر از اول دزد بگوید میخواهم جیب شما را بزنم و خیانتکار بگوید امانت حرف مفت است و مرد فریبکار بگوید میخواهم به عشق خودم برسم و بروم که نمیتواند نقشههای خودشان را اجرا کنند.
تاجر غریب گفت: راست میگویی. من همیشه به زبان مردم نگاه میکنم و احتیاط را از دست میدهم، حالا چه باید کرد!
پیرمرد گفت: حالا برویم تا فردا فکری میکنیم و اگر خدا بخواهد راه چارهای پیدا میکنیم.
آن شب پیرمرد سرگذشت تاجر غریب را با پسر خود گفت و گفت: باید از نابینای نکتهسنج کمک بگیری و این مرد غریب را از شر کلاهبرداران راحت کنی.
نابینای نکتهسنج پیرمردی بود که پسر پیرمرد نزد او خدمت میکرد و او مردی دانشمند بود که پیش از آن قاضی شهر بود و بعد چون پیر و نابینا شده بود از کار کناره گرفته بود و خانهنشین شده بود و هرگاه که مردم در کاری گرفتار میشدند و مشکلی داشتند میآمدند با او مشورت میکردند و چون تمام فوت و فنهای دادگستری و قانون و محاکمه را میدانست ایشان را راهنمایی میکرد و بعد که مردم کارشان درست میشد هدیههایی به او میدادند و او را دعا میکردند و در شهر او را نابینای نکتهسنج مینامیدند.
پسر پیرمرد، تاجر غریب را همراه خود پیش نابینای نکتهسنج آورد و او را معرفی کرد و از او راه چاره خواست. مرد نابینا به تاجر غریب گفت از اول تا آخر داستان خود را بی کموزیاد تعریف کند. تاجر غریب هم همه را شرح داد و گفت: حالا در کار خود درماندهام که با این کلاهبردارها چه کنم و خیلی مشکل است که بتوانم جواب آنها را بدهم.
نابینای نکتهسنج گفت: مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود. من تو را از شر آنها راحت میکنم، تمام کارهای آنها حقهبازی است و تمام حرفها و ادعاهای آنها جواب دارد.» بعد یکییکی مشکلات را حل کرد و جواب آنها را به تاجر غریب یاد داد و گفت: فردا که پیش حاکم رفتی این جوابها را بگو و یقین داشته باش که حاکم حق را به تو خواهد داد.
تاجر غریب هم خوشحال و خندان به خانه برگشت و به پیرمرد گفت: حالا میدانم فردا چه جوابی به حقهبازها بدهم. راست گفتهاند که خدا درد را داده، دوا را هم داده و هر مشکلی راهحلی دارد. مهم این است که انسان راه کار را بپرسد و یاد بگیرد.
فردا سر ساعت معین تاجر غریب پیش حاکم حاضر شد و گفت: آمدهام تا به قول خود وفا کنم. گروه عیاران هم حاضر بودند.
حاکم به منشیها دستور داد صورت محاکمه را بنویسند و از مرد قمارباز پرسید: دعوای شما چیست؟ مرد قمارباز تفصیل بازی دیروز را گفت و گفت: ما سه نفر شریکیم و طبق قراری که گذاشته بودیم سه پیشنهاد کردهایم و اگر مرد غریب هیچکدام را عمل نکند باید هزار دینار بدهد.
حاکم از تاجر غریب پرسید: جواب تو چیست؟
تاجر غریب که از نابینای نکتهسنج درس خود را یاد گرفته بود گفت: جواب من این است که اگر اینها آدمهای حقهبازی نباشند و حرفشان مطابق عقل و منطق باشد من حاضرم هر یک از پیشنهادها را عمل کنم ولی اگر حرفشان حسابی نباشد؟
حاکم گفت: پس من اینجا چهکارهام؟ اینجا هر کس بخواهد حرف بیحساب بزند خونش به گردن خودش است. بعد حاکم به مرد قمارباز گفت: چه میخواهی؟
مرد قمارباز گفت: همانطور که دیروز گفتم من میخواهم از این سنگ برایم لباس بدوزد.
تاجر غریب جواب داد: بسیار خوب، قبول دارم؛ اما من که نگفتم معجزه میکنم. من یک آدم معمولی هستم و هر کاری را همانطور که در همهجای دنیا رسم است و عقل انسان قبول میکند انجام میدهم.
من حاضرم از این سنگ برای این مرد لباس بدوزم. ولی رسم دنیا این است که لباس را از پارچه میدوزند پارچه هم یا از پنبه است یا از پشم است یا از ابریشم است یا از چیزهای دیگر؛ اما در دنیا هیچکس با خود پنبه و با خودِ پشم و خودِ ابریشم لباس نمیدوزد.
اول باید پنبه و پشم و ابریشم یا هر چیز دیگر را نخ کنند و بعد پارچه کنند و بعد لباس بدوزند. این مرد هم دوختن لباس را از من میخواهد و من هم خیاط هستم. ولی نخریس و پارچهباف نیستم. شما که حاکم هستید و عاقل هستید و حرف حسابی سرتان میشود دستور بدهید این مرد از این سنگ نخ سنگی درست کند و پارچه سنگی ببافد تا من از آن پارچه برایش لباس بدوزم.
حاکم گفت: صحیح است باید همین کار را بکند وگرنه باید حرف خودش را پس بگیرد.
مرد قمارباز گفت: نه، من نمیتوانم سنگ را نخ کنم، من حرف خود را پس گرفتم؛ اما این دو نفر که با من شریکاند پیشنهادهای دیگر دارند. حاکم به دومی گفت: تو چه میخواهی؟
دومی گفت: طبق قرارداد من میخواهم برویم کنار دریا و این مرد آب دریا را به یکنفس سر بکشد و اگر نمیکند هزار دینار را بدهد.
تاجر غریب رو به حاکم کرد و گفت: اگرچه این پیشنهاد هم حرف زور است. ولی چون من قول دادهام حاضرم عمل کنم؛ اما قرار ما این است که من آب دریا را به یکنفس سر بکشم و دیگر قرار این نیست که آب رودخانههایی هم که به دریا میریزد بیاشامم و قرار ما فقط آب دریاست.
اکنون شما که حاکم عادل و عاقلی هستید دستور بدهید این مرد جلو رودخانهها را ببندد تا آب جاری آنها به دریا نریزد. من هم آب دریا را به یکنفس بیاشامم و دریای خالی را به شما نشان بدهم.
حاکم گفت: صحیح است و حرف حسابی است باید آب رودخانهها را قطع کند تا تو بتوانی دریا را بخوری وگرنه باید از دعوا صرفنظر کند و پیشنهادش باطل است.
دومی گفت: من هم حرف خود را پس گرفتم. اما رفیق سومی گفت: من میخواهم صد گرم گوشت از پای این مرد ببرم و اگر حاضر نشد باید هزار دینار را بدهد.
تاجر غریب رو به حاکم کرد و گفت: بسیار خوب، اگرچه این حرف هم ظالمانه است ولی چون قول دادهام که یکی از سه پیشنهاد را عمل کنم، اینیکی را هم قبول دارم و چون بریدن گوشت پای من با جان من سروکار دارد باید این مرد هم در حضور همه قبول کند که عین مطابق پیشنهاد خودش عمل کند؛ یعنی باید صد گرم گوشت از پای من ببرد و بیشتر نبرد و کمتر نبرد و چیزی از خون من به زمین نریزد زیرا خونریزی برای جان من خطر دارد.
حاکم گفت: صحیح است و حرف حسابی است او میخواهد صد گرم گوشت ببرد ولی اگر یک مثقال کمتر یا زیادتر ببرد و اگر یک قطره خون تو را بر زمین بریزد من در حضور این جمع دستور میدهم سرش را از تنش جدا کنند تا دیگر کسی به کسی حرف زور نزند و ما را در دنیا بدنام نکنند.
مرد سومی گفت: نه آقای حاکم، نمیخواهم، من اصلاً از حق خودم گذشتم و هزار دینار را هم نمیخواهم.
حاکم گفت: بسیار خوب. شما حرف خودتان را پس گرفتید. ولی قانون از حق خودش نمیگذرد، این دعوا را شما سه نفر درست کردهاید و باید هرکدام هزار دینار جریمه بدهید تا بعدازاین حواستان را جمع کنید و با مردم حرف بیحساب نزنید.
و از هرکدام هزار دینار گرفتند و قماربازها را بیرون کردند؛ و حاکم به تاجر غریب گفت: شما هم آزادید و میتوانید تشریف ببرید.
تاجر غریب گفت: حالا که دیدم شما حاکم باانصاف و عادلی هستید، من هم شکایتی دارم. من مردی غریبم و نمیدانستم در شهر شما آدم حقهباز زیاد است. پریروز مردی از شهر شما بهعنوان اینکه بازرگان است مرا فریب داده و مالالتجاره مرا به حیله از چنگ من درآورده. میخواهم داد مرا از این مرد کلاهبردار بگیرید.
حاکم نام و نشان بازرگان فرنگی را پرسید و دستور داد او را حاضر کنند. وقتی حاضر شد حاکم به او گفت: چرا شما آبروی شهر ما را میبرید و باعث میشوید که شهر ما در دنیا بدنام شود و دیگر هیچکس جرئت نکند به شهر ما جنس بیاورد؟
بازرگان گفت: من کار بدی نکردهام. او تاجر است من هم تاجرم و باهم معاملهای کردهایم و هر دو راضی بودهایم و سند نوشتهایم و شاهد گرفتهایم، حالا هم حاضرم مطابق سند و قرارداد عمل کنم و این است سند معامله.
حاکم قرارداد را گرفت و امضاهای آن را نگاه کرد و به تاجر غریب گفت: کار از کار گذشته و من حق ندارم در معاملات مردم دخالت کنم.
اگر ارزان فروختهای خوب بود حساب میکردی و نمیفروختی. اگر قرار باشد من سند به این محکمی را باطل کنم دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود و فردا هر کس معاملهای کرد و پشیمان شد دبه درمیآورد و هرروز باید دعوای تازهای داشته باشیم. رسم ما این است که قول و امضای اشخاص را محترم میشماریم و من نمیتوانم معامله را به هم بزنم مگر اینکه بازرگان شهر ما نخواسته باشد مطابق سند رفتار کند، آنوقت موضوع دیگری است.
بازرگان فرنگی هم با شنیدن این حرف شجاع شد و گفت: بله، معامله کردهایم و من هم مطابق آنچه نوشتهام عمل میکنم و همین الآن باید عوض جنس را بگیری و در حضور حاکم بنویسی صندلها را به من تحویل بدهند.
حاکم گفت: بله، اگر خریدار آنچه نوشتهشده ندهد صندلها به فروشنده برمیگردد ولی اگر عوض آن را بدهد صندلها مال خریدار است و همین امروز باید دعوا خاتمه پیدا کند.
تاجر غریب که درس خود را از نابینای نکتهسنج یاد گرفته بود گفت: حرف من هم همین است که بازرگان شهر شما نمیخواهد مطابق این سند رفتار کند و میخواهد حیله به کار برد.
حاکم گفت: پس من اینجا چهکارهام؟ هر کس بخواهد در معاملات حیله به کار برد و شهر ما را بدنام کند خونش پای خودش است. من اینجا نشستهام تا جلو ظلم را بگیرم.
تاجر غریب گفت: آرزوی من هم همین است. پس بفرمایید سند را بخوانند و مطابق آنچه نوشته شده است عمل کنند.
حاکم به منشی دستور داد قرارداد را به صدای بلند بخواند، نوشته بود:
ارزش چوبها یک پیمانه طلا یا نقره یا جواهر یا یک پیمانه از هر چیزی است که فروشنده بخواهد و از خریدار دریافت کند.
حاکم گفت: بسیار خوب اگر مطابق این سند رفتار شود معامله را تمام میکنیم و اگر نشود سند را باطل میکنیم. بعد رو به بازرگان فرنگی کرد و گفت: زود عوض جنس را حاضر کن تا صندلها را تحویل بگیری چون یک ساعت دیگر مدت اعتبار قرارداد تمام میشود.
بازرگان فرنگی گفت: هر چه بخواهد حاضر میکنم.
حاکم از تاجر غریب پرسید: عوض جنست را چه میخواهی، طلا، نقره یا جواهر؟
تاجر غریب گفت: اگر خریدار سند را قبول دارد میتوانم بهجز طلا و نقره و جواهر چیز دیگری تقاضا کنم؟
خریدار گفت: همین است که نوشته است: طلا و نقره و جواهر یا هر چیز دیگر که فروشنده تقاضا کند. من هم قبول دارم هر چه میخواهی معلوم کن.
تاجر غریب گفت: من طلا و نقره و جواهر نمیخواهم، آیا در شهر شما مگس، پشه، شپش، کک، ساس و این چیزها پیدا میشود؟
حاکم جواب داد: چرا، پیدا میشود ولی مقصودت چیست؟
تاجر غریب گفت: مقصودم این است که طبق قرارداد من باید عوض اجناس خود را انتخاب کنم و من یک پیمانه ساس میخواهم که نیمی از آنها نر و نیمی از آنها ماده باشند. من حاضر نیستم چوبهای صندل را به هیچچیز دیگر بفروشم.
بازرگان فرنگی گفت: این حرف درست نیست. من ساس نر و ماده از کجا بیاورم؟ کجای دنیا رسم است که چوب صندل را با ساس معامله کنند.
حاکم گفت: به عقیده من این حرف عجیبی هست اما درست است. آنچه درست نیست قرارداد شماست که در آن حیله به کار بردهاید و خواستهاید اجناس تاجر غریب را ارزان بخرید. در کجای دنیا رسم است که سند معامله را بنویسند و قیمت جنس را معین نکنند و بگویند هر چه خریدار خواست؟!
حالا هم همین است که هست. فروشنده صندل در فروش جنس اشتباه کرده و خریدار در نوشتن سند و نتیجهاش همین است. یا از اول کار باید حساب آخر کار را کرد یا در آخر کار باید تاوان بیفکری را داد. حالا هم حکم حاکم با سند و نوشته خودتان برابر است. یا یک پیمانه ساس نر و ماده حاضر شود یا چوب صندلها به فروشنده تحویل میشود.
بازرگان فرنگی گفت: ما اصلاً از خیر این معامله گذشتیم.
حاکم هم فرمان داد صندلها را به فروشنده پس دادند و تاجر غریب آنها را به قیمت خوب فروخت و به پیرمرد و پسرش و به نابینای نکتهسنج هدیههای قابلی داد و خرم و خوشحال به شهر خودش برگشت.
امیدواریم از حکایت تاجر و قماربازان ونیزی لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.