;
سرگرمی

حکایت روباه و ترس از مرغ های قاضی!

حکایت روباه و ترس: گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند. روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد. سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند، می خوردند.

از بخت بد چند روز شکاری نیافتند. با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم.

روباه شادمان شد و گفت: ” چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای؟ جای آن کجاست؟ ” گرگ گفت: ” دنبالم بیا تا نشانت بدهم. ” گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند.

خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود. گرگ ایستاد، رو به روباه کرد و گفت: ” این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. ” روباه که بسیار گرسنه بود، شتابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند.

در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند. درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد.

ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت: ” در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد. اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من . بی گمان خطری در کمین است.

بهتر است بی گدار به آب نزنم. ” با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : ” مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ ” روباه گفت: ” چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته؟

” گرگ گفت : ” این خانه، خانه قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . ” روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت. گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: ” چرا می گریزی چه شده؟

” روباه گفت : ” گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است. مردم هم با شنیدن این حکم، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند. گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم.

برایتان جالب خواهد بود

داستان زن های ملا و حاضرجوابی او به سوگلی هایش!

داستان مهمان سمج که باعث کتک خوردن زن صاحبخانه شد!

داستان ملانصرالدین و بستن زنش به درخت!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده − 4 =

دکمه بازگشت به بالا