داستان مرد بدبخت | حکایت مرد بدبختی که در بدشانسی کسی حریفش نبود!
![داستان مرد بدبخت](https://goftani.net/wp-content/uploads/2025/02/داستان-مرد-بدشانس-780x470.jpg)
مردم فقيرى از دست طلبکار خود به شهر ديگرى مىگريزد. مىرود و روى سکوى مسجدى مىنشيند. زنى به طرف او مىآيد و احوال او را مىپرسد.
مرد تمام ماجراى خود را به زن مىگويد: زن به او پيشنهاد مىکند که من دو دينار به تو مىدهم بهشرط آنکه نزد ملا آمده و بگوئى که من زن تو هستم و مىخواهى مرا طلاق بدهي. مرد قبول مىکند.
این مطلب هم جالبه: تست هوش تصویری: در این اتاق یک بیمار واقعی نیست و یک دغل باز است میتواانید وی را شناسایی کنید؟
داستان مرد بدبخت
آندو نزد ملا مىروند. ملا صيغه طلاق را مىخواند و آنها را از يکديگر جدا مىکند. همين که زن مطمئن مىشود که مرد ديگر نمىتواند رجوع کند، بچهاى از زير چادر خود درآورده و بهدست مرد بيچاره مىدهد و مىگويد: ‘پس بفرمائيد بچهاش را هم بگيرد و بزرگ کند.’
خلاصه مرد بچه به بغل به گوشهٔ مسجد مىرود و مىخواهد بچه را در گوشهاى گذاشته و فرار کند، طلبهاى متوجه مىشود و با داد و فرياد ديگران را نيز متوجه قضيه مىکند و اظهار مىدارد که اين همان کسى است که هر روز يک بچه را به اينجا آورده، رها کرده و فرار مىکند. بههر حال مردم هشت بچهٔ ديگر در سبدى گذاشته و به مرد بيچاره مىدهند.
مرد مىرود و تمام بچهها را يکجا نزد ميوهفروشى مىگذارد و مىگريزد. در حال فرار بر لب رودخانهاى مىرسد و مشغول شستوشوى دست و صورت خود مىشود که سوارى از دور مىرسد و به مرد مىگويد: ‘اين قمقمه را پر از آب کن و به من بده.’ همينکه مرد بدبخت مىخواهد قمقمه را از آب پر کند، قمقمه را آب مىبرد.
سوار نيز مرد بيچاره را به زير تازيانه مىگيرد. مرد فرار مىکند و هنگام گريختن از روى بامها ناگهان سقف خانهاى پائين مىريزد و مرد درون اتاق مىافتد و خود را کنار سفرهاى مىيابد و مىنشيند و يک شکم سير نان و روغن مىخورد. تا اين که پيرزنى متوجه او مىشود و مرد دوباره پا به فرار مىگذارد و به لب رودخانه مىرود.
در اين هنگام مرد سوار را مىبيند که بازى شکارى بر سر دست دارد و يک سگ تازى هم در عقب اسب او مىرود. مرد بدبخت قبول مىکند که نوکر سوار بشود. قرار مىگذارند که او باز شکارى و سگ تازى را با خود به خانهٔ سوار برده و با کمک کلفت خانه شامى براى ارباب و ميهمانان او فراهم کند.
در بين راه سگهاى محله، تازى را مىکشند و باز شکارى نيز خفه مىشود. کلفت براى تهيه شام بچهٔ خود را بهدست مرد مىسپارد . مرد نيز براى اين که بچه کمتر سر و صدا کند مقدارى ترياک به بچه مىخوراند. بچه مىميرد. شب هنگام که ارباب به خانه مىآيد. اسب خود را بهدست مرد مىدهد و مىگويد او را به اصطبل ببرد.
چاقوى تيزى نيز به او مىدهد و مىگويد که گاو مريض است اگر حال او خيلى بد است او را بکش تا تلف نشود. مرد احمق درون طويله مىخوابد. نيمههاى شب سروصدائى مىشوند و به خيال اين که گاو حالش بد شده سر او را مىبرد و دوباره مىخوابد. صبح که از خواب برمىخيزد مىبيند که اشتباهاً سر اسب را بهجاى گاو بريده است، مرد ناچار پا به فرار مىگذارد.
– آدم بدبخت
– قصههاى ايرانى – جلد اول – بخش اول – ص ۲۶۴
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران – جلد اول -على اشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادى)
امیدواریم از داستان مرد بدبخت لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.